خارج از شهر، در بستر جنگل خانه ای
را تجسم می کردیم. قلم و کاغذ برداشتیم و راه افتادیم. غروب که می شد جنگل تاریک و
سرد بود اما حسی از سکوت را با صدای جیرجیرک های پنهان وجودمان را گُر می گرفت. می
خواستیم شب را بر روی بدنه ساختمان بیاوریم و خورشید را در روز گرم و مطبوع مهمان
خانه کنیم. این وسط درختانی بودند که با روزنه هایشان می خواستند آواز برگ ها را
سر دهند و ما خوشحال بودیم.
غروب که می شد در قسمتی از جنگل
کنار هیزم کوچکی می نشستیم و مشغول چای خوردن بودیم. در لای علف های سبز و خشک،
دست هایمان زمین را لمس می کرد و تلالویی از قرمز پائیزی بر روی زمین نقش می بست.
تصمیم گرفتیم شیشه بلندی را تا انتهای زمین بیاوریم و با تورفتگی، سایه ای را در
داخل ایجاد کنیم.
چای آماده شد و بخار کتری و دود
زغال به آرامی بالا می رفت؛ می خواستیم شعله ها را در پایین و دود را در بالا
ببینیم تا ترکیبی باشد از احساسات روح جنگل و ساختمانی تیره با صدای من و او.