راس ساعت ده در لابی هتل نشسته است ،کافه ای در حاشیه بلوار راسپایل در پاریس را محل گفتگوبا سِرپیترکوک قرار دادیم، گفتگوی زیر در فاصله صرف صبحانه ای ساده صورت پذیرفت، سِرپیترکوک معماری است که دیگر به کهنسالی پای گزارده اما در عین حال بسیار دقیق و هوشیاربنظر می رسد، تصویری بی نقص بود از کلیشه یک انگلیسی زیرک در وجدان ما ایرانیان معاصر.از نشانه های دونسل ستاره های بین المللی معماری استفاده می کند، عینک گردوپلاستیکی سیاه، یادآور معماران نیمه نخست قرن بیستم و لباسی سرتاپا مشکی نشانه معماران برجسته دهه پایانی قرن بیستم وسال های اخیر، شاید این از مزایای زیستن در فاصله دو دوره متمایز معماری باشد. مصاحبه با او راحت نیست نه فقط به خاطر جایگاهش در معماری معاصر و نقشی الهام بخش که برای چند نسل از معماران داشته بلکه بیشتر بخاطر روحیه بازیگوش او که می تواند براحتی مصاحبه را به گونه ای سرگرمی تبدیل کند و حتی ازدست انداختن خبرنگار نگذرد، مصاحبه های بسیاری را ازو دیده ام که جدیت خبرنگار در مسیر مصاحبه از پس شوخی های مکرر او برنیامده وسرانجام مصاحبه شبیه یکی از همان کارتون ها و طراحی های شلوغش شده است.
شما را نمی توان تنها در قالب معمار (Architecte) محدود کرد، شما از جهاتی در حوزه معماری بیشتر یک روشنفکر ویا یک نظریه پرداز شناخته می شوید. اجازه بدهید در مورد حرکت "آرکیگرام" صحبت کنیم، شما زمانی که در سال 1961ازانجمن معماری(AA) در لندن فارغ التحصیل شدید این محفل را تاسیس کردید، حاصل آن نشریه ای با همین نام بود، نشریه ای که بزودی نقش ویژه ای در طرح نظریات پیشرو در معماری جزیره یافت، چگونه فکر تاسیس این گروه شکل گرفت؟
من فکر می کنم ما زودتر از آن تاریخ به فکر این موضوع بودیم ، در اروپا بویژه ازاوایل قرن بیستم، بحث های جدی در مورد معماری در گرفته بود و ما چیزهای زیادی در این رابطه خوانده بودیم، ایده پایه نزد ما هم بیشتر معطوف به معماری بود تا حیطه های روشنفکری. هسته اصلی این تفکر توسط گروهی محدود شکل گرفت، بعد از فارغ التحصیلی ماتصمیم گرفتیم که همدیگر را هر از چند بکبار ببینیم و در این دیدارها ایده ها و پروژه هایمان را به بحث و نظر بگذاریم، بعد از مدتی که توانستیم قالب بحث هایمان را شکل بدهیم تصمیم گرفتیم تا اولین گزارش خبری این نشست ها را هم چاپ کنیم و در حقیقت اولین آرکیگرام بدین شکل بود که پدید آمد. بعد ما تصمیم گرفتیم که با سایر گروه ها که روی شهرلندن کار می کردند هم ارتباط برقرارکنیم. از این زمان به بعد است که شکل نهایی حرکت آرکیگرام در قالب سه معمار جوان و سه معمار از نسل های پیشترما شکل می گیرد، اعضای جوان این دوره آرکیگرام بجز من ، دیوید گرین،و مایکل وب هستند، تلاش کردیم تا دریک دفتر دورهم جمع بشویم و با هم کار کنیم. من دنبال تجارب مشابه می گشتم، در آلمان تجربیات جالبی قبل و بعد از جنگ وجود داشت، تجاربی باقی مانده از "آوانگاردهای" نسل های پیشین. البته ما ناگزیر بودیم که به آنچه در فرانسه نیز می گذشت توجه کنیم. ما می خواستیم دشواری هایی را که یک اقتصاد مصرفی و تجاری بر جامعه تحمیل می کند را نشان دهیم در حقیقت ما بر برخی کارهای معماری که در حال ساخت بودند نقدهایی را وارد می کردیم که بیشتربه نوعی شرح ماهیت آنها شبیه بود تا نقدی جهت دار درحوزه تخصصی معماری. وبا توجه به نگاه سیاسی ما بویژه آن پروژه هایی که در ارتباطی تنگاتنگ با سیاست قرارمی گرفتندبرایمان جالب تر بودند.
ولی اشاراتی که درغالب کارهای معماری شما به جنبه های مصرفی و ارتباطی جامعه معاصرتان می شود، بیشتر از آنکه نقادانه بنظر برسد واجد نوعی فانتزی و بازیگوشی است، پروژه هایی تا آن اندازه انتزاعی که بیننده احساس می کند که معمار، این طرح ها را برای نساختن طرح کرده، غالب پروژه های معماری شما خیالی و آرمانی بنظر می رسند.
موافق نیستم ، من فکر می کنم که ما ارتباط محکمی نیز با دنیای ساخت و ساز داشته ایم، فراموش نکنیم که سه معمار دیگر گروه که از ما بزرگسال تر بودند در حیطه ساخت معماری نبودند و ما سه عضو جوان بودیم که کارهای دفترمعماری مشترکمان را پیش می بردیم، بله جوان بودن ما دلیل علاقه ما به طرح هایی انتزاعی تر می شد، چیزی که حاصل گفتگوهای فلسفی پیوسته میان ما بود، البته دلیل دیگری هم داشت که آن پی گیری حرکت های معماری نوین همدوره خودمان بود وتاکید می کنم که نباید گرایش ما به هنرهای زیبا را نیز فراموش کرد بویژه خود من که به جنبش های نو در نقاشی بسیار علاقمند بودم . من فکر می کنم یکی از مهمترین دلایلی که آرکیگرام تا این اندازه مورد توجه قرار گرفت این بود که ما شش موجود مستقل بودیم که البته درتلقی های خود از سیاست و اقتصاد نگاهی مشترک داشتیم ولی در عین حال، از نظر سن و سال ، سلیقه کاری و حتی عادت های فرهنگی بسیار متفاوت عمل می کردیم.
یعنی می خواهید بگویید شش نفر که در یک دفتر کار می کردند اما هریک شخصیت مستقل خود را در طراحی و ارایه کارهایشان حفظ می کردند؟
گاهی اوقات اینطور بود، چون ما در همه پروژه ها با هم نبودیم، من فکر می کنم که این شیوه مفید هم بود، ما امیدوار بودیم که بتوانیم بر همدیگر هم تاثیر گذار باشیم تا این استقلال موجب فاصله گرفتن اعضای گروه از محوراصلی فعالیت های آرکیگرام نشود. فکر می کنم که ما موفق شده بودیم فضای خلاق یک مدرسه معماری را در مجموعه خودمان حفظ کنیم، چون می دانید بعد از خارج شدن از فضای خاص مدارس معماری آرام آرام با پذیرفتن ضوابط و احکام فضای حرفه ای شما به جمع کردن اصول حاکم بر بازار می پردازید ، چیزی که شما را بکلی تغییر می دهد.
می خواهید بگویید همین مسئله، تغییر تدریجی معمار در فضای حرفه ای ، موجب گردید که همکاری گروه شما در قالب آرکیگرام پس از گذشت نه سال در 1970 متوقف شود؟
بله شاید، ولی این هم دلیل اصلی نمی توانست باشد، نقطه جدایی زمانی شکل گرفت که ما شروع به شرکت در مسابقات کردیم، بطور خاص در سال 1969 برنده شدن مادرمسابقه پروژه مرکز تفریحی درمونت کارلو جرقه این جدایی بود، سال بعد در نمایشگاهی جهت معرفی پروژه بحث روی کارها درگرفت، این پروژه مجموعه عظیمی بود که حجم طراحی قابل توجهی را می طلبید، مجبور بودیم گروه پرتعدادی از معمار و مهندس و کارمندان اداری را استخدام کنیم، یعنی تبدیل شویم به یک دفتر حرفه ای معماری، بنا براین سه نفر از گروه اصلی شش نفره ما دیگر با هم نبودند؛ مایکل وب که دیگردر آمریکا زندگی می کرد، دیوید گرین هم بشکلی دیگر مشغول بود، بنابراین من ، ران هرون و دنیس کومپتون یک دفتر معماری تاسیس کردیم. می دانید البته در آن زمان این کارواقعن ضرورت داشت. در دوسال بعد ما وارد پروژه هایی جدیدتر شدیم چنانکه ران هرون هم دفتر معماری مستقلی تاسیس کرد، با این حال دفتر ما تا مدت زمانی هنوز با همین جمع باقی مانده ادامه داد. وکارهای کوچک وبزرگی را طراحی کرد تا اینکه به دوره بحران اقتصادی سال 1973 رسیدیم. البته من فکر می کنم دلیل دیگر این پراکندگی گروه آرکیگرام این بود که ما همگی بنوعی تدریس هم می کردیم از همان سال های نخست فارغ التحصیلی، مثلن خود من قبل از آنکه به طور رسمی شروع به تدریس کنم تا چهار سال پس از پایان درس هنوز بنوعی در مدرسه معماری حضور داشتم.
این دوره در مدرسه بارتلت(Bartlet) هستیدیا درانجمن معماری(AA)؟
نه در انجمن معماری، البته کمی این موضوع پیچیده است ، در حقیقت من تحصیل را از دانشکده ای هنری درشهرستان آغاز کردم که مدرسه معماری هم داشت،موضوعی را در حاشیه این مطلب بگویم که جالب است ، در حقیقت سه نفر از گروه ما،وارن چالک، دیوید گرین ومن هرسه به مدرسه معماری رفتیم ودرکنارش در دانشکده هنر هم مشغول تحصیل بودیم، بخاطر اینکه فضای دانشکده های هنری بکلی از فضای سایرمدارس ودانشکده ها متفاوت است. ما همیشه روابطی محکم و پیوسته با دانشجویان رشته های هنری داشتیم و بدین واسطه در بسیاری از کارهایشان بنوعی مشارکت داشتیم. من فکر می کنم که این موضوع خیلی بااهمیتی است،چون حتی کسانی که این نوع آموزش را ندیده بودند از نسل های پیشتر،بطور مثال نسلی که جمیز استرلینگ به آن تعلق داشت ، آنها نیز ارتباط محکمی با دنیای هنر داشتند. در حقیقت این ارتباط بخشی از شخصیت حرفه معماری است، گروه های تاریخ ساز و مستقلی در انگلستان آن زمان بودند که الان دیگر بیشترآنها مرده اند کسانی چون ادواردو پالاتسیو وریچارد همیلتون که این یکی همین هفته پیش درگذشت ، اینها گروه های بسیار مهمی بودند. حتی نقادان هنری مهمی چون رینولد بنن، که اتفاقن با من دوستی نزدیکی هم داشت ، ما بحث های زیادی داشتیم بویژه در آن دوره که به آمریکای لاتین پرداختیم. این بحث ها به میان مردم می رفت وطبیعتن برای بسیاری جالب بود ومن مطمئنم که از بسیاری جهات مفید هم بود. چیزی که بنظر من نتیجه توجه به چنین سوژه های اجتماعی است. البته بعدها علاقمندی من به جامعه شناسی در زندگی حرفه ای کمترشد، یعنی کمتر به وجه علمی آن توجه داشتم ، من بیشتر از برخورد با مردم وزندگی عادی الهام می گرفتم می دانید،من با مردم سرگرم می شوم از آنها می آموزم، در پروژه های اخیرم من کارتون هایی هم از مردم ارایه کرده ام که تا اندازه ای شوخ طبعانه است. من از مردم لذت می برم ولی درهمان حال کاملن به علایق و واکنش هایشان حساس هستم. سعی می کنم تا اپیزودهایی از زندگی مردم را ثبت کنم البته در عین حال خیلی از نگرش سیاسی خودم فاصله نگیرم من هنوزنسبت به این محور شرقی-غربی در سیاست داخلی انگلستان حساس هستم، بطور مثال من فرانسه را در این زمینه بسیار دور از این نگاه می بینم.
نکته ای دیگر که در مورد کارهای شما جالب است اینکه تقریبن پیش از هرکس دیگر بحث معماری سبز ویا ایده خانه- درخت، را در طرح های آوانگارد خود طرح می کنید، البته می دانیم که پیش از شما ابنزرد هاوارد و لوکوربوزیه ایده باغ- شهرها را طرح کرده بودند اما شاید اگر از فریدریش هوندرواسر اتریشی بگذریم( که بیشتر نگاهی نقاشانه به این موضوع داشت) شما اولین معماری بودید که به این موضوع به شکل جدی پرداختید، چیزی که امروز هر دانشجوی مدرسه معماری با آن درهمان سال های اول تحصیل برخورد می کند.
خوب بله ولی من به این موضوع پرداختم نه به این دلیل که موضوعی نو بود بلکه بیشتربه این دلیل که موضوعی بامزه بود، خوب الان بیشترمردم به این موضوع نگاهی دیگردارند و می خواهند بیشترو بیشتر سبزشوند، می دانید این معماری سبزامروزه به نوعی باور دینی تبدیل شده ولی ما در آن زمان با این موضوع سرگرم می شدیم، با آن بازی می کردیم در کارهایمان. شاید همانطوری که با بتن این کار را می کردیم.اما مقایسه برخورد من با این موضوع با نگاه هوندرواسر کمی صحیح نیست، بهتر بگویم این دو خاستگاهی متفاوت دارند. من فکر می کنم کارهایی که من در این دوره انجام می دهم بیشتر به معماری نزدیک است تا کارهای هوندرواسر، یعنی با وجود اینکه گفتم نگاه من به این موضوع نوعی شوخی و فانتری در خود دارد، اما همچنان از جنس ساخت وساز است ، کارهای من دراین دوره درادامه سنت های لوکوربوزیه قرارمی گیرند والبته نه در فضای کارهای ابنزرد هاوارد که کارهایش از پیچیدگی خاصی برخورداراست ودر لایه های متعدد شهری تعریف می شود. من در کودکی دو سال در فضایی شبیه یک باغ-شهر زندگی کرده ام، پدر من ارتشی بود وما در شهرهای مختلفی زندگی می کردیم، اما زمانی من واقعن له معماری علاقمند شدم که ما برای مدتی درهنداسپرینگ که یک شهر صنعتی جدید بود اقامت کردیم. این زمانی بود که من دیگرهشت سالگی ام را پشت سر می گذاشتم و می دانستم که در آینده معمارخواهم شد. زندگی در یک شهر صنعتی کوچک که همه چیزآن بدقت طراحی شده بود تجربه بی نظیری بود، فضاهای جذاب پدید آمده در میان مناطق صنعتی برای من خیلی تازگی داشت. این شهرکوچک اصلن به شهرهای صنعتی قدیمی شباهت نداشت، نه به این دلیل که راجع به آن چیزی نخوانده بودیم بلکه بخاطر اینکه از آن لذت می بردیم، ما از ایده های مختلفی که در این فضا نسبت به زندگی طبیعی درهمزیستی با درختان و گیاهان طرح می شد آگاه می شدیم، وجود پنجاه کلیساوساختمان قابل توجه که در این شهر کوچک بود آنرا در نظر یک نوجوان واجد جذابیت های خاصی می کرد. شما چندان نیازی به رانندگی نداشتید و پدر و مادر من معمولن قدم زدن را ترجیح می دادند. برای من این شهر فضایی بامزه و جالب بود، تنها شاید چهار پنج سال بعد بود که من متوجه شدم که خدای من در پس آنچه که برای من جذاب و بامزه بنظر می رسید یک تئوری وبرنامه جدی وجود داشته است. بعد از این شهر ما در شهر های بسیاری اقامت کردیم و من نکات زیادی در مورد شهرهای انگلستان فرا گرفتم، چون من بعنوان یک کودک مجبور به بقا بودم، بچه ای کوچک که در فاصله این تغییر مکان های زندگی،ناگهان وارد شهری جدید می شد و باید مدرسه و ایستگاه جدید اتوبوس را می یافت. من همینطور باید می فهمیدم که از کجا باید بستنی بخرم، کجا می توانم مدل های جدید هواپیماهای اسباب بازی را تماشا کنم. بنابراین در این تجارب بود که من بتدریج الگوی کلی ساختمان سازی درشهرهای انگلیسی را یافتم، مردم ثروتمند در غرب شهر و مردم فقیر در شرق.چون معمولن کج باران ها از سمت شرق به سمت غرب می باریدند و طبعن این محلات فقیر بودند که در مواجهه مستقیم باران قرار می گرفتند، بدین شکل همزمان نوعی آموزش هماهنگ در فهم منطق استقرار شهری در ارتباط با واقعیت های اقلیمی و اجتماعی در ذهن من در همان فاصله مدرسه تا بستنی فروشی شکل می گرفت که خود هسته نوعی نگرش سیاسی را در ذهن من پدید می آورد. فکر می کنم که زمانی که اولین کتاب هایم را می نوشتم این تجربه ها بسیار برایم مفید بوده اند. من کتاب زیادی نمی خواندم، کتاب های زیادی داشتم به آنها نگاهی می انداختم اما نه به آن معنی که بنشینم و کتاب بخوانم، هنوز هم همینطور است، همسر من دکتر معماری است و کتاب زیاد می خواند، او گاهی چیزهایی از آنچه خوانده است برای من تعریف می کند ولی من بیشتر دوست دارم مشاهده کنم، من دوست دارم اطلاعاتی را جمع آوری کنم که از آنها چیزی یاد بگیرم، این ایده را باید فرا-عقلایی دانست، چون وقتی شما عمری تدریس کرده باشید، می توانید ارتباطی میان ماهیت چیزها و اجزای متکثر آنها بیابید ، این موضوع همانقدر که می تواند در تحلیل شخصیت یک دانشجو به شما کمک کند می تواند در مشاهده یک بنا و یا یک تجربه هنری هم کارآمد باشد. به تعبیر دیگر شما دارای نگاهی ارزیاب می شوید که می تواند در سطحی فرا-عقلایی عناصر پیرامونی را تحلیل کند. بطور مثال وقتی من دانشجویی از اسپانیا دارم انتظار دارم که او از آنکه از کانادا آمده بهتر طراحی کند، یا آنکه از بلژیک آمده نسبت به آنکه از هلند می آید مشکلات بیشتری در فراگیری بخش های تکنیکی داشته باشد ، من همیشه از سطح آموزش برجسته سوئدی ها به شوق می آیم، بسیار خوب تربیت شده اند، یک سوئدی حتی اگر استعداد زیادی نداشته باشد ولی مهارت های زیادی بلد است، از طرف دیگر دانشجویان آلمانی دارای فرهنگی غنی در فرم هستند حتی تنبل ترین شان دارای درک طراحی برجسته ای است، دانشجویان انگلیسی ازنوعی سماجت برخوردارندو واقعن پرکارند، فرانسویان درحرف زدن خستگی ناپذیرند، بحث هایشان بی پایان است . می دانم که این نوعی تعمیم دادن افراطی است، اما در میان پنجاه نمونه ممکن است یکی با این مدل نخواند، بعد از چهل و پنج سال تدریس شما بنوعی شبیه یک کارآگاه شده اید، مثل شرلوک هلمز وارد یک اتاق می شوید و می گویید، کسی دیشب دراین اتاق بوده است، شما نمی توانید آن را اثبات کنید اما حدس روشنی درباره آن دارید، پس این تجربه آموزش به شما قدرت دیدن خیلی چیزها را می دهد. درحقیقت عادت می کنید به این نوع نگریستن وآن را می توانیدبعنوان یک معمار نیز بکار ببرید.
چنین نگاهی در حیطه معماری تجاری می تواند بسیار مفید باشد ولی شما را نمی توان درزمره این دسته معماران قرار داد.
(باخنده) آرزو می کردم که می بودم،
این نکته برای من جالب است که برغم سال ها حضور در فضای حرفه ای معماری از شما در حوزه معماری تجاری اثری نمی بینیم، بطور مثال در مقایسه با معمارانی چون فاستر و حدید.
بگذارید نکته ای را درمورد فاستر بگویم، او دانشجوی بسیار درخشانی بود، پژوهشگر خوبی هم بود، باهوش و پرکار. بخوبی توانست خود را در رقابت های سخت متمایز کند. توانایی برجسته او دراین بود که می توانست به قدری باورنکردنی بر موضوعی تمرکزکند. در مورد زاها باید این نکته را بگویم که او نیز بسیار با استعداد بود، البته من معلم او نبودم ولی از دور در جریان کارهایش بودم، بااستعداد وآرام والبته ثروتمند، به همین خاطر او توانست دفترش را در دوازده سال نخست فعالیت حرفه ای باز نگاه دارد در حالی که کمتر پروژه ای بری ساخت داشت، فاستر هم ثروتمند بود اما او واقعن دیوانه کار کردن بود. می دانید من وارد حیطه تجارت نشدم بخاطر اینکه من واقعن مجادلات تجاری را خسته کننده می دانستم و از طرفی آن نوع از طمع کاری در سرمایه داری را نمی توانستم تحمل کنم، یعنی من از پسش برنمی آمدم.
یعنی نوعی حساسیت فرانسوی نسبت به بورژوازی به شما نیز سرایت کرده بود؟
نه واقعن، من از بورژوازی بدم نمی آمد، درحقیقت آنرا دوست هم دارم، ببینید ما الان در بلوار راسپایل نشسته ایم و داریم قهوه می نوشیم در چند قدمی ساختمان لوکس بنیاد کارتیه، که یکی از بهترین کارهای ژان نوول هم هست، ما بهیچ وجه ژست مبارزان بورژازی را نگرفته ایم. من واقعن از زندگی ثزوتمندان خوشم می آید، من از صندلی راحت لذت می برم از مهمانی های لوکس هم همینطور، تریجیح می دهم در درجه یک سفر کنم. ولی خوب من ترجیح می دهم از زمانم بهترازاین استفاده کنم .البته باید اضافه کنم که زندگی آکادمیک من هم دراین فاصله گرفتن ازفضای معماری تجاری بسیار تاثیرگذاربوده است، بسیاری از معمارانی که پایشان به محیط های آکادمیک باز می شود با آن احساس راحتی می کنند، بویژه که روابط دوستانه ای که دراین فضاها پدید می آید جای دیگری پیدا نمی شود، می دانید بسیاری از دوستان من کسانی هستند که من زمانی به آنها تدریس می کردم، حتی درگذشته های دور زمانی که بنظر می رسید که من به معماری بیشتر در قالب پروژه های ساخت و سازبپردازم، با همان روح طرح های فانتزی، در آن زمان هم دفترم پر بود از کارآموزان جوانی که مشغول آموزش آنها بودم. برای اینکه برگردم به سوال شما باید نکته مهم دیگری را هم اضافه کنم وآن اینکه من دیگر بیشتر و بیشتربه زمان اهمیت می دادم، برای من اینکه این زمان های باقی مانده را صرف چه می کنم بسیار اهمیت پیدا می کرد، درحالی که از نظر بسیاری از معماران تجاری مدارس هنری و معماری مکان وقت تلف کردن بود، باورنکردنی است.البته از جهاتی هم درست می گفتند من این موضوع را وقتی که مدرسه بارتلت را تاسیس کردیم عمیقن درک کردم، بسیار پیش می آمد که یکی از اعضای هیات علمی می آمد و می گفت که می شود پنج دقیقه بمن وقت بدهی؟ ومن می دانستیم که این پنج دقیقه موجب می شود که سه کلاس خود را از دست بدهم تازه اگر شانس می آوردم، از برنامه ها و طرح هایش شروع می کرد و به مشکلات و دردهایش می رسید، چیزی که قرار بود پنج دقیقه باشد، اگر ساعت یازده شروع می شد زودتر از دوازده پایان نمی یافت. بنابراین من شروع کردم به اینکه به گذر زمان توجه کنم و آنرا صرف کارهای جالبتری بکنم، حداقل اینکه کمتر با فرانسوی ها خودم را مشغول کنم. می دانید سال های مصادف با انقلاب ماه مه 1968 [شورش های جوانان در پاریس و چند شهر بزرگ فرانسه] ، درست دوره فعال کاری من بود، جوان ها و حتی روشنفکرهای میانسال و جاافتاده همه در خیابان ها بودند و تغییر می خواستند، تغییر دنیا، تغییر معماری و هرتغییر دیگری که فکرش رابکنید، جالب ابنکه همبن اشخاص مدتی بعد در دستگاه های دولتی مسئولیت ادامه برنامه های توسعه که موضوع اعتراض ها بود را بعهده گرفتند. چیزی که من از همان آغاز می دانستم وبا سماجت خود را درحاشیه این نگاه های انقلابی نگاه داشته بودم، البته من با سماجت در این وقایع تفریح می کردم. می دانید من سرسختانه از دنیایی که داریم لذت می برم، وقتی شما به مردم نزدیک می شوید نقاط ضعف شان را هم می فهمید ومی فهمید که تا چه اندازه خسته کننده اند ولی با همه اینها دوستشان دارید،حتی انقلابیون فرانسوی دهه شصت هم می توانستند دوست داشتنی بنظر برسندگرچه مطالباتشان به نظر من مضحک می آمد. می دانید من با خودم درکار کردن هم سرسختی می کنم، به همین خاطر است که من خیلی کار کرده ام ، پروژه های بسیاری طراحی کرده ام، درهمین دوران ایده های انقلابی پروژه ای طراحی کردم بنام آرکادیا، من ازاین پروژه برای تصویرکردن سطوح مختلف اجتماعی در چندین بخش استفاده کردم.مثلن در یک مجموعه مسکونی بخشی شبیه منطقه زیستی ونیز قدیم با مبلمان و طراحی متناسب خودش در سطح زندگی بورژوازی طراحی کردم که با آب در محیطی باغ مانند احاطه می شد، برای یک خانواده با چند ماشین و دوتا بچه که نیاز به فضای متناسب خود داشتند آپارتمان بامزه ای ترتیب دادم، سوئیتی برای یک دختر جوان هجده ساله بخش دیگری ازاین پروژه بودوهمینطور فضایی برای تاملات شاعرانه نیز دراین پروژه دیده شده بود.
بنظر می رسد در این پروژه برخوردی مانند یک نویسنده با شخصیت ها و نیازهایشان داشته اید، منظورم این است که فضاهایی را متناسب با شخصیت پردازی ها پدید آورده اید.
بله من متوجه شدم که طراحی می تواند بسیار ساده باشد اگر شما در آغاز سناریویی برای این کار داشته باشید. حتی اگر این سناریو ساختگی باشد، می توانید تصور کنید که یک جوان بلغار که در حال حاضر در لندن درس تجارت می خواند، از چه پس زمینه اجتماعی احتمالی آمده و نوع مناسبات او با همسایگانش چگونه می تواند باشد، سوئیت او چگونه می تواند بیانگر چالش ها و تطابق های او با شرایط کنونی زندگی اش باشد، چنانکه پیشتر هم گفتم برای این کار نیاز یه نوعی نگاه فرا-عقلایی دارید که می تواند حاصل سال ها تجربه در محیطی از برخوردهای جمعیتی به تنوع جهان باشد، منظورم دراینجا تجربه چهل وپنج سال آموزش در انجمن معماری لندن (AA)است .
خوب وقت من تمام شده است اگر مایلید تا این گفتگو را همین جا پایان دهیم واز این گفتگو سپاسگزارم.