ثبت نام عضو جدید ایمیل آدرس: رمز عبور : رمز عبور را فراموش کردم

به جامعترین سامانه ارتباطی و اطلاع رسانی معماران معاصر ایران خوش آمدید خانه |  ثبت نام |  تماس با ما |  درباره ما |  قوانین سایت |  راهنما | تبلیغات




جدیــد ترین پــــــروژه هـا
ارارات
طراح : پویا خلج
پارک علم و فناوری
طراح : سجاد نوری
طراحی مدرسه سبز
طراح : سجاد نوری
مجموعه ویلایی ایرا
طراح : استدیو معماری دیسک
حامی اتووود
مسابقه دانشجویی اتووود
تـازه هـــــــــای معمـاری
کلبه چوبی متحرک از معماران کراسنْ کلارک در سواحل نیوزلند؛ خانه ماشینی است برای کوچ
رنزو پیانو و حجم شیشه ای؛ مسدود کردن بافت میانه ای شهری
حفظ فضای پسماند در توسعه ی شهری
"شِد" از دیلرْ اسکوفیدیو+رنفرو؛ طراحیِ آینده پژوهانه برای نیویورکِ از دست رفته
کامنـــــــــت پــــروژه ها
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه مجتمع مسکونی حیات نوشته است:
بعد گفتند بی دلار و ارتباط با ان دوستان معماری اسلامی بنده با اجازه شما از ایمیلتان برای ریجستر استفاده کردم ا ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه مجتمع مسکونی حیات نوشته است:
نظر قبلی من توسط غیر رباتیک سانسور شد که نقد و بیهوده بودن معماری اسلامی از این دست بود سال شصت و نه سران معما ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه ویلا بتنی نوشته است:
پایداری سازه عالیه جناب دکتر عالی پور ما راه کرد معماری کمونیستی روسیه رو نرفتیم اما اینکار اونهاست خوب ما شرا ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه ویلا بتنی نوشته است:
پایداری سازه عالیه جناب دکتر عالی پور ما راه کرد معماری کمونیستی روسیه رو نرفتیم اما اینکار اونهاست خوب ما شرا ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه ویلا بتنی نوشته است:
این کار عالیه چون مثل کارهای استاد عالی پوره اما ببینید این سایت رو دوستان رادیو هنر دکتر منشی زاده و زنگنه را ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه خانه مادری نوشته است:
بفهمند بقول شما اقایی که در رادیو هنر بمن زنگ زدی در چه گندی بدنیا امدیم انهم گناوه گناوه معماری دارد ...
دکتر کمال کمال زاده منقرض در مورد پروژه خانه مادری نوشته است:
شهر سازی مزخرف دیبا و مقلدانش سازه خشک سه تا سنگ بیرون امده بی پایداری شد ابادان و تهران و اینهمه زلزله اقا ای ...
اعضـا با بیشترین پـــروژه
    ایمان زارع
    مجید معزی
    سامان نیرومند
    شرکت استودیو معماران مادو

  
فضا رویداد شهر
 ارسال نظر بازگشت به لیست پروژه ها گزارش خطا اشتراک پروژه
    نمایش عکس ها
    خانه آبان
    دانشـــــــــــگاه : آزاد اسلامی واحد خوراسگان
    سال طـــــراحی : 1395
    مـــــــــــــــــکان : اصفهان
    کـــــارفـــــــــرما : محمد عرب،مینا معین الدینی،آبان عرب
    تـــــــــــاریخ ثبت : 1399/11/03
    مســــــــــــاحت : 450
    تعـــداد بازدیـــــد : 1156
    محــــدوده سنی : 34_35
    نــــوع کاربـــــری : مسكوني
    مرحـــــــــله اجرا : اجرا شده
    همــــکاران طرح : محمد عرب،مینا معین الدینی،الهه حاج دایی،میلاد علیدوستی،آرزو خسروی
     ایده های طراحی :

 

پشت گنبد آبی

 

چراغ را خاموش کردم و ایستادم پشت پنجره، ساعت از دو گذشته بود، هنوز هم بعد از این‌همه سال گنبد آبی مسجد جامع عباسی مبهوتم می‌کند. گنبدی محصور، میان داربست‌های فلزی که هر بار نگاهش می‌کنم یاد گالیور می‌افتم و منتظرم ‌این پیر چهارصد ساله ،بالاخره ‌از جا بلند شود و تکانی به خودش بدهد و تمام این داربست‌ها را مثل بساط لی‌لی‌پوتی‌ها پرت کند کنار. ترکیب عجیبی دارند این داربست‌های قهوه‌ای زنگ‌‌زده با نقش و نگار اسلیمی‌های روی گنبد. این گل و بته‌های زرد و سفید که با خطوط منحنی به هم وصل شده‌اند انگار روایت زندگی من‌اند در این چند سال. تک تک گل‌های روی گنبد تصویر اتفاقاتی‌ است که پشت سر گذاشته‌ایم و خطوطی نامرئی به هم وصل‌شان کرده‌ و گنبد آرزوهای ما را ساخته‌؛ خانه، جایی که حالا در آن ایستاده‌ام و به گنبد سحرانگیز پیش رو خیره شده‌ام .

 

شش سال پیش، اواسط آذر،شب قرار گذاشته بودیم کافه‌ آنی. هشت نفر بودیم. جلفا شلوغ و کافه خلوت بود. سوز پاییز بید مجنون جلوی کافه را مجنون‌تر کرده بود. دور میز کنار بار نشسته بودیم و بحث حسابی داغ بود . بجای قهوه‌ی ماسیده‌ی ته فنجان‌ها، حرف‌های سر میز بود که آینده‌ را ترسیم می‌کرد. این اواخر باری نشده بود دور هم جمع شویم و بحث کوفتی مهاجرت پیش کشیده نشود. همه دنبال دلیل می گشتیم و نتیجه‌ی گپ آن شب هم رفت سمت بچه. خوشبختی بچه‌های نداشته‌مان دلیل اصلی برای مهاجرت ‌مان شد.

 با مینا که ‌از کافه بیرون زدیم، بحث هنوز ادامه داشت . بچگی ما بعد از انقلاب و در دهه‌ی شصت گذشت. فکر کردیم در آن دهه‌ی پس از انقلاب ، جز جنگ و شعار و رسانه و محتوای کتاب‌های درسی، خانه‌ها و کوچه‌پس کوچه‌ها و محله‌ها هم بودند که بچگی ما را شکل ‌دادند. محله، مرزی میان خانه و شهر. نمی‌دانم، چون هر دو معماریم نقش فضا و مکان در ذهن‌مان پر رنگ شد یا برای همه‌ی آدم‌ها همین‌طور است. هر چه بیشتر حرف زدیم ، نقش خانه ، محله ، مدرسه و تمام فضا هایی که در اونها زندگی کردیم ، بزرگ شدیم و خودمون و آدم های دیگر را پیدا کردیم ، پررنگ و پرنگتر شد.

 ماشین وسط کوچه‌ی باغ‌بِه پارک بود، سوار شدیم و راه‌افتادیم سمت خانه. باز به ‌آن کوچه برگشتیم ولی نه‌ آن شب، که دو سال بعد. اواسط اسفند، ساعت حدود هشت بود، باران می‌آمد، از دانشگاه بر‌می‌گشتم و ترافیک شب عید کلافه‌ام کرده بود. از کنار رودخانه پیچیدم داخل کوچه‌ی باغ‌بِه واولین جای پارکی که پیدا شد، زدم کنار و منتظر شدم مینا از راه برسد. شیشه ماشین را پایین دادم ، بوی باران و سیگاری چند تا عابر ، فضای ماشین را پر کرد ، یاد دو سال پیش افتادم ، از جمع اون شب، فقط من و مینا مانده بودیم ، دو به دو همه رفته بودند و هیچ‌کدام سه نفر نشده بودند. امشب قرار گذاشته بودیم که دو نفری برویم کافه ، مینا از راه رسید ، هیجانزده و خوشحال ، آنقدر که یک راست رفت سر اصل مطلب ، ما بچه دار شده بودیم .

مینا قبل از جواب آزمایشگاه، مادر شدنش را حس کرده بود، برای من اما اینجور نبود. تا سه ماه بعد که با مینا جلسه‌ی دوم سونوگرافی را رفتم، هیجان‌زده و مضطرب بودم، دست مینا را گرفته بودم و چشم و گوشم به دستگاه بود، برای من صدای مبهم ضربان قلب، اولین نشانه‌ی ملموسی بود که حضور شخصی دیگری را در زندگی ما اعلام کرد . تصاویر مبهم سیاه و سفید مانیتور نشان از وجود خفته‌ی انسانی دیگر در خانه‌ی شکم مادر بود. باور کردنی نبود که تنها لایه ای به ضخامت چند بند انگشت ، پوست و گوشت و چربی، مامنی امن و آرامشی فارغ از دنیای دیوانه بیرون ، برای او فراهم کرده است.

«مبارکه ، بچه تون دختره ... »

 از سونوگرافی زدیم بیرون ، سی و یکم خرداد بود، چند ساعت قبل از بازی ایران و آرژانتین. خیابان آمادگاه همیشه شلوغ است و آن روز از همیشه شلوغ‌تر بود. ولی ما هر دو ساکت و غرق در خیال ،خیابان را طی می‌کردیم، اونقدری که نفهمیدیم کی به چهارباغ رسیدیم ، ناگهان صدای ممتد بوق  ماشین و فحش چارواداری راننده که عجله داشت هر چه زودتر به خانه برسد  تا خودش را قبل از بازی گرم کند ، ما را از آرامش و سکوت و شیرینی رویایی که درش بودیم ، بیرون کشید و به وسط شلوغی و ازدحام خیابان پرت کرد.  راه افتادیم به سمت خانه ؛ چهارباغ، کوالالامپور، بن‌بست ارغوان،مجتمع ارغوان طبقه سوم . دوش گرفتیم، چایی دم کردیم و مثل هر وقتی که بحث جدی می‌کردیم دو طرف میز آشپزخانه نشستیم، مینا پشت به حمام و من پشت به سینک ظرفشویی، هر دو به یک چیز رسیدیم؛ حالا که دنیا پر شده ‌از اتفاقات ریز و درشت و خبرهای بد و بدتر،شاید بتوانیم دنیای خودمان را تغییر دهیم، شاید بشود فضایی ساخت تا در آن بخشی از آرامش و سکون از‌دست‌رفته‌مان را باز‌یابیم. حالا که تصمیم به ماندن گرفته‌ایم، چه بسا بهترین هدیه‌ای که می‌توانیم به کودک در راه خود بدهیم همین است که نگذاریم در یک جعبه با سوراخ‌هایی رو به خانه‌ی همسایه بزرگ شود و از لذت های بچگی بی‌بهره بماند و حیات بی‌حیاط را تجربه کند .

 هنوز داور سوت شروع بازی را نزده بود ، که تصمیم‌مان را گرفتیم؛ آپارتمان دوخوابه‌مان را بفروشیم و مهاجرت کنیم، ولی نه به کانادا یا استرالیا یا اروپا و آمریکا، که به خانه‌ای حیاط‌دار در گوشه‌ای از این شهر. از روز بعد شروع کردیم به گشتن، از این بنگاه به‌آن بنگاه. کلی زمین و خانه دیدیم ولی آنی نبودند که می‌خواستیم. سر دو مورد تا پای قولنامه هم رفتیم ولی قسمت نبود. تا بالاخره پیدا شد .

«پشت مسجد شاه ، زمین دویست و پنجاه متری، می‌خوای؟»

«کجاش دقیقا؟»

«بازارچه‌ی حسن‌آباد، کوچه‌ی ‌الفت.»


 فردای آن روز ـ اواخر تیرماه بودـ با مینا از آپارتمان زدیم بیرون. وقت داشتیم ، پیاده راه افتادیم سمت چهارباغ و سمت میدون، می‌گویم میدون چون همیشه برای من میدون بوده. از روزی هم میدون شد که بعد از آخرین امتحان ثلث سومِ کلاس دوم، از مدرسه ای که همسایه و همنام مسجد شیخ لطف الله بود ، زدم بیرون جای اینکه به چپ بپیچم و بروم طرف خانه، به راست پیچیدم و از جلوخان مسجد وارد میدون شدم. آن روزها هنوز ماشین دور تا دور میدون می‌رفت و می‌آمد و درخت‌هایی کوتاه و بلند در سرتاسر میدون پراکنده بود. اولین بار بود تنها و سر خود، پا از محله بیرون می‌گذاشتم و وارد شهر می‌شدم. چه لذتی داشت پرسه‌زنی در فضایی ناشناخته. از آن روز میدان نقش جهان شد میدون، مگر آدم می‌تواند جایی را که در آن بچگی کرده و باهاش بزرگ شده با اسم خاص صدا بزند، مثل این است که مادرت را با فامیلی صدا کنی.

 با مینا از پشت مطبخ وارد میدون شدیم . عرض میدون را در سایه بدنه جنوبی آن طی کردیم و از گوشه جنوب شرقی ، جایی که امتداد شیخ لطف الله و مسجد جامع عباسی به هم می رسند، به چهارسو مقصود رسیدیم ،. سی سال پیش با مادرم می‌آمدیم بقالی، سبزی‌فروشی، و نانوایی زیر بازارچه خرید می‌کردیم. مغازه‌هایی که ‌امروز شده‌اند کافه و کارگاه صنایع دستی، مینا‌کاری و قلمزنی. بازارچه ای که زمانی جزیی از محله بود ، امروز به بخشی از فضای شهری میدون بدل شده ، وارد کوچه پشت مسجد شدیم ، اولین پیچ را که رد کردیم تصویری بی‌نظیر از مسجد جامع عباسی پیش چشم‌مان هویدا شد و کیفور شدم. به راستی که این بافت ، فرزند خلف اصفهان است ،  هزاربار از این کوچه گذشته بودم اما انگار همچنان بار اول بود. اصلا اعجاز اصفهان همین است، جایی‌که ‌انتظار نداری چیزی درخشان به تو عرضه می‌کند. ! انگار که علی اکبر خان معمارباشی ، به جای اینکه هنرش را صرفا، خرج نمای مسجد از سمت کاخ شاه کرده باشد تا  دل شاه عباس کبیر را بدست بیاورد ، صرف این بخش از مسجد کرده  تا هر روز آدم هایی مثل من ،  در دل روزمرگی هاشون به شکلی غیره منتظره شاهد شاهکار ی بی نظیر باشند، از برف‌انداز کنار مسجد گذشتیم، چند تا دانشجو نشسته بودند روی پله‌ها و از منظره‌ی روبرو اسکیس می‌زدند. در پشتی مسجد را که رد کردیم درختان بلند کاج و سپیدار باغ زره‌سازان مقابل مان پدیدار شد. چشمم به خانه‌ی کنار باغ افتاد، خانه‌ای که هفده سال پیش مثل همسایه‌های دور و برش به تملک شهرداری درآمد تا تخریب شود، که ‌البته نشد و شد دفتر باوند در اصفهان ــ دفتر تهیه‌ی طرح توسعه‌ی بخش تاریخی شهر. اولین تجربه‌ی حرفه‌ای من، سال هشتاد‌و‌یک که دانشجوی سال سوم معماری بودم، در همین دفتر بود. فکر هم نمی‌کردم تا نه سال بعدش ماندگار شوم. تجربه‌ی بی‌نظیری بود، دم‌دم‌های غروب، گوشه‌ی حیاط هفت در هفتش کنار درخت انجیر می‌نشستم، سیگاری دود می‌کردم و به گنبد آبی مسجد خیره می‌شدم و با صدای موذن‌زاده، خستگی هشت نه ساعت کار را از تنم در‌می‌کردم. حالا که به گذشته بر میگردم ،میبینم که تمامی مطالعات و برنامه ریزیهای ما در قالب طرحهای توسعه و تفصیلی اثری بر اصفهان تاریخی نداشت و چه بسا حضور ده ساله ما در این محله و زندگی در میان این بافت ، از تمامی آن طرح اندازی ها اثر بخش تر بود.

  امروز درختان سروی که همان وقتها با نریمان و علی کاشتیم از دیوار خانه بلندتر شده‌اند، خیلی چیزها عوض شده .تعداد آدم ها در این محله زیاد شده ، البته نه ساکنین ، که عابرین و کسانی که، دنبال خلوتی می گردند و یا صفحه اینستاگرامشون از سلفی خالی مانده و کجا بهتر از گوشه ای متروکه از تاریخ این شهر! چه قدر جای ساکنان دائم در این خانه ها خالیست ، ساکنانی که به واسطه زندگی شون روزمره شان در این محل قادرند، حیات را در رگ های این بافت جاری کنند . خوشحال بودم که آمدیم که بمانیم ، نه اینکه تابی بزنیم و قهوه ای بخوریم و حس نوستالژی مان که ارضا شد و یاد خاطرات کردیم ، برویم . خوشحال ام که قرار است خاطرات امروز ما ، جزیی از تاریخ آینده این محله را بسازد.

به دالان تاریکی رسیدیم ، نمی دونم از کی به این اسم صداش می کنند ، داخل شدیم ، هرچه به انتها نزدیک شدیم ، سقف کوتاه تر و گذر تنگ تر و مردمک چشم های ما گشاد تر می شد ،شاید برای همینه نوری که از سقف به درون می پاشید ، ماورایی به نظر می رسید . به انتها رسیدیم  جایی که ایستادیم و سر چرخاندیم  به سوی اسمانی که آبی تر از همیشه بود . سکوتِ در پسِ این تاریکی و آبی قاب شده بالای سرمان ، مبهوت مان کرده بود که یکهو صدای پارس سگی ، از پشت در چوبی ، در جا میخکوب مان کرد.دوباره کوچه تاریکی دوباره ترس ، بیست و پنج ،شش سال پیش ، بعد از ظهر یکی از روزهای مرداد بود ،با بچه های محل ، پیراشکی به دست و ساک به دوش با موهای خیس از استخر ادب زدیم بیرون ، به جای اینکه از سمت استانداری و کوچه پشت مطبخ به خانه بریم از کنار مدرسه باهنر وارد محله پشت مسجد شدیم ، هوا حسابی گرم بود احتمالا کسی حالش را نداشت خنکی کولر آبی را رها کند و از خیر چرت بعد از ناهار بگذرد. کوچه ها خالی از هر آدمیزادی بود و برای ما عبور از دل کوچه های تنگ و باریک این محله که اون زمان چندان هم خوشنام نبود ، پر از هیجان بود . به دالان تاریکی رسیدیم . رفتیم داخل ، هر قدم که جلو می رفتیم ، ترس و هیجان بیشتر می شد . به انتها که رسیدیم ، نمی دانم از توهم اسم دالان بود یا از سکوت و خلوت و تاریکی ، جیغ زدیم و فرار کردیم به سمت بیرون ، تا خود میدون دویدیم ...

 

این‌بار همراه مینا بدون جیغ از دالان خارج شدیم. خانه‌های قاجاری را یکی یکی رد کردیم، خانه‌هایی که زمانی محل زندگی و رتق و فتق امور به دست آقانجفی‌ها بود و هیچ روزنی به داخل نداشت بجز دو سه پنجره‌ی چوبی با شیشه‌های رنگی در ارتفاع بالا. از کنار خانه‌های سی چهل ساله گذشتیم، بوی تند پیاز داغ و گپ‌وگفت ساکنانش مرز میان خانه و محله را از میان برداشته بود، گذشتیم و این گذشتن انگار صد سال طول کشید تا وارد کوچه‌ی ‌الفت شدیم. گنبد آجری ساروتقی مقابل‌مان بود، باورم نمی‌شد جایی که قرار بود ساکن شویم نه تنها روزگاری نه چندان دور محل زندگی و عبور و مرور مرحوم الفت بوده که چهار صد سال پیش محل زندگی و مرگ ساروتقی، وزیر اخته و قدرتمند صفویان، بوده. جایی که توپچی آغاسی به دستور جانی‌خان سر از بدن او جدا کرد و با ضربه‌ی دیگر، دونیمش کرد. قبل از اینکه برسیم می‌دانستم همین‌جا زندگی خواهیم کرد.

 صدای بنگاه‌دار ما را از هزارتوی افکارمان بیرون کشید. از در حیاط رفتیم تو، زمینی بود با سی متر طول و هفت متر و نیم عرض در جنوب که با چندین شکست در شمال به ده متر می‌رسید. زمین تکراری بود از بافت اطرافش، بی‌شکل و چند وجهی که هرچه به تهش می‌رفتیم، سکوت بیشتری عایدمان می‌کرد. زمین برگ برنده‌اش را آخر سر رو کرد؛ کمی مایل به غرب که سر می‌چرخاندی همسایه‌ی مَحرم و خوش‌اندام چهارصد ساله، ما را به نظاره نشسته بود. گنبد مسجد جامع اولینی بود که حضورمان را در این مکان خوش‌آمد گفت .

 یکی دو هفته‌ای آپارتمان کوالالامپور را فروختیم. کارهای انتقال سند را انجام دادیم ، عصر پنجشنبه ، بعد از یک هفته ی خسته کننده ، با احسان نشسته بودیم  توی دفتر و گپ می زدیم  ، مینا هم از راه رسید ، با شکم بر آمده بالا آمدن از پله هاراحت نبود ،نشست ، نفسی تازه کرد و گفت :

«امروز داشتم فکر میکردم چه خوبه که عصر ها میتونم دست این فسقلی را بگیرم و برم زیر اون همه آبی قدم بزنم و آواز بخونم... »

«می‌خوای اصلا اسمش را بذاریم آبی.»

«شوخی می‌کنی، مگه داریم؟»

چند ماه بعد، وسط‌های آبان، همزمان با جاری شدن مجدد آب در بستر خشک زاینده‌رود، دختری که قرار بود پشت گنبد آبی زندگی کند به دنیا آمد و آبان نام گرفت .

 آبان شش ماهش تمام شده بود اما هنوز برای خانه یک خط هم روی کاغذ نکشیده بودیم، هنوز داشتیم شخم می‌زدیم، نه زمین را که زندگی و روابط و خاطرات‌مان را. خاطرات همه‌ی خانه‌هایی را که درشان بزرگ شدیم زیرورو کردیم. شش ماه داشتیم حرف می‌زدیم. می‌گشتیم ببینیم چی قراره زندگی ما به این خانه بدهد و خانه به زندگی ما چی قراره اضافه کند . بار اول نبود خانه‌ای طراحی می‌کردیم، ولی این بار فرق داشت ، رویایی که قرار بود ساخته شود، رویای ما بود. بیش از دو سال طول کشید تا این رویا محقق شد.

 

امشب سرد شده و ساعت از دو گذشته، بچه‌ها را تا دم در همراهی می‌کنم، در خانه را می‌بندم، چراغ‌های حیاط بالا و پایین را خاموش می‌کنم، از ایوان داخل می‌شوم، چراغ‌های راهروی ورودی را که خاموش می‌کنم یاد دالان تاریکی می‌افتم، این بار نه صدای سگی هست، نه جیغ بچه‌ای. دوتا پله را یکی میکنم و وارد نشیمن میشوم ، لای پنجره رو به حیاط جنوبی باز است ، می بندم و بر میگردم سمت کتابخانه یا به قول مینا شاهنشین ، با احتیاط پاهایم را لابه لای اسباب بازی های آبان که روی زمین پخش و پلا شده میگذارم ، سه ساعتی است خوابیده. چراغ را خاموش می‌کنم،سر می چرخانم به سمت بالا،تکه‌ای از یک ابر سفید آسمان سیاه بالای سرم را پوشانده. اینجا هرچه تاریک‌تر می‌شود، تصاویر بیرون روشن‌تر می‌شوند.  چه خوب که‌ این سقف را به سمت آسمان باز گذاشتیم. می‌روم آشپزخانه،ظرفهای باقی مانده از دورهمی امشب روی میز مانده ، مینا رفته توی حیاط پشتی،من هم میروم ،کنج حیاط می ایستم ونگاهش می‌کنم که چطور باغچه را آب می دهد . در امتداد نگاهم ، آبان را می‌بینم که تو تخت ما به پهلو خوابیده ، بالا را نگاه می‌کنم، چراغ اتاق  بالا روشن است، بر‌می‌گردم تو، از پله‌ها می‌روم بالا، این یکی را هم خاموش می‌کنم، می‌ایستم پشت پنجره و خیره می‌شوم به گنبد آبی لابه لای داربست های زنگ زده ، بعد لای نقش و نگار اسلیمی‌ها گم می‌شوم، این‌بار می‌روم به‌آینده، آینده‌ی خودم، مینا، آبان، آینده‌ی‌ این محله، آینده‌ی‌ اصفهان .

 


پروژه های دیگر طراح
نظـــــــر اعضــــــــا
حامی اتووود
 رسانه ی تخصصی معماری و شهرسازی میم زون
ثبــــــــت نظـــــــر
جهت ارسال نظر باید وارد سیستم شوید. / عضو جدید
ایـمـــیـل :
رمز عبـور :
 
درباره معماران معاصر ایران :
این گروه در سال 1386 با هدف ایجاد پل ارتباطی بین معماران ایرانی معاصر گرد هم آمد.با شروع کار این وب سایت معماران متقاضی در محیطی ساده وکارآمد به تبادل پروژه ها ومقــــالات خود خواهند پرداخت ودر فضای فروم به بحث وگفتگو می پردازند.
خانه | ورود | ثبت نام | درباره ما | تماس با ما | قوانین سایت | راهنما | تبلیغات
© کلیه حقوق این وب سایت متعلق به گروه معماران معاصر می باشد.
Developed by Tryon Software Group