شخصيتهاي فيلم جدایی نادر از سیمین آميزهاي از ماهيت «آقاي مساح» و «آنتوان روكانتن»، كافكا و سارتر هستند؛ كساني كه ميروند، متر ميكنند و باز نميدانند كه چه ميكنند! كساني كه تهوع را نه روي لباس گارسن كافه «خانم مابلي» بلكه در همين حركت يكدست و فرسايشي ميبينند. زندگي آنها خود تهوع است اما براي فرار از دست اين تهوع از پوستهاي توامان از سنت و تجدد استفاده ميكنند.
فرهادي به طرز شگفتآوري اين نهيليسم را تصوير كرده است. نهيليسمي كه بيشتر زاده به محاق افتادن رابطه، به عنصر برسازنده حيوان اجتماعي است تا حاصل شك دكارتي و پرسش از هستي. نهيليسمي كه ديگر حتي نايي براي ارايه بديل اينجا و آنجايي ندارد و از قضا همين است كه هست.
التهاب در اين سبك زندگي نه از موشك باران، نه از اسيدپاشي، نه از كودك آزاري و تجاوز گروهي كه فقط از لحظههاي برهم زننده ذایقه روزمره او ناشي ميشود. در حاليكه ذایقه خبرياش تحليل رفته است، فقط ممكن است با فرار پدري شيزوفرن از خانه، دچار التهاب شود.
از قضا فرار پدر، آن هم پدري با بيماري آلزايمر به واقع نقطه عطفي در فيلم است. پدر نادر، نماينده گذشته است؛ گذشتهاي در حال فراموشي. گذشتهاي بيمغز كه از آن پوستي چروكيده و شكمي برآمده باقي مانده است. اهتمام نادر به بدن پدر نشان از آخرين تلاشهاي نيمبند او براي حفظ «و آنچه خود داشت» است. نادر در حالي كه صورت خود را نميتراشد، در تميزي صورت پدر و حمام بردن و ليف زدنش اهميت به خرج ميدهد. براي او پرستار استخدام و سعي ميكند بدن پدر را تا هر وقت كه امكان دارد «آرشيو» كند. چيزي در حد آلبوم خانوادگي زنده! و اين بدن بيمغز مانند تاريخ نقد نشده و ناشناخته، به يكباره به دامن تجدد و ماشين لباسشويي و يخچالفريزر ميافتد. آنچه از پدر باقي مانده همان سنتي است كه گويا قرار است «تا ابد بر مغزهاي آيندگان فشار آورد.» پوستهاي چنان سست و لرزان كه با شيطنت دختر پرستار، در بالا و پايين بردن فشار دستگاه اكسيژن يك دور، فاصله هستي و زمان را تا عدم ميرود و ميآيد. سنتي كه به كمي اكسيژن نياز دارد! عمل قهرمانه فيلم جايي اتفاق ميافتد كه پرستار پدر، براي انجام كارهاي عقبافتادهاش دست او را به تخت ميبندد و ميرود. عمل راديكالي در مواجهه با پوسته سنت كه نادر هنوز توانايي مواجهه با آن را ندارد. خاستگاه طبقاتي پرستار اساسا باعث شكلگيري رابطهاي از خود بيگانه بين او و پدر نادر شده است. پدر نادر، براي پرستار هيچ چيز نيست به جز ابژه ارتزاق. سنت هم براي او هيچ چيز نيست مگر تسبيحي كه دور دست دارد تا مانع از ايجاد وسوسه سوءاستفاده جنسي از او در خانه اربابان خرده بورژوايش شود.
در روايت فرهادي همه سرگردانند و بلاتكليف. پرستار دست پدر را به تخت ميبندد، نادر پرستار را به بيرون پرتاب ميكند و شوهر پرستار هم خودش را كتك ميزند و هم نادر را. كتكزدنها و پرخاشگريهاي شوهر فرودست پرستار، ماليخولياي حاكم بر طبقه دون طبقه نادر و سيمين را نشان ميدهد. او كه بين ناموسپرستي و خونخواهي فرزند سقطشده و پول ديه سردرگم است. فضاي بسيار آشفتهاي است. اوج اين آشفتگي در دادگاه است. حجمي وسيع از مراجعان به دادگاه و دادگاهي با چند صندلي فلزي و عاري از هر گونه تشريفات نئوكلاسيك دادرسي. ديگر قرار نيست مراجعان با حضور در صحن دادگاه و تحت تاثير معماري آن، احساس كنند در مقابل قانون به عنوان ابرروايت تنظيم مناسبات اجتماعي، چيزي نيستند. ديگر حتي دادگاه هم چيزي نيست. اما آنچه به اين همه آشفتگي قدري آرامبخش تزريق ميكند، فضاي كالبدي خانه نادر و سيمين است.
خانهاي كه اگرچه از جنس منازل تداعيگر روابط دواليته نيست، بلكه از جنس آپارتمان اجارهنشينهاي «مهرجويي» هم نيست. در اجارهنشينها، اين كالبد خانه است كه در حال فروريزي و تخريب است اما برعكس در فيلم «فرهادي» كالبد ساختمان سالم و اثاثيه آن مرتب و تميز است. آنچه در خانه وجود ندارد روح حاكم بر كالبد است. خانه بدون وجود روابطي انساني بين ساكنانش خوابگاه است، خانه نيست. بنابراين در روايت اصغر فرهادي اين مفهوم خانه است كه در حال فروپاشي است. روايت بيقهرمان و ضدقهرمان او، از قضا بيبديل هم هست. تلاش فرهادي تلاشي است پرسشساز نه پاسخگو. تلاش او قرار نيست مانند روشنفكر طعم گيلاس كيارستمي، با چهار تا جمله كنفوسيوسي دست از خودكشي بكشد. تلاشي است از سر ترس، ترس از بيخانماني و تنهايي. نميدانم چقدر درست فكر ميكنم اما با نوعي شهود ميخواهم بگويم: آينده نادر ميتواند از او حميد هامون فیلم هامون و آينده سيمين ميتواند از او بانو بسازد و از فرزند آنها منصور فيلم نفس عميق را و اين چيزي است كه فرهادي از آن ميترسد و بحق هم ميترسد.
نسخه کامل این متن را می توانید اینجا مطالعه فرمایید .