ایا شبکه، ابزارِ انباشت است؟ ایا به واقع شبکه فصل الخطاب جهان های موازی است، یعنی تمام جهان های موازی این امکان را خواهند داشت تا تحت شمول شبکه ایند؟ ایا شبکه بر همان قوام ساختارگرایانه اش می تواند تمام افق های زبانی، متنی و مفهومی را تحت شمول اورد؟ مواجه شبکه با گذشته بر چه قوامی پرداخت شده است، ایا شبکه صرفا ارشیو زمان حال است یا می تواند گذشته را نیز انباشت نماید؟ مهمترین پدیده های شبکهْ گریز کدامند؟ ایا نظام تولید شبکه با نظام تولید اگاهی هم سان است؟ فرمِ شبکه به راستی بر چه سیاقی متشکل یا برساخته خواهد شد؟ ایا فرایندِ تولیدِ فرمِ شبکه نهایتا با سامانه فرمْ ایده ی شبکه هم سان خواهد بود؛ یعنی فرمِ شبکه بر قرار یک روند قابل پیش بینی به پیش خواهد رفت و یک ساختار از پیش موجود را شکل خواهد داد؟ ایا شبکه محصول عقلانیتِ عقل باور و بعضا عقل زده است یا می تواند خِرَدگریز نیز باشد؟ ایا ممکن است شبکه در مواجه با وضعیت به استیصال رسد، به بیان ساده تر شبکه کجا عمل نمی کند و از ارائه پاسخ در می ماند؟
اتووودْ آبزرور به دنبال پاسخ پرسش های پیشین نیست، بلکه تلاشش تدقیق عملی است برای انباشت ان تکه هایی از فکر که بنا بر مناسبات تولید شبکه، تکه های غیر قابل انباشت شناخته شده اند و مشمول ارشیو نگردیده اند؛ شاید نوعی تلاش برای انباشتِ تاریخِ ضد حافظه.
اتووودْ آبزرور سعی می کند در چارچوب الزامات، سهم و مفاهیم مورد علاقه اتووود، نگاشت هایی که تا همین آن یا مومنت، بر شبکه بارگذاری نشده اند را بر شبکه بازْنشر دهد؛ یعنی در قامت یک میانجی ظاهر شود و دو دنیا را در نقطه ای به هم رساند؛ تا نهایتا گذشته در اکنون زنده بماند و چگونگی دریافت ما از گذشته نمودار قابلیت درک مان از حال باشد و تاریخ نه در قامت راوی حقیقت گذشته که در قامت اشکارکننده ی حقیقتِ اکنون ظاهر شود، حتی اگر بر قراری که ارنست کاسیرر می گوید: هیولای اسطوره برای ساختن جهان جدید به کار رفته است و مردوخ خدای بابِل پس از جنگ با تیامات ها و شکستشان، از بدن هاشان برای ساختن جهان جدید استفاده کرد و کیهان دگر بار با قسمت هایی از تکه های همان اژدهای تاریکی ای ساخته شد که همت بر نابودیشان بسته بود.
کلی گویی و کلی بینی ویژگی هنر پیش مدرن است. وصف امیر و بارگاه و شکارگاه او، یا معشوق، در قصیده و غزل در درازنای ادبیاتی هزار ساله، همه جا، در هر دفتر و دیوانی، کمابیش همان است که "قدما" گفتهاند، آن هم در پهنهی جغرافیاییای که بخش بزرگی از قارهی آسیا تا حاشیهی اروپا را دربر می گرفت و هزاران شاعر در آن، در قالب های سنتی شعر گفته اند. در نقاشی سنتی ما، یا همان مینیاتور، نیز آنچه ظریف و چشم نواز است همان بازی خطها و رنگ ها و رنگارنگیشان است. اما، درون مایه یا تمشان، کم ـ و ـ بیش همیشه یکسان است. اگر نقاش از چهره و بالای شاهی یا شاهزادهای یا زن و مرد جوان زیبایی یا از منظرهای و بنایی نقشی می زند، این نقش با هیچ انسان یا نما یا بنای خاص چندان ربطی ندارد، بلکه شمایل آن است. یعنی، نقشی همگانی و کلی از چیزی یا کسی، یا نمونهی مثالی آن یا، به زبان دیگر، پیش نمون prototype اش. تمامی ادبیات و هنر ما کمابیش همین گونه است؛ یعنی، ادبیات و هنر شمایل سازی است.
در شمایل سازی تنها برخی کسان و چیزها، آن هم با ویژگیهای کلیشان، نمودار می شوند. آن ویژگیها صفتهای نوعیِ کسان یا چیزها هستند، یا چنین شمرده میشوند. دیگر چیزها به فراموشی سپرده میشوند. "شمایل" طرحی ساده و قالبیست، چه شمایل ادبی چه هنری. آن "ویژگیها" در کسان و چیزها نیز همانهاییست که یک فرهنگ در آنها میشناسد و از راه گفتمانهای خود در ذهن پروردگان خود می نشاند. کنجکاوی و جویندگی و پویندگی فردیای یا به ـ چشم ـ خود ـ دیدن در آنها نیست. این جا یک چشم همگانیست که چیز را در طرح کلی ثابتی می بیند. به همین دلیل، فرد در چنین فرهنگی کمتر چهرهای فردی دارد و در قالب بندی های نوعیِ خود گم می شود. گزارش تذکره های ما را از زندگی شاعرانمان بنگرید که چه اندازه کلی و قالبی و کلیشهایست و خالی از هر دانستهی دقیق و جزئی دربارهی زندگی واقعیشان. آنچه اینها به ما میرسانند، به راستی، شمایل شاعر است و بس، نه تصویر او. شمایلیترین این گونه "زندگی نامه"ها را در تذکره الاولیاءها میتوان دید که زندگیها را یکسره در قالب افسانه ها و اسطوره ها گزارش می کنند.
همچنین هر چیزی اجازهی حضور در فضای ادب و هنر دنیای سنتی را ندارد، بلکه همواره تمها و موضوعهای معینی با وصفهای معینی نمودار میشوند، از جمله در شعر با استعارهها و تشبیهها و تمثیلهای معین. در جهانِ ذهنیت شمایل سازْ چیزها و اندیشهها و رفتارها تنها در قالبهای پیش داده نمایان میشوند. این قالبها همواره داوریِ ارزشی و اخلاقی در بر دارند یا خود را با شمایل اخلاقی پدیدار میکند. به همین دلیل، در چنان جهانی بسیاری چیزها هرگز در فضای همگانی گفتنی و نمودار کردنی نیستند، اگرچه همه بدانند که چنان چیزهایی هم هست. در جهان شمایل سازی "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد." ذهنیت در جهان شمایل ساز همواره قالبگونه stereotypy است و قالبها همیشه از ـ پیش ـ دادهاند. ذهنیت قالبی ذهنیتیست همواره داوری کننده و برای هر چیز حکمی از ـ پیش ـ داده دارد.
اما آنچه در اروپا با رنسانس رخ داد، آزادی ذهن فردی از قالب بندی های ذهن و گفتمانهای جمعی بود. رنسانس، در حقیقت، سرآغاز پدیدار شدن گفتمان فردیست. نقاش اروپایی خود را از فضای پیش نمونهای مینیاتوری قرون وسطایی بیرون کشید؛ از فضایی که در آن پیش نمونهای چیزها یا شمایلشان همواره با شکلی یکنواخت، از یک زاویهی ثابت، در یک نور یکنواخت ازلی ـ در "نور خدا" ـ غوطه میزدند. او به سوی "خود چیزها" رفت تا آنها را از چشم انسانی در زمان و مکان معین بنگرد و بکوشد تا آنها را در جایگاه زمان ـ مکانیِ معین، از بسیاری زاویهها و چشم اندازها، به نمایش درآورد. با این حرکت، انقلابی بزرگ پدید آمد؛ انقلابی که پنج ـ شش قرن است که کرهی زمین و جهان انسانی را در تب ـ و ـ تابی عظیم افکنده است: غوغای مدرنیت. اگر بخواهیم این داستان را خلاصه کنیم، میتوانیم گفت که گذار از قرون وسطا ـ از جهان "سنتی" و از سنت ـ به جهان مدرن، گذار از جهان شمایل است به جهان تصویر.
در جهان شمایل ساز، چنان که گفتیم، آنچه بر ذهنها حکومت میکند ایده های کلی چیزهاست، همراه با داوری ارزشی و اخلاقی، که از راه گفتمان ها از زبان "مراجع" به آدمیان می سد. گفتمانها شیوهی نگرش و زیست آدمیان و زاویهی دیدشان را تعیین میکنند و در سایهی تیغ نظامهای قدرت بر ذهنها حکومت میکنند. سر رشتهی گفتمان ها در جامعهی قرون وسطایی همیشه به یک "کتاب کتابها" می رسید، که مرجعِ تفسیرگرِ بسیار با اقتدار و هراس انگیزی نیز بر روی زمین داشت.
در جهان شمایل ساز چشم اسیر زبان است و زبان اسیر گفتمان. نقاش شمایل ساز چیزها را چنان نقش میزند که به او گفتهاند. او هنگامی که چشم از بند زبان و گفتمان آزاد میشود، میخواهد خود ببیند. چشمی که خود میبیند، چیزها را در سر جای خود و در هنگام معین میبیند. چشم آزاد شده از بند زبان و گفتمانهای فرمانروا، فرصت می یابد که چیزها را از دیدگاه خود ببیند. این گونه است که دیدگاه نسبی مشروعیت می یابد. شمایل ساز تنها چیزهای را میکشد که اجازه دارد بکشد و آنها را همیشه از نمای ثابت معین میکشد، از رو ـ به ـ رو. اما نقاشی که چیزها را از دیدگاه خود میبیند، این آزادی را دارد که خود را در چشم اندازهای گوناگون نسبت به آنها قرار دهد و از چشم اندازهای گوناگون نقاشی کند. بدینسان، انسان، از راه آزاد کردن چشم از چنگ زبان و گفتمانهای فرمانروا، به امکان آزادی دیدگاه می رسد. شاید بشود گفت ـ و چه بسا تاکنون بسیار گفتهاند ـ که ریشهی تمامی آزادیهای انسان مدرن را میتوان در همان انقلابی یافت که نقاشان دوران رنسانس در ایتالیا برپا کردند. آنان هنوز، به معنای مدرن، عنوانِ "هنرمند" artist نگرفته بودند، بلکه از دید ان روزگار، پیشه ورانِ با هنر artisan ی بودند در خدمت پاپها و امیران و سوداگران بزرگ. و به سفارش آنها کار میکردند. در نتیجه، هیچ آگاهی به این نداشتند که با هنرنماییهای معصومانهشان در بازی با نور و چشم انداز و تکنیکهای نوآوردهشان در نمایش چیزها، زمینهی چه انقلاب عظیمی را در جهان بشری فراهم میکنند. همچنان که زمینهی انقلاب صنعتی را نیز همین پیشه ورانِ چه بسا بینام و نشان، اما با هنر، فراهم کردند.
این انقلاب در نگاه، با آزاد کردن چشم، برای نمایان کردن خود، چیز دیگری نیز میطلبید: انقلاب در تکنیک. نقاش میبایست بسیاری چیزهای تازه را با دقت علمی بیاموزد و بسیار شگردهای تازه بیافریند تا بتواند چیزها را از زندانِ شمایل سازی قرون وسطایی آزاد کند و به آنها اجازه دهد که با تصویر یگانهی فردیِ خود در فضایی سه بعدی و زمانی خاص ـ چنان که چشمِ انسان میبیند ـ نمودار شوند. این کار با نگریستن رویارو به چیزها، با تمام ویژگیهای فردیشان، و نمایش دادنشان با تکنیکهای استادانهی طرح ریزی و بازیهای نور، یا سایه ـ روشن، و سنجش نسبتهای هندسی فضا در تابلو امکان پذیر شد. این "پیشه وران" برای آن که بتوانند تصویر بدن انسان را هرچه دقیقتر و خواناتر با اصل بکشند یا تندیساش را بسازند، دست به کالبد شکافی زدند و با این کار نیز، گویا، پیشاهنگ پزشکی مدرن شدند که کار خود را با کالبد شکافی آغاز کرد. قدرت شگفت انگیز تکنیکهای تازه در نقاشی رنسانس همان است که رفته ـ رفته خود را در همهی زمینههای دیگر هم نمودار می کند و از دل آن علم و تکنولوژی مدرن و انقلاب صنعتی میزاید. این قدرت مشاهدهگری و بازنمود آن در اثر هنری با شگردها و تکنیک های تازه، در ادبیات مدرن، در داستان نویسی و نمایشنامه نویسی، و سینما، هم هست، و نیز در تمامی نمودهای زندگانی در جهان مدرن. توانایی مشاهدهی observation پیگیر چیزها و ریختنِ حاصل مشاهده در قالب زبان علم یا هنر، آن چیزیست که جهان مدرن و شیوهی زیست و اندیشهی آن به انسان آموخته است. مشاهدهی هنری بود که زمینه را برای مشاهدهی علمی فراهم کرد.
گذشته از دست آوردهای رنسانس در علوم طبیعی، علوم انسانی مدرن هم در همان دوران پایهریزی شد. هنگامی که ماکیاولی چشمان تیزبین خود را به صحنهی کردار سیاسی دوخت و برای فهم معنای واقعی آن به مطالعهی تاریخ روی آورد، در حقیقت، با آزاد کردن فهم زندگی و رفتار سیاسی از زندان شمایل سازی قرون وسطایی و داوری های اخلاقی، علم سیاست مدرن را پایه گذاری کرد. این علم به جای رویکرد به شمایل اخلاقی رفتار سیاسی و نمونهی آرمانی آن ـ که در اندرزنامه ها و نصیحه الملوکها میبینیم ـ به واقعیت آن روی می کند، بر اساس یافته های تجربی یا دادههای تاریخی، و به دنبال معنای چیزهایی می گردد که به راستی در صحنهی جامعه و تاریخ رخ داده است.
انقلاب در نگاه، با آزاد کردن چشم از زندان زبان و گفتمانهای فرمانروا، امکان این پرسش را نیز پیش کشید که، "ما چگونه میبینیم؟" چه به معنای حقیقی کلمه، که علم پزشکی دنبال میکند، چه به معنای مجازی، که معنای ان "ما چگونه میفهمیم؟" است. یعنی، پرسشی که فلسفهی مدرن پیش کشیده و همچنان دنبال میکند و فلسفهی دکارتی و کانتی بنیادگذار آن است. از این پس، ذهن نیز رخصت مییابد که از زندان زبان و گفتمانهای فرمان روا آزاد شود و امکان اندیشیدن آزادانه و بیهراس فراهم شود. ذهن از این پس به جای آن که اسیر زبان باشد، میتواند زبان را در چنگ گیرد و آزادانه به کار برد.
و اما بعد. چنین درآمدی ناگزیر این پرسش را برای "ما" پیش میآورد که "ما" در ذهنیت و رفتار تا چه حد توانستهایم خود را از جهان شمایلها و شمایل سازی آزاد کنیم؟ مقصود ـ ما از "ما"، ما روشنفکران این ـ سوی ـ جهانیست که نمایی از اندیشهگر و هنرمند "شمایل شکن" iconoclast آن ـ سوی ـ جهانی، ما را به سوی خود می کشد و چه بسا خود را با آن یکی می پنداریم. "ما" تا چه حد توانستهایم از داوری های قالبی جهان خیر و شر مطلق آزاد شویم و "به سوی خود چیزها" برویم، از جمله به سوی "خودِ خودمان"؟ به هر حال، این شکیست روا و بجا، که بپرسیم، نکند ذهنیت ما در بن همچنان شمایل ساز مانده باشد؟ نکند همهی کند ـ و ـ کاو ما در زیر و روی تاریخمان برای دست یافتن به هستهی اصلی مشکلمان، همچنان جز شمایل سازی نباشد. مهم نیست که کت و شلوار فرنگی بپوشیم و مدرک دکتری گرفته باشیم و آخرین کتابهای فلسفه و ادبیات را کفلمه کرده باشیم. مشکل چیزی ژرفنماییتر از اینهاست که با هیچ لوازم آرایشی نمی توان زدود. با لوازم آرایش می توان پوشاند و جلوه و نمایی دیگر بخشید، اما "آن ته" رسوبهای پرتراکم چسبندهای هست که کندن و دور ریختنشان کار آسانی نیست. در نتیجه، شاید هر یک از ما به یک "جهاد با نفس" نیاز داریم. یعنی، در افتادن با همهی عادتهای به ارث رسیدهی ذهن و شکستن شمایلهای فردی و جمعیمان ـ که مایهی خودشیفتگی فردی و جمعی در ما هستند ـ تا از راه این شمایل شکنی بتوانیم به تصویری از خود در چشمانداز جهانی که در آن به سر میبریم، برسیم.