واژه پساتوسعه به مکتب فکری ای اطلاق می شود که نسبت به ایده توسعه انتقاداتی اساسی دارد و عملا به دنبال سیاق های فکری بدیل و گذر عملی از این ایده می باشد.
پساتوسعه که غالبا ملهم از نگاه ایوان ایلیچ قرائت می گردد، معمولا با آثار گوستاو اِستوا (1987)، وُلفگانگ ساش (1992)، آرتور اسکوبار (1995) و مجید راهنما (1997) نیز نزدیکی هایی دارد و البته نوشته های واندانا شیوا (1989)، گیلبرت ریست (1997)، سرج لاتوش (1993) و برخی دیگر را نیز شامل می شود.
بخش عظیمی از این جریان خود را عمیقا وامدار جنبش های محلی و اجتماعی جهان جنوب می خوانند، جنبش هایی همچون زاپاتیستا در مکزیک و اسکوبار در کلمبیا. هدف اصلی این جریان فکری تدقیق مفهوم توسعه در قامت ایده ئلژی ایست برگرفته از گفتمان جنگ سرد، به گمان طرفداران جریان های فکری پساتوسعه، عبارت "درحال توسعه" ابداعی است برامده از دوران پس از جنگ دوم جهانی در غرب که با وعده بهبود کیفیت های مادی زیست برای جهان جنوب سعی در دفع خطر سوسیالیسم و مشروعیت بخشی به توسعه اقتصادی مبتنی بر نظام سرمایه داری دارد. بر قوام نگاه منتقدان پارادایم توسعه، جهان شمال ادعا داشت از طریق سرمایه گذاری، انتقال تکنولوژی و نقش دادن به کارشناسان توسعه، کشورهای فقیر فاصله خود با جهان توسعه یافته را کمتر خواهند کرد. پساتوسعه گرایان بدان دلیل که غرب، سبک زندگی را فارغ از تفاوت های فرهنگی، رَدی از سرمایه داری صنعتی می داند نگاه اروپا محور را به کل طرد می کنند. به گمان اینان در یک چنین بستری دیگر کشورهای غیرِغربی نسخه عقب مانده و کاسته شده جهان توسعه یافته اند: جهان در حال توسعه.
از همین روست که، چند دهه بعد، در پایان قرن بیستم، نویسندگان طرفدار نظریه پساتوسعه بر این گزاره تاکید گذاشتند که عصر "توسعه" رو به اتمام است، ان ها ادله خود را این گونه سامان دادند؛ در گام اول بسط و نضج اگاهی اکولوژیکی، نشان دهنده این گزاره است که سبک زندگی غربی، سبکی است عمیقا الگارشیک، چرا که رویکردش در استفاده از منابع به هیچ رو نمی تواند مدلی باشد برای دیگر جوامع، از دیگر سو، پایان جنگ سرد، منطق حاکم بر تعهدات تحت شمول "توسعه" را منسوخ و بلا استفاده نمود، جز این ها، شکاف میان کشورهای غنی و فقیر در "دهه های منتسب به تفوق پارادایم توسعه"، عملا خودِ مفهوم توسعه را زیر سئوال برده بود و در تحلیل نهایی درک منتقدانه و روز به روز عمیق تر شونده حوزه عمومی بود، از دستورالعمل غربی سازی جهان، ان هم تحت لوای مفهوم توسعه.
دقیقا در همین بازه است که نویسندگان و متفکران مسائل توسعه به این نتیجه می رسند که دوره پساتوسعه اغاز شده است، چرا که جوامع جنوب، خسته از وعده های پوشالی برامده از پارادایم توسعه، به دنبال بدیل هایی برای ان می گردند، قوام این بدیل ها برای ایشان بر سیاست های مطالبهْ محور مبتنی بر دمکراسیِ رادیکال، اقتصاد مطالبهْ محور مبتنی بر کنش هایی همچون همبستگی و دوسویگی و تقابل در حوزه عمومی و دانشِ مطالبهْ محوری که سنگ بنایش دانش سنتی است موکد گردیده و سه نهاد را مخاطب خود قرار می دهد، یکی سرمایه داری، یکی دانشگاه و دیگری دولت.
پارادایم پساتوسعه به شدت در گفتمان اکادمیک با هجمه انتقادی مواجه شد، مبنای تمام انتقادات رمانتیک سازی جوامع محلی و سنت های فرهنگی بود و اغراق در تبعات بعضا بد مدرنیته و پرداختن به تناقضاتی که نهایتا جنبه های مثبت مدرنیته را نیز زیر سئوال می بردند. از دیگر انتقاداتی که به نظریه پساتوسعه وارد است، مشروعیت دادن به مزمن سازی رنج و محنت است زیر لوای نسبی گرایی فرهنگی و تجویز از بالای راه های زیست برای مردم در جهان جنوب. نگاهی دقیق تر به کتب تالیفی در این زمینه نشان می دهد که نوشته های افرادی همچون رهنما، آلوارز و تا اندازه ای استوا با دامن زدن با واریاسیونی از نئوْپوپولیسم از این خطاها بری نیستند اما اثار آشیش ناندی، اپفل مارگالین و تا اندازه اسکوبار را نمی توان در این چارچوب تعریف کرد.
علی رغم تمام این انتقادات، حتی سرسخت ترین منتقدان نظریه پساتوسعه نیز نمی توانند منکر این گزاره شوند که نظریه پردازان این پارادایم به خوبی نشان دادند که توسعه مفهومی است اروپامحور که مرد سفید طبقه متوسط را در قامت توسعه دهنده و فرد رو به روی وی را توسعه یابنده تعریف خواهد نمود و تقریبا هیچکدامشان نمی توانند منکر این واقعیت شوند که به هر رو پساتوسعه مفاهیمی جایگزین برای جوامعی به ارمغان اورد که به گمان امثال اسکوبار بخشی از ناکامی هشان بدان دلیل رقم خورده است که در بازه ای خود را تبدیل به "کشتهْ مرده های اژدهای توسعه" ساختند.