در سرتاسر تاريخ فلسفه غرب، به عمل ترجمه و پرسش هاي فلسفي اي که ترجمه پيش مي نهد توجه چنداني نشده است. درواقع، تا همين چند دهه اخير، رابطه بين فلسفه نهادي (institutionalized) و مطالعه ترجمه رابطه اي نامتوازن بود، يعني مترجمان و متخصصان ترجمه علاقه نسبتا زيادي به فلسفه داشتند اما فيلسوفان در معماي ترجمه تعمق نمي کردند (پيم، 25:2007). پويايي اين رابطه در چند دهه آخر قرن بيستم به تدريج تغيير کرد، زيرا تفکر معاصر بيش از پيش از پيوندهاي عميق فلسفه و ترجمه آگاه شد. چنين استدلال شده که فلسفه به ترجمه صرفا علاقه مند نيست، بلکه درواقع “شيفته” آن است زيرا ترجمه “مفهومي” در اختيار مي گذارد که در چارچوب آن “امکان، و چه بسا عمل، فلسفه را مي توان بحث کرد” (بنيامين، 1989: 9).
ژاک دريدا، فيلسوف فرانسوي وابسته به ساختارشکني (يکي از تاثيرگذارترين گرايشات تفکر پسانيچه اي)، پيوند نزديک امکان فلسفه و فرض هاي عميقا ريشه دار درباره زبان و ترجمه را بررسي کرده است. وي بحث مي کند که فلسفه به مثابه حوزه اي که نقش آن بررسي نظام مند حقيقت است بايد بر امکان وجود معاني واحد و تک صدايي تکيه کند؛ معاني اي که فراتر از مرزهاي فرضي زبان هاي خاص است و بنابراين با عبور از مرزهاي زباني ثابت مي ماند. در نتيجه، اعتقاد به ترجمه پذيري ناگزير از “تثبيت” معناي ترجمه به مثابه “انتقال يک معنا يا يک حقيقت از يک زبان به زبان ديگر است” (1988: 140). اين ديدگاه بيش از دو قرن، از زمان سيسرو تا امروز، بر نوع نگاه به ترجمه و نظريه پردازي درباره آن در غرب سايه افکنده است.
1- ترجمه به مثابه انتقال: سنت ماهيت گرايي (essentialism)
اين ديدگاه رايج درباره ترجمه دقيقا منطبق با يکي از فرض هاي بنيادين متافيزيک غرب و سنت يهودي-مسيحي است: اعتقاد به اينکه صورت و محتوا (يا زبان و تفکر، دال و مدلول، کلمه و معنا و تقابل هاي دوتايي مشابه) نه تنها جدايي پذير بلکه حتي مستقل از يکديگرند. اگر زبان صرفا ابزاري براي بيان يا انتقال معناي ثابت باشد، نقش نوعي لايه بيروني خواهد داشت که بايد آنچه را همراه دارد حفظ کند و سالم به جاي ديگري ببرد يا برساند.
ريشه اين مفاهيم را مي توان در ماهيت گرايي سنت افلاطوني يافت. همان گونه که سقراط در “کراتيولس” استدلال مي کند، از آنجا که چيزها “هميشه و در آن واحد به طور يکسان به همه تعلق ندارند” بايد مستقل از ما باشند و “ماهيت واقعي و ثابت خاص خود را داشته باشند” (هاميلتون و کرنز، 1961: 425– 424). در نتيجه، اگر “چيزها از ما تاثير نمي پذيرند” و اگر “نام ها به لحاظ ماهوي حقيقتي [پايدار] دارند” (همان منبع) که بازنمود چيزهايي است که به آنها اشاره مي کنند، اين “حقيقت” درواقع بايد فراتر از مرزهاي صوري تک تک نظام هاي زباني باشد و با تغيير کلمات، بافت ها يا حتي زبان در هر زمان يا مکان به شکل آرماني تکرارپذير باشد. افرادي که به امکان جدايي خودشان از چيزها و معاني از کلمات معتقدند به ترجمه به مثابه انتقال بي طرفانه معناي ذاتي بين زبان ها مي نگرند و در نتيجه نقش مداخله گر مترجم را در فرآيند ترجمه محکوم يا سرکوب مي کنند. درواقع، مقاومت در برابر کنشگري مترجم يکي از موضوعات هميشگي در گفتمان غالب ترجمه در سنت غرب بوده است؛ گفتماني که اغلب تلاش کرده با رويکرد تجويزي مرزهاي مشخصي که مترجمان را در برابر نويسندگان و ترجمه ها را در برابر متون غيرترجمه اي قرار مي دهد حفظ کند.
رهنمون هاي اخلاقي اين ديدگاه در استعاره مکرر “لباس” نمايان است که طبق آن کلمات لباس هايي اند که براي حفظ بدن عريان معاني خود و شکل دادن به آن طراحي شده اند. بر اساس اين ديدگاه، مترجمان نبايد به بدن متن هايي که لباس هايشان را عوض مي کنند دست بزنند و فقط بايد به دقت لباس ها را عوض کنند؛ بنابراين، مترجم وظيفه اي خدماتي و مکانيکي دارد که بايد با بي طرفي و احترام ادا شود (وان وايک، 2010). از آنجا که برداشت هاي ماهيت گرايانه حاضر به پذيرش نقش موثر و سازنده فعاليت مترجم نيستند، نقش سياسي ترجمه و تاثير آن را در ساخت هويت و روابط فرهنگي ناديده مي گيرند. اين نوع برداشت ها نقش مهمي در تعصب هاي ديرينه اي داشته اند که ترجمه را اغلب نوعي نگارش دست دوم و تقليدي مي دانند و وظيفه مترجم را به تلاش براي پنهان کردن نقش خود (ناپيدايي)، که تقريبا محال است، تقليل مي دهند.
2- ترجمه به مثابه تغيير کنترل شده
مداخله پسانيچه اي پيوند جدايي ناپذير ترجمه و فلسفه که دريدا به آن اشاره مي کند با نقد فردريش نيچه از متافيزيک غرب ارتباط نزديک دارد. نيچه اولين فردي بود که مسايل فلسفي را با تفکري نو درباره زبان مرتبط ساخت (فوکو، 1973: 305). نقد وي نقش محوري در شکل گيري گرايشات ضدبنيادگرايي (مانند پسامدرنيسم، تفکر پساساختارگرا، ساختارشکني و نوعمل گرايي) در فلسفه معاصر داشته و حوزه هاي پژوهشي جديدي از قبيل مطالعات جنسيتي و پسااستعماري پيش نهاده است. نيچه، در مقاله اي که در سال 1873 با عنوان “حقيقت و دروغ ها در معناي غيراخلاقي” نوشت، شالوده نوعي برداشت از زبان را ارايه مي دهد که در وهله اول ضدافلاطوني است. وي استدلال مي کند که از آنجا که زبان ها بي شک به دست انسان ها خلق شده اند، اساسا هيچ نوع معنا يا مفهوم ذاتي اي وجود ندارد که بتوان آن را مشخصا از بافت زباني اش جدا کرد و به طور کامل به جاي ديگر برد. هر مفهوم، به مثابه بخشي از نظامي اختياري و قراردادي، لزوما به دست انسان ساخته شده و “نتيجه توازن نابرابر هاست.” اين نتيجه گيري با اين حقيقت تاييد مي شود که، مثلا، اگرچه هيچ گاه نمي توانيم در طبيعت “برگ درخت” آرماني را بيابيم- يعني “مدل اوليه اي که احتمالاهمه برگ ها بر اساس آن با اندازه و الگوي خاص ساخته، طراحي، رنگ آميزي و آراسته مي شوند” (1999: 83)- باز هم از مفهوم آن استفاده مي کنيم. خلاصه، زبان کار خود را دقيق و درست انجام مي دهد، زيرا قراردادهايي که زبان را ممکن مي سازند به ما آموخته اند که بايد تفاوت هاي خاص را ناديده بگيريم تا همچنان به اين فرض نادرست معتقد باشيم که تکرار دقيق هر چيز ممکن است.
مفاهيم و معاني کشف نمي شوند، ساخته مي شوند و از آنجا که شرايط ساخت شان هرگز يکسان نيست، هيچ گاه نمي توانيم آنها را به طور کامل بازتوليد کنيم. درست همان طور که برگ ها با يکديگر متفاوتند و هيچ برگي نمي تواند دقيقا تکرار برگ آرماني و اصيلي باشد که جدا از مفهوم قراردادي “برگ” است، هر نوع بازتوليد متن در زبان يا رسانه ديگر اصالت متن اصلي فرضي را نخواهد داشت، بلکه متن متفاوتي خواهد بود که تاريخ و شرايط (باز)توليدش را با خود همراه دارد. ممکن است اين متن “متفاوت” در حکم بازتوليد معتبر متن اصلي قابل قبول باشد يا حتي پذيرفته شود و البته چه بسا پذيرفته نشود زيرا تقابل بين “ترجمه” و “اصل” به بافت و سنت و قرارداد وابسته است و “بايد ساخته و نهادينه شود” و بنابراين “همواره تغيير مي کند” (ديويس، 2002: 16).
با درنظرگرفتن نقد نيچه از تفکر افلاطوني، ترجمه را ديگر نمي توان انتقال معناي ذاتي بين زبان ها و فرهنگ ها در نظر گرفت، بلکه براي اين نوع برداشت از ترجمه “بايد مفهوم تغيير را جايگزين کنيم که به معناي تغيير کنترل شده يک زبان يا متن به زبان يا متن ديگر است” (دريدا، 1978: 20).يکي از اولين نوشته هايي که برخي از پيامدهاي گسترده اين نوع برداشت در آن نشان داده شده “مترجمان هزارويک شب” خورخه لوييس بورخس است. اين اثر، که براي اولين بار در سال 1935 در آرژانتين چاپ شد، به ترجمه به مثابه نوعي نگارش موجه مستقل نگاه مي کند. بورخس در بررسي چند ترجمه قرن19 متن عربي نشان مي دهد که اگرچه مترجمان آن صراحتا به متن اصلي ابراز وفاداري مي کنند، ترجمه هايشان بازسازي ديدگاه هاي تاريخي خودشان درباره متن است.
بورخس معتقد است که در اين ترجمه ها بيگانه و بومي به اشکال گوناگون در هم مي آميزند و موجب ساخت و بازسازي متن اصلي مي شوند. بنابراين، تمايلات و شرايط خاص هر مترجم در مقام نويسنده متن در ترجمه منعکس مي شود (2004: 108-94). بورخس به جاي انتقاد از وفادارنبودن مترجمان هزارويک شب، در حکم عناصر سازنده فرآيند ترجمه به آن مي نگرد و مقدمه اي بسيار خوب درباره برخي از موضوعاتي که امروزه در مطالعات ترجمه اهميت يافته اند ارايه مي دهد، موضوعاتي از قبيل نقش ترجمه در ساخت فرهنگ ها و هويت ها، رابطه نامتوازن بومي و بيگانه، و بيشتر از هر چيز، کنشگري مترجم و پيچيدگي ها و دشواري هايي که اين کنشگري درباره مفاهيم سنتي مرتبط با نگارش غيرترجمه اي پيش مي نهد.
رهيافت هاي معاصر که تلويحا يا تصريحا پيامدهاي فلسفه پسانيچه اي را در فعاليت مترجم بررسي مي کنند معتقدند که “تفاوت” عنصر محوري اجتناب ناپذير و موثر در رابطه با متون اصلي و بازتوليدهاي آنهاست. پذيرش اين ديدگاه که بر طبق آن مترجمان ناچار به تصميم گيري اند و بنابراين ضرورتا نقش برجسته اي در بازنويسي متن بيگانه در چارچوب محدوديت هاي فرهنگ بومي دارند موجب شده مطالعات ترجمه از بن بست هاي هميشگي خارج شود، بن بست هايي که دست کم براي دو هزار سال نقش نويسندگي مترجم را در ترجمه متن ناچيز انگاشته اند (براي نمونه، مقايسه کنيد با ونوتي، 1995).
3- چرخش ترجماني در علوم انساني
ارزيابي دوباره نيچه از نقش زبان در توليد معنا، که رابطه بين حقيقت و سنت و، در نتيجه، حقيقت و قدرت را نيز مجددا توصيف کرده، نه تنها در فلسفه معاصر و مطالعات ترجمه، بلکه در علوم انساني به معناي عام، پيامدهاي گسترده اي داشته است. مي توان استدلال کرد که اين انگيزه تازه به مطالعه زبان و نقش کليدي آن در تفکر معاصر در واقع مرزهاي رشته هاي گوناگون مرتبط با فرهنگ و سوژه را نامشخص کرده است. در اين بافت، ترجمه- به مثابه نوعي تغيير کنترل شده- نه تنها در بازتعريف شيوه هاي ساخت فرهنگ ها و ارتباطشان با يکديگر بلکه حتي در بازتعريف مفهوم خود فرهنگ، که اکنون اغلب آن را نوعي ترجمه در نظر مي گيرند، نقش محوري يافته است (بابا، 1994). اکنون از موضوعات مرتبط با ترجمه براي تعيين مجدد گستره و اهداف حوزه ادبيات تطبيقي استفاده مي کنند (اپتر، 2006). همچنين، مسايل مرتبط با ترجمه در پژوهش هاي بينارشته اي که شناخت بسيار بهتري از تاثير سياست هاي زباني در مستعمره سازي به دست مي دهند (براي نمونه مقايسه کنيد با رافائل، 1988) و همچنين مشابهت هاي بين مسايل مرتبط با جنسيت و ترجمه (براي نمونه مقايسه کنيد با سايمون، 1988) بسيار مهم بوده اند.
اين آگاهي عميق از پيوند نزديک زبان و قدرت بيش از پيش توجه را به شيوه هاي ساخت بيگانه و ارتباطمان با آن و چگونگي تغيير و بازتعريف بومي در نتيجه اين پيوند جلب مي کند. در نتيجه، مي توانيم پيدايي فزاينده ترجمه را- هم در معناي عام و هم به لحاظ مفهومي- به تمايل گسترده به موضوعات مرتبط با فرامليتي شدن و جهاني سازي نيز ارتباط دهيم. اين ارتباط موجب شده متخصصان نه تنها از “چرخش ترجماني” در علوم انساني سخن گويند، بلکه در واقع علوم انساني را با استفاده از “مطالعات ترجمه” بازتعريف کنند (بکمن-مديک، 2009: 11).
به نظر مي رسد امکانات جديد جالب توجهي که بر اثر پيوند فلسفه معاصر و مطالعه ترجمه گشوده شده، شواهد متقني فراهم مي آورند که نشان مي دهند جدايي از بن بست هاي تفکر ماهيت گرا به مطالعات ترجمه اقتدار بخشيده و توجه لازم را به ماهيت ذاتا سياسي حرفه مترجم معطوف کرده است. چه بسا چالش بعدي، تمرکز و تلاش براي انتقال بينش هاي اين ارتباط سازنده به دنياي حرفه اي مترجمان کتبي و شفاهي باشد.