برای کسی که فیلسوفانه می اندیشد: هیچ چیز علی السویه نیست حتی سرگذشت طبیعی میمون ها.
آیزایا برلین خاطره ای داشت که خوشش می آمد آن را برای دیگران تعریف کند. درسال 1944 که درسفارت خانه بریتانیا در واشینگتن دی سی کار می کرد، ناگهان به لندن احضار شد. به او گفتند که در اسرع وقت خودش را به لندن برساند. تنها هواپیمایی که بود تا با آن به لندن برود، بمب افکن نظامی پر سروصدا و ناراحتی بود. چون فشار هوا در کابین تنظیم نبود می بایست ماسک اکسیژن به صورتش بزند و از همین رو دیگر نمی توانست صحبت کند. چراغی هم روشن نبود و نمی توانست چیزی بخواند. پرواز هم طولانی بود. بعدا آیزایا برلین به شوخی می گفت: "آدم تن می داد به یکی از شاق ترین کارها یعنی اجبار به فکر کردن"، توی هواپیما نکته ای به ذهنش رسید. در دهه 1930 در آکسفورد فلسفه درس داده بود، خوشبختانه با دوستان هم فکری مانند استیوئرت همشر، جی ال. آستین و ای . جی ایر.
پوزیتیویسم منطقی تازه جای پای خود را در بریتانیا محکم کرده بود و ویتگنشتاین داشت ایده هایی درباره زبان می پرداخت که پوزیتیویسم منطقی را به چالش می گرفت. به نظر می رسید که اتفاقی دارد می افتد. اما با طولانی شدن جنگ، برلین از خودش می پرسید که آیا این نوع فلسفه واقعا با طبعش سازگار است یا نه. تاریخ برای دومین بار به زندگی اش دست درازی کرده بود ( بار اول برمی گشت به زمانی که نوجوان بود و در پتروگراد انقلاب روسیه را دیده بود). چند سالی بود که در ایالات متحده می زیست و گزارش های تاثیرگذاری درباره تلاش های جنگی آمریکا برای حکومت بریتانیا می نوشت.
نوشته های قبلی اش درباره صدق و کذب و ترجمه منطقی چه ربطی به این وقایع داشتند؟ چه پاسخی به مسائل مبرم روز می دادند؟ هر چه می گذشت برلین خود را به نویسندگان متعهد روسیه قرن نوزدهم، از قبیل ایوان تورگیف و آلکساندر هرتسن، نزدیک تر می دید، چون داشت درمی یافت که مسائل آن ها به مسائل خود او شبیه بوده اند. برلین که در تاریکی کابین بمب افکن به این چیزها فکر می کرد، سرانجام به این نتیجه رسید، که آنچه واقعا می خواستم این بود که در پایان زندگی ام بیش از آغاز زندگی ام بدانم. موقعی که جنگ به پایان رسید برلین تدریس فلسفه را رها کرد و کم کم خود را مورخ اندیشه ها نامید.
داستان بامزه ای است که در آن برلین به ضرر خودش حرف زده. من خیلی وقت ها آرزو کرده ام که ای کاش برلین این خاطره را نقل نکرده بود. تصمیمی که گرفت توی ذوق دوستان و همکارانش درآکسفورد خورد و این تصور را با کمک همین داستان پدید آورد که او در نردبان فکر یک پله پایین تر آمده است. آن زمان به فکر کسی نمی رسید که روی آوردن به تاریخ اندیشه ها شاید واقعا یک پله بالاتر رفتن به حساب بیاید. فلسفه فلسفه بود و تاریخ هم تاریخ، همین و همین. هیچ کس در بریتانیا خودش را مورخ اندیشه ها نمی خواند و هیچ کس هم از آن نوع جستارهای پردامنه و تو در تو نمی نوشت که متفکران را در طی قرن ها به هم وصل می کرد و برلین در نگارش آن استاد بود.
استادان دانشگاه نمی توانستند از این نوع مطالب سر دربیاورند و برلین را متفنن حساب می کردند برلین هم آن قدر اهل ادب و نزاکت بود که وارد جر و بحث های کسل کننده در باب روش ها و اسلوب ها نمی شد و با تجاهلی آقامنشانه این تحقیرها را تحمل می کرد (لااقل در ملا عام ، وگرنه در گفت و گوها و نامه ها به حرف هایی که می شنید جواب می داد.)
با خواندن اولین مجموعه جستارها و چهره نگاری های او در تاریخ اندیشه ها که بیش از سی سال پیش با عنوان خلاف جریان منتشر شد مشکل می شود فهمید که چرا عده بسیار زیادی نکته ای را که در تک تک اوراق این کتاب نمایان بود اصلا نمی دید. این نکته که آیزیا برلین به هیچ وجه فلسفه را رها نکرده بود. مسائلی که او در این کتاب به ان ها پرداخته است مسائلی اند که فیلسوفان چند هزار سال است با ان ها کلنجار می روند. قلمرو حدود عقل، چیستی زبان نقش تصورات، مبنای اخلاق ، مفهوم عدالت، تعارض دعاوی شهروندی و اجتماع و معنای تاریخ. منتها در باب این مسائل به شیوه ای استدلال می کرد که با علایق و استعدادهای خودش سازگاری داشت.
فیلسوفان تحلیلی، هنگامی که به متفکران گذشته می نگرند، می کوشند برهان هایی استخراج کنند که قادر باشند آن ها را به صورتی که نوعابه کار می برند بیان کنند. فرض شان این است که فلسفه فقط هنگامی روی می نماید که اندیشه ها بال می گشایند و از بدن خارج می شوند مانند ارواح در فایدرس افلاطون برلین چنین فرض نمی کرد. حس می کرد که اندیشه به مثابه اندیشه را هنگامی میتوانیم بیشتر بشناسیم که چیزهایی از تکوین آن بدانیم و بفهمیم که چرا عده ای آن را مجاب کننده یافته اند و بر اساس آن به عمل برانگیخته شده اند. در این صورت است که تفکر واقعی آغاز می شود.
چهره نگاری فکری زمانی مقام مهمی در فلسفه داشت. دیالوگ های افلاطون هنگامی که آن ها را جداگانه قرائت کنیم بررسی های سرراستی اندر باب مسائل و پرسش های فلسفی گوناگونی مانند عشق چیست؟ یا آیا فضیلت آموختنی است؟ اما اگر آن ها را با هم بخوانیم، تبدیل می شوند به چهره سقراط که می گفت فلسفه نوعی شیوه زندگی است نه صرفا مجموعه ای از استدلال ها یا آموزه ها. همین را می توان درباره زندگی های مقایسه شده حیات مردان نامی اثر پلوتارخوس یا سالنامه ها و تواریخ اثرتاکیتوس گفت که در آن ها روحیات و اخلاق بشر از خلال شرح حال فیلسوفان و سیاستمداران و حاکمان آشکار می شود. فیلسوفان رنسانس و آغاز عصر جدید، برای تبیین اندیشه های خود مدام به این سرگذشت ها استناد می کردند ماکیاولی و پیروانش به تاکیتوس استناد می کردند اما مونتنی بیشتر به پلوتارخوس عنایت داشت که درعین حال سرمشق او بود برای کاری که در قلمرو زندگی نامه نویسی فلسفی می کرد یا همان جستار در باب دوستی که درباره زندگی و اندیشه های دوستش، این دو لابوئسی است. برلین نیز در جستارهایش کاری شبیه این کرده است. با آن که زندگی نامه های جالب توجهی درباره چهره های نمونه ای مانند ماکیاولی و مونتسکیوو مارکس نوشته است بیشتر کشش داشت به متفکرانی حاشیه ای که می توانست ازآن ها چهره های نمونه بسازد و برای تاکید برمسائلی که مورد نظر خودش بود. از آن استفاده کند، برلین علاقه عجیبی داشت به بازنده ها، بخصوص اگر در ابتدا نظریات آن را ناساز می یافت. اهمیتی نداشت اگر نوشته ها مغشوش می بودند یا استدلال ها گاهی مبهم. برلین آموخته بود که اگر با نیت فلسفی به سراغ این متفکران برویم بعضی از متفکران درجه دویی که با مسائل درجه یک کلنجار می روند چیزهای بیشتری به ما می آموزند تا متفکران درجه یکی که در جنگل گم می شوند. ( شاید این هم دلیل دیگری بود برای این که برلین از فلسفه تحلیلی روی بگرداند).
برلین آشکارا خوشش می آمد به سراغ مجموعه آثار بخش وپلای متفکری برود که تا حدودی فراموش شده است یا پرت از مرحله به شمار می رود. خوشش می آمد ماجرای فلسفی برجسته ای در این آثار کشف کند. رویکردش درست نقطه مقابل رویکرد مورخان امروزی اندیشه ها بود. چون مورخان امروزی اندیشه ها انگار قصدشان این است که متفکران را در چنان زمینه های اجتماعی تنگ و باریکی بنشانند که در آن معنای گسترده تر اندیشه های شان رنگ می بازد . در کار مورخان امروزی، نوعی انگیزه برای تنزل دادن مقام متفکران به چشم می خورد که به آسانی نمیتوان از آن سردرآورد . برلین هیچ علاقه ای نداشت به این که شان متفکران را پایین بیاورد. حتی می شد متهمش کرد که اگر لازم می دید در اهمیت آن ها مبالغه هم می کرد، تا شاید مسئله فلسفی مهمی را برجسته تر کند.
هر کس که دستی در چهره نگاری فلسفی داشته باشد، می داند که چه آسان می شود ناکام ماند. این کار صبر و حوصله می خواهد به جای قاپیدن دلایلی که گویا از صفحه کاغذ می جهند بیرون اول باید قضاوت انتقادی را معوق بگذارید و خود را به متفکر مورد نظر بسپارید. به قول فرانسوی ها باید عقب بروید تا بتوانید بهتر بپرید. برلین این کار را نوعی حلول می دانست در ذهن کسی که دارد با مجموعه ای از اندیشه ها کلنجار می رود، همان نوع همدلی که هر در برای فهمیدن هر فرهنگ غریبه ای لازمش می دانست . مارسل پروست در علیه سنت بوو از استعاره ای موسیقایی استفاده کرده است تا شرح بدهد که در جوانی چه طور کتاب می خواند به محض آن که کتابی می خواندم زیر کلمات نوعی نغمه تشخیص می دادم که البته از نویسنده ای به نویسنده دیگر فرق می کرد. و بدون آن که حواسم باشد شروع می کرد به خواندن نغمه، سرعت دادن یا آهسته تر یا وقفه انداختن در نت ها به موازات خواندن کتاب مشخص کردن میزان ها و بازگشت ها مثل موقعی که آدم آواز می خواند و صبر کردن برای مدتی که بسته به سرعت آواز، پیش از ادا کردن نهایی پایان هر کلمه و فکر می کنم پسرک درونم که به این شکل سرخودش را گرم می کرد قاعدتاً باید همان کسی باشد که گوش حساس و دقیقی دارد برای شنیدن آن هارمونی لطیفی که دیگران در بین دو امپرسیون با ایده نمی شنوند.
همین استعداد را برلین هم داشت نه تنها در دلایل ظاهراً بی ارتباط در هر اثر قرابت هایی تشخیص می داد بلکه مونیف های فکری مشترکی را برمی چید که در نوشته متفکرانی از زمان ها و مکان های مختلفی به چشم می خورد. مانند جمله های ملودیکی که خیلی نامحسوس از آوازهای عامیانه، به سنفونی ها راه می یابند و پتانسیل موسیقایی شان آزاد می شود این مونیف ها بازتاب مسائلی اند که متفکرانی سعی داشته اند بیان کنند اما خوب نتوانسته اند . این مونیف ها سرنخ به حساب می آیند. اگر مانند برلین این سرنخ ها را دنبال کنید درمی یابید که دشواری های عمیق تر فلسفی درکجایند.
ثمرات این نوع جست و جو را می توان در نوشته های تاثیرگذار برلین درباره جریان ضد روشنگری مشاهده کرد. اگر بخواهیم دقیق صحبت کنیم باید بگوییم چیزی به نام جریان ضد روشنگری وجود ندارد یعنی جمع یا محفلی وجود ندارد که عده ای در آن عضو شده باشند ، یا مجموعه ای از آموزه ها در کار نیست که عده ای از آن تبعیت کرده باشند، این اصطلاح را برلین درباره گروهی از متفکران ناراضی عصر جدید به کار میبرد که ازگرایش های غالب درتفکر اروپا از قرن هفدهم به بعد دلزده شده بودند و این گرایش ها راخطا می دانستند و بالقوه مخرب جامباتیستا ویکو که در اوایل قرن هجدهم در ناپل ( این شهر درجه دو) مطالبش را می نوشت. در بیان عقایدش بسیارمتفاوت بود با هاما وهردر که درزمان فردریک کبیر در پروس می زیستند یابونال و ژوزف دومستر که بعد از انقلاب فرانسه در تبعید به سر می بردند، اما اعتقاد مشترک همه این ها این بود که یک جای کار در فلسفه خیلی می لنگد، و بر اساس همین اعتقاد نیز چالش هایی متناسب و کاملا جدی دربرابر بینش غالب روشنگری قرار میدادند. کسانی که امروز به مسائل فلسفی ذهن، زبان، علم، معرفت شناسی ، فرهنگ، تاریخ و مرجعیت شناسی علاقه نشان می دهند تا حدودی به برکت نوشته های برلین درباره این متفکران به مسائلی عمیق تراز این ها اشاره دارد.
برلین با مطالعه گسترده و همدلانه نوشته های این متفکران به تدریج متوجه شد که آنچه در نهایت از نظر آن ها در خطر است زبان با معرفت شناسی یا حتی سیاست به معنای خاصش نیست بلکه خیر بشراست به مفهوم کلی جریان ضد روشنگری در آثار بیکن و دکارت، هابز و لاک، کانت ولیسنگ، و اصحاب دایره المعارف ، نوعی عمل کورکورانه ناشی از خودمحوری بشر می دید که عواقبش را هیچ کس حتی نخواسته بودبه حساب بیاورد ( شاید بجز روسو).
حتی به فرض هم که این آثار مبانی محکمی برای دانش بشر و پیشرفت علمی فراهم آورده باشند مسائل بنیادی تری همچنان به قوت خود باقی است. دانش و علم به چه کار می آیند؟ چه نقشی باید ایفا کنند در زندگی موجوداتی که به صورت بالفعل خود ما هستیم نه مخلوقاتی که خیال می کنیم هستیم؟ کسانی که مطمئن اند صاحب دانشی هستند با خود و دیگران چه می کنند؟ واژگون کردن باورهای مستقر به چه بهای روحی و اجتماعی تمام می شود؟ آیا شک اندیش می تواند شک اندیشانه زندگی کند؟ جامعه که باید انواع مختلف آدم ها از جمله جوان ها و درس نخوانده ها را برای مقاصد مشترک به وحدت برساند و بعضی آدم ها را هم به کام مرگ بفرستد آیا می تواند با تردید در امور غایی ادامه حیات بدهد؟
فیلسوفان اولیه عصر جدید که با مقاوت مراجع مذهبی روبه رو می شوند مجبور بودند به این پرسش ها بیندیشند. بیشترشان با این تصور که به خاطر حقیقت می ارزد آدم کوتاه بیاید، درانظار کوتاه می آمدند و اما در خلوت به کارانقلابی خود ادامه میدادند.
تعدادی هم مانند بیکن جسور، برای پیشبرد علم و دانش با دقت بسیار زیاد پای اخلاق و سیاست را واسط می کشیدند. اما در قرن های بعد که روشنگری طرفداران پروپاقرصی یافت و مردم با فواید تحقیق آزاد آشنا شدند فشار از دوش فیلسوفان جدید و دانشمندانی که میخواستند به مصداق های گسترده تر کارشان روی بیاورند برداشته شد، و درنتیجه کسانی که با آن ها مخالفت می کردند مرتجعام بی عقل و ضد فلسفه به نظر می رسیدند. سوال غالب این شد که چه می توانیم بدانیم؟ و سوال آزار دهنده تر یعنی چرا باید بدانیم؟ و چه؟ به محاق رفت دستاورد برلین این بود که از تاریخ اندیشه ها استفاده کرد تا این پرسش دوم را احیا کند وبار دیگر نشان بدهد که پرسش مبرمی است اگر این را فعالیت فلسفی به حساب نیاوریم. پس به چه چیزی میگوییم فلسفه ؟ تازه برلین، به این اکتفا نکرد و با نگاهی به فهرست مطالب کتاب خلاف جریان میتوان موضوع را دریافت. کتاب با بررسی پر دامنه ضد روشنگری شروع می شود با جستارهایی در باب ناسینونالیسم وژورژ سورل، فرانسوی مدافع خشونت انقلابی، پایان می یابد. این کتابی است که می توان آن را از اول تا آخر ( یا از آخر تا اول) خواند و فایده برد در هر حال نشان می دهد که مسائل فکری محوری در جریان ضد روشنگری، در تجربه های جدید تاریخی نیز جنبه محوری داشته اند، حتی در تحولات سرنوشت ساز و هراس آوری که درزندگی خود برلین در قرن بیستم تاثیر گذاشته اند.
در جستاری که برلین درباره هرتسن وخاطرات او گذشته و اندیشه ها نوشته است ما وارد گرداب فعالیت های انقلابی در اروپا و روسیه دراواسط قرن نوزدهم می شویم، آن هم در کنار چهره بدبین و هوشیاری که به سوسیالیسم پای بند است اما بی اعتماد است به متعصبان خشونت طلبی که خیال می کنند خط پایان تاریخ را تشخیص داده اند در جستار برلین درباره سورل می بینیم که برای این نوع آدم ها چه اتفاق هایی ممکن است بیفتد. در این جستار، برلین سیاست اراده گرایانه خشونت بار را از آنارشیسم آغازقرن بیستم تا فاشیسم ایتالیا ردیابی می کند و سپس تا انقلاب فرهنگی چین و حتی پلنگان سیاه ( برلین این جستار را درسال 1917 نوشت) در بقیه جستارها با موزس هس و پنجمین دیزریلی آشنا می شویم که هر دو یهودی بودند اما دو زندگی کاملا متفاوت را پشت سر گذاشتند . زندگی این دو نفر نشان می دهد که تلفیق کردن تعلقات موروثی قومی با آرمان های سیاسی جهان شمول چه پیچیدگی های اخلاقی وروحی به همراه دارد. در پایان کتاب هم با بحثی تامل برانگیز روبه رو می شویم. درباره این نکته که چه گونه احساسات موجه ملی ( که برلین با آن همدلی داشت و به نظرش می آمد که تداوم داشته باشد) ممکن است مثل سرطان رشد کند و به ایدئولوژی ناسیونالیسنی بدل شود که هدفشان محو کردن هویت دیگران است.
آیزایا برلین لیبرال بود و فرزند روشنگری اما او فرزندی بود که بزرگ شده بود می دانست که اطمینانی که روشنگری به خودش دارد زیاده از حد است و نابجا، و مخالفان روشنگری اشکال هایی بخصوص درباره ارزش دانش طرح کرده اند که هر شخص جدی اندیشی باید به آن ها توجه کند کم هستند لیبرال هایی که دربرابر منتقدان خود نیز لیبرال باشند اما برلین بود. برلین اجازه می داد منتقدان حرف بزنند و خودش به این حرف ها گوش می سپرد حتی اگر این حرفها با داد و فریاد یا بد و بیراه زده میشد، یا نظریات نهایی شان ( مانندنظریات ژوزف دومستر) به چشم او بسیار نفرت انگیز می آمد.
این منتقدان می شدند شواهدی که حاوی درس هایی بودند و فلسفه می توانست از آن ها درس بگیرد حتی اگر نوشته های این منتقدان بسیار دور از فلسفه می نمودند. یوهان گئورگ هامان که با نوشته های خشم آلود و درخشان و شبه عرفانی اش الهام بخش رمانتیک های آلمان و نیز عقل ستیزی جدید فلسفی شد با قلم برلین در کتاب مجوس شمال چنین توصیف شده است: “هامان سخنگوی کسانی است که صدای قورباغه پشت کلوخ را می شنوند. فریاد هامان از حساسیتی برافروخته برمیخاست. هامان مرد با احساسی بود که هر گونه علاقه شدید به نگرش عقلانی آزارش می داد اخلاق گرایی بود که به نظرش اخلاق به روابط میان اشخاص واقعی مربوط می شد. مردی آلمانی بود که غرب متفرعن تحقیرش می کرد. حال آنکه این غرب ازنظر او کورفکر بوده و سرانجام هامان عضو معمولی نظم اجتماعی محتضری بود اگر هامان ولو به شیوه غریب و خاص خود حقایقی را بیان نکرده بود که مکاتب فاتح عقل باور ( چه درسرزمین او و چه در پیشروی بزرگ و ویکتوریایی و ادامه اش در سرزمین هایی که نسبتا دیرتر به این ضیافت عقل واردا شدند آن ها را به طری اهانت آمیز نادیده می گرفتند، شاید نهضتی که او را به راه انداخت چنین تبعات مهیبی، چه در اندیشه و چه در عمل، به خصوص درقرن مخوف ما نمی داشت.
به تعبیری، میتوان گفت که شواهد برلین در تاریخ اندیشه ها قرابت روحی شان با علوم جدید بیشتر است ازخیلی چیزها که امروزه به اسم فلسفه جا زده میشود. دانشمندان تجربه باورند اگر از آن ها بپرسید که آیا فلان قطعه مکانیکی درحالت انجماد ترک برمی دارد یا نه، خود به خود اولین کاری که میکنند این است که آن قطعه را در یخدان می گذارند و نگاه می کنند تا ببینند چه اتفاقی می افتد. زندگی نامه و تاریخ نیز برای مورخ اندیشه ها که منش فیلسوفانه دارد کم و بیش همان حکمی را داردکه آزمایشگاه برای دانشمند ( هر چند که هیچ چیز را درتاریخ نمی توان به تکرار واداشت) میتوان دور میز گردنشست و شرایط صدق این یا آن ادعا را تعیین کرد و همچنین نتیجه هایی که عقلا می توان از آن گرفت نیز می توان نگاه کرد به نتیجه هایی که کسانی در شرایط متفاوت عملا از آن گرفته اند تصوری که از استلزام آن داشته اند و الهام و انگیزه ای که از آن کسب کرده اند با این کار شاید امکان های فکری جالب توجهی رخ نمایند که افراد دور میز احتمالا از آن ها غافل بودند.
مثال. هامان در جوانی، هنگامی که تک و تنها در لندن اقامت داشت، بحرانی مذهبی را از سر گذراند که بعد از آن به شدت علیه آوفکلر ( روشن اندیشان) آلمانی موضع گرفت. از جمله علیه دوست قدیمی خودش، ایمانوئل کانت. اما هامان در همین سفر شک اندیشی هیوم را کضف کرد و یکی از مدافعان برجسته ی این شک اندیشی در آلمان شد. به نظر شگفت آور می رسد. هر چه باشد هدف استدلال های هیوم در باب عجز عقل در استنتاج علت از معلول، این بود که دعاوی مذهب و بخصوص واقعیت داشتن معجزات را مورد تردید قرار دهد. اما هامان می گفت هیوم که تکیه گاه عقل را از مذهب ربوده است، درعین حال از مذهب در برابر پرسش گری های عقلی محافظت کرده است و میدان را برای اعتقاد باز گذاشته است. هامان در نامه ای به کانت، با بذله گویی نوشته بود: "برای خوردن یک تخم مرغ، برای نوشیدن یک لیوان آب ، هیوم به اعتقاد نیاز دارد." این برداشت، نامتعارف از شک اندیشی جدید نمایانگر ضعفی واقعی در این شک اندیشی بود که کانت بلافاصله آن را تشخیص داد. می توانست مجوزی باشد برای عقل ناباوری چالشی که هامان سرسخت و آشفته گو ایجاد کرد، سبب شد کانت در مسیر نقد عقل محض قراربگیرد.
اما در تاریخ اندیشه ها، عمدتا ناکامی ها بررسی می شوند. همان طور که دانشمندان می دانند بررسی ناکامی ها به مراتب ثمربخش تر از بررسی کامیابی هاست . چرا فیلسوفان در کارشان می لنگند؟ جستارهای برلین به ما می فهماند که در شواهد جالب توجه منش افراد با زمانه نگارش آثارشان اهمیت بیشتری دارد تا استدلال خطا یا فقدان تخیل. هر استدلالی، استدلال کننده ای دارد و استدلال کنندگان هم در تاریخ زندگی میکنند.
بیشتر فیلسوفان با شنیدن حرف هایی نظیر این عصبانی می شوند، به این دلیل قابل فهم که این حرف ها را مترادف می گیرند با این که صدق و کذب "نسبی" است یا "برساخته" (به هر معنایی که باشد) یا این که اصلا خود ایده ی صدق نوعی خواب و خیال است. اما آن ها از این فکر هم عصبانی می شوند که دانستن مطالبی درباره این امور ممکن خاص، کمک مهمی به فعالیت فلسفی می کند. مثلا می گویند که اگر بدانیم کانت به خدمتکارش ( لامپه) سخت می گرفته است هیچ مطلبی دستگیرمان نمی شود در باب این که آیا قیاس او درباره تناقض های عقل محض اعتبار دارد یا ندارد. درست است اما غلط انداز هم هست. هرکسی که مرتب به سراغ مجموعه آثار متفکران مهم برود ( شامل نوشته های جنبی و نوشته های منتشر شده و نامه ها) می بیند که کل این آثار معمولا یک پارچه اند. انگارنوعی نیروی مرکزگرای روانی آن ها را به هم وصل کرده است حتی اگر نویسندگان این آثار در مسائل با اهمیتی تغییر عقیده داده باشد، نکته تعجب آور این است که زیاد غافلگیر نمی شویم. سی سال پیش با یک متخصص ادبیات باستان دیدار کردم که زمانی هم دانشکده ی یک فلیسوف آمریکایی بود که تازه به شهرت رسیده بود؛ چون کتاب پر فروشی نوشته بود و اعلام کرده بود که فلسفه هیچ مبنایی ندارد و صرفا نوعی ادبیات است. از آن متخصص ادبیات باستان پرسیدم که این فیلسوف چه جور آدمی است گفت: " از موقعی که هیجده ساله بود ازفلسفه بدش می آمد."
یادم می آید که آن موقع فکر می کردم تازه چیزهایی درباره رابطه خودآگاهی با حقیقت جویی یاد گرفته ام در دیالوگ های افلاطون، تفاوت سقراط با طرف های صحبتش در هوش و هوشمندی نیست، بلکه در آگاهی به خودشان به عنوان مخلوقات پرسشگر است. سوفسطاییان دوست دارند سخنان قشنگی بگویند پر از استدلال های ظاهر قریب، بدون آن که اصلا به ماهیت استدلال و محدودیت های آن بیندیشند. پیرمردهای پارسا خوش شان می آید که با سقراط حرف بزنند تا موقعی که او اعتقاداتشان را سست می کند، آن ها سری تکان می دهند و روانه معابد می شوند . جوانان سرشار از اعتماد به نفس می خواهند عرض اندامی بکنند و تایید او را بخرند. اما وقتی تایید او را کسب نمی کنند، به شرارت رو می آورند. یکی از لذت های آشفته کننده در موقع خواندن مطالب افلاطون مربوط می شود به شناختن انواع آدم هایی که مدعی حقیقت جویی اند اما چیزی که واقعا می خواهند فقط آسودگی و تسلاست، یا کسب برتری، یا انتقام گرفتن یا تاییدیه گرفتن برای پیش داوری های اخلاقی و سیاسی شان.
آشفتگی ما موقعی که اوصاف این آدم ها را می خوانیم، بر می گردد به این که گاهی در وجود آن ها خودمان را می بینیم. هر کس که فکر می کند فلسفه برایش اهمیت دارد با خواندن دیالوگ های افلاطون مجبور می شود نگاهی به آیینه بیندازد و بپرسد تو هم؟ درجریان تربیت فیلسوفان آکادمیک، چیزی که مشوق این نوع خود کاوی باشد وجود ندارد. اما در تاریخ اندیشه ها، به صورتی که آیزایا برلین شرح می دهد چیزی نزدیک این خودکاوی به چشم می خورد. من موقع خواندن نوشته های او خیلی وقت ها حس می کنم پس گردنم را گرفته اند و مرا برده اند به نقطه ای که سرانجام چشم اندازی پیدا کرده ام از سلسله باریک پرسش ها وپاسخ هایی که ذهنم را مشغول می کنند. احساسی که در وجودم باقی می ماند، آمیزه ای است از سرافکندگی و هیجان. علت سرافکندگی ام این است که می بینیم چقدر کوته فکر و غیراصیل بوده ام و چقدر هم اسیر زمانه و تمایلاتم، مثل خیلی های دیگر که در گذشته این گونه بوده اند. سرافکنده می شوم از کشف کردن نویسندگانی قدیمی که در زمانه های دشوار می زیسته اند و موقعیت حاشیه ای یا شیوه بیان نامتعارفشان ایده های مهمی را که می توان آموخت از نظر پنهان می ساخته است. بله سرافکنده می شوم زیرا جریان های فکری وسیعی را می بینیم که همه ما را بی آن که بدانیم با خود می برند و چه کم پیش می آید که کسی خلاف جریان شنا کند.
اما گفتم که به هیجان هم می افتیم: ازآن نوع هیجان ها که جوانها موقع ترک کردن شهرستان و رفتن به شهر بزرگ تجربه می کنند. در شهر بزرگ می شود به مسائل فلسفی بیشتری اندیشید و بیشتر هم درباره این مسائل حرف زد مسائلی که اهمیت همیشگی دارند و صرفا معماهای پیش پا افتاده به حساب نمی آیند. آدم احساس آزادی بیشتری می کند. روسو این احساس را به تمام و کمال داشت. در شهر است که مستقل می شویم نه در روستا. با دیدن آن همه امکان و موقعیت ( و شکست) بیشتر می آموزیم که ازکارهای کودکانه دست برداریم و بشویم خودمان. آیزایا برلین در جستارهای خود که متفکران بسیار را در قرن های بسیار دربرمی گیرند، نوعی شهر اندیشه پدید آورده است که ما می توانیم در آن به گشت و گذار بپردازیم و داناتر شویم و سرانجام خودمان هم شروع کنیم به اندیشه ورزی. خلاف جریان دعوت نامه سرگشاده ای است برای دیدار از این شهر و پیوستن به صفوف هر دم خلوت تر آنانی که از غفلت به در آمده اند.