اصل اساسی تر از دیدن، لمسکردن است که ضرورتا پیش از دیدن وجود دارد، لمس کردنی که در تاریکی رحم به همراه صدای مادرانه وجود دارد. در تبیین لمس کردن، دیدن، شنیدن نمی توان خاستگاه اولیه زنانه و مادرانه آن را نادیده گرفت: موسیقی رحم، پیش شرط وجودی صدا و معناست. لمسکردن برای ایریگاری در پیوند با مفهومِ مخاط درون رحم است که همیشه گذر از درون به بیرون را با لمس مشترک قسمتها و نواحی بدن امکان پذیر میکند، پیوندی که امکان تماس مشترک قسمت های بدن جنین و مادر را به هم ممکن میسازد.
ماده مخاطی نه لمسکردن سوبژکتیو لمسکننده و نه ابژکتیو شدن لمس شده است بلکه فضائی نامعین میان آنهاست. این مساله آگاهانه و شبیه سوژهای که به صورت داوطلبانه از لمسکردن به لمس شدن میلغزد نیست.
ایریگاری پیشنهاد میکند که ماده مخاطی میتواند بازنمائی نامعین بودن لمس کننده / لمس شده را دقیق تر از دستی که دست دیگر را لمس میکند نشان دهد. انتقاد او این است که در واقع پارادایمْ تئوری موریس مرلوپونتی در اساس مفاهیماش به زنانگی و مادرانگی وامدار است ، وامی که سیمپتومهایش در پیچیدگی روابط جنینْ مادر در دوران حاملگی قرار دارند.
با سوژهای که رابطهای بازگشت پذیرانه دارد جهان ایزومورفیک باقی میماند .درک کردن، دیدن و لمس سوژه، در نهایت سوژه را به رابطهای اختصاصی و معین با ابژه سوق میدهد. سوژه در جهان خود باقی میماند با درک و فهم جنس دیگر به عنوان نسخه ای (باژگونه) از خود، با آینه های سه بعدی که تمام خطرات خودنمائیهای هویت آینهای را بروز می دهند :" اگر بریدن از بند ناف و خروج از جهان مادرانه نباشد والایش تن چگونه میتواند رخ دهد؟ تن، همچنان با رابطهای بر مبنای تغذیه با دیگری در مدار بسته خود باقی میماند. آیا تن با والایش خود میخواهد از دیگری بیگانه شود؟ این گونه به نظر نمی رسد. آن چه این جا بازگشتپذیری نامیده میشود شاید این است که سوژه، ماده مخاطی تازهای را در بیرون به وجود میآورد تا دوباره خود را درون آن قرار دهد. این حالت نه اثری از ایده جسمانیِ زن دیگر و نه یک والایش تن با دیگری است. تنها نوعی کیمیاگری است که تغذیه از راه جفتِ (مادر) را عوض میکند."