در سال ۵۷۰ میلادی، سالی که محمد پیامبر به دنیا آمد، ابرهه (حاکم یمن) سپاهی به شمالِ شبهجزیرهی عربستان روانه کرد. چند سال پیش از این رویداد، ابرهه کلیسای عظیمی در صنعا [یمن] ساخته بود بدین امید که کعبه را – که زیارتگاه اعراب بود – از رونق بیاندازد. اما چون اعراب تمایلی به این کار نشان ندادند، وی سپاه حبشه را گرد آورد و بر آن شد تا مکه را به توبره کشد. ابرهه فیلِ جنگیِ غولآسایی تدارک دید تا آن زیارتگاه را پایمال سازد. منظور او کاملا روشن بود. میخواست اعراب را بترساند؛ وقتی سپاهِ ابرهه نزدیک شد، اعراب که توان رویارویی با سپاه ابرهه را نداشتند اما چون باور داشتند که خود خدا از خانهی خود دفاع خواهد کرد، به خود او توکل کردند.
ابن اسحاق، زندگینامهنویس محمد، این رویداد را چنین گزارش کرده است: وقتی فیل را که محمود نام داشت روانهی مکه کردند، [عربی] نزد فیل آمد و گوشِ او را گرفت و گفت: “زانو بزن محمود یا یکراست برگرد همان جایی که ازش آمدهای، زیرا تو در سرزمینِ مقدسِ خداوند هستی!” گوشِ فیل را رها کرد و فیل زانو زد … سپاهیان فیل را کتک زدند تا برخیزد اما اثری نداشت؛ با میلههای آهنی به سرش زدند و نیزه به شکماش فرو کردند و ترساندندش؛ اما باز هم اثری نکرد و فیل از جایاش برنخاست. وقتی او را رو به یمن کردند، فیل بیدرنگ برخاست و راه رفت. وقتی او را به سوی شمال و شرق چرخاندند، فیل به راهرفتن ادامه داد. اما همینکه او را سمتِ مکه گرداندند، زانو زد و نشست.
کعبه که سالها پیش از نزول قرآنْ محراب و زیارتگاه بود و گفته میشود که ابراهیم پیامبر این مکان مقدس را ساخته است، مسلمانان را بر آن داشت تا مسجد الحرام را حولِ آن بسازند. آن را مرکزِ جهان میدانستند که هر گوشهاش رو به یکی از چهار قطبِ اصلی است. آن را از سنگِ خارا ساختهاند و یک تکهسنگی به نام حجرالاسود در آن به کار رفته که اهمیتِ کیهانیِ عظیمی دارد؛ تکهای از یک شهابسنگ که فرشتهای آن را از دامنهی کوهی نزد ابراهیم پیامبر آورد.
محمد پیامبرْ کعبه را از بتها خالی کرد و آن را تبدیل به مکانی برای پیرواناش ساخت تا به سوی آن نماز کنند. از روی آیینهایی که هنوز هم جهتِ مراقبت و نگهداشتِ کعبه انجام میشود، میتوان به مقدسبودنِ کعبه پی برد: روی کعبه را پردهای انداختهاند که منقش به خوشنویسی است. تولید و تعویضِ این پرده که هر ساله انجام میشود، همواره با احترامِ زیاد همراه است. پیشتر سلطانِ عثمانی این پرده را اهدا میکرد، اما حالا با دستگاههای بافندگیِ خاصی در مکه و تحتِ نظارتِ خانوادهی سلطنتیِ سعودی بافته میشود.
چه چیزی یک ساختمان را مقدس میسازد، چنان مقدس که گزارش شده طلسماش حتا حیوانها را نیز میگیرد؟ چهطور میشود که چیزی صرفا مادی (سنگ یا آجر) چنان قدرتِ خاصی پیدا میکنند که الهامبخشِ عشقهای فوقالعاده و وفاداریها و ارادههای راسخ برای جنگیدن میشود؟
به این بستگی دارد که مقدس را چهطور معنی کنیم. از نظر امیل دورکیم، بنیانگذارِ جامعهشناسیِ مدرن، مقدسبودن فقط همراه با قرینهاش (نامقدس و خوار) وجود دارد. دورکیم در “صورتهای بدوی زندگی دینی” (۱۹۱۲) مینویسد مقدس “آنچیزی است که نامقدس نباید آن را لمس کند، و اگر لمس کند نمیتواند از مجازاتاش بگریزد”. کفشْ نامقدس است، و بنابراین نباید با کفِ مسجد که مکانِ مقدسی است تماس داشته باشد. خنده نیز نامقدس است، و بنابراین خندیدن در مقابلِ محراب یا یادبود کشتهشدگانِ جنگیْ مکروه است. با این همه اما هیچچیزی ذاتا نامقدس نیست. عرف تعیینکنندهی آن است. و همینطور در موردِ مقدسبودن. دورکیم ادامه میدهد “چیزهای مقدس را نباید صرفا اشخاصی دانست که خدایان یا ارواح نامیده میشوند. سنگ، درخت، رودخانه، سنگریزه، تکهچوب، خانه، واژه، هر چیزی میتواند مقدس باشد”.
از دید انسانشناسِ فرانسوی-امریکایی، اسکات اتران که سالها دربارهی انگیزههای افراطگرایانِ مذهبی مطالعه کرده است، مقدس هر چیزی است که متجسمِ “آرمانِ متعالی – مفهومِ لایتجزا و انتزاعی و مطلقِ کیستیِ من یا ما – است که به زندگیِ انسان معنا میبخشد”. اسکات اتران در گفتگو با من گفت مقدسْ افزوده یا تزئین و گلکاریِ فرهنگ نیست. از دید وی، “مقدس همان چیزی است که ما را از غارها بیرون آورد و تمدنهای وسیع را ممکن ساخت و تاریخ را به پیش راند”. ساختمانهای مذهبی مانند کعبه مملو از پاسخهایی هستند به پرسشهایی که اتران دربارهی هویت میپرسد. مکانهای مقدس جایی برای معجزهها و شهادتها هستند یا مکانهایی برای نذر و تبرک، و بنابراین میتوانند ما را به ذاتِ یک سنت نزدیکتر سازند.
نویسنده و گردشگرِ انگلستانی، کولین تابران در کتاب “اورشلیم” (۱۹۶۹) که پژوهشِ وی دربارهی مقدسترین شهرها است، به جنبهی دیگری از امر مقدس میپردازد: “انسان عمیقا عاشقِ مکانی است که به باورِ او الوهیت بر آن قدم نهاده است. عبادتکردن و گرامیداشتنِ آن تکه زمین و لمسکردنِ سنگهای آن، حسِ همبستگیِ موقتی به وی میدهد، و به خاطر همین شوق و همتِ او است که مکانهای مقدس تکثیر میشوند”. امید به این همبستگی زمانی در ما تقویت میشود که بدانیم دیگران پیش از ما در اینجا ایستادهاند و عبادت کردهاند و سرود خواندهاند و سجده کردهاند. عزیزترین ساختمانها همانهایی هستند قدمتِ بیشتری دارند و عبادتهای زیادی در آنجا روی داده و بنابراین مرده و زندهشان نیز پشتوانهای برای ایمانِ ما هستند و هویتِ ما را تصدیق میکنند. اگر، همانطور که دورکیم مینویسد، “نیرو و نفوذِ مذهبی فرقی با نیرو و نفوذِ جمعی و بینامِ قبیله ندارد”، پس مکانهایی که قبیله بیشتر از دیگر مکانها در آنها سرمایهگذاری میکند، نیرومندترین هالهی مقدسبودن را در خود تولید میکنند.
ساختمانهایی که به معنای اصلی مذهبی نیستند اما کارکردِ اجتماعی دارند یا با اشخاصی ربط یافتهاند یا به خاطر زیبایی و سمبلیسمِ مشترکشان مطرح هستند (مانند یادبودگاهها، مکانهای تولد، موزهها، خیابانها، کاخها، بیمارستانها، نمایشخانهها، آسمانخراشها) نیز میتوانند احساساتِ قویِ عبادیگونه برافروزند.
به ساختمانی فکر کنید که برای شما ویژه است. چه چیزی را فرامیخواند؟ سعی کنید دربارهی این احساسْ خوب تامل کنید. آیا حسِ رضایت و خوشی و عظمت است؟ آیا به زمانِ خاصی مربوط میشود؟ وقتی خودم این آزمایش را انجام میدادم، به برجهای سدهی سیزدهمیِ کلیسایی فکر میکردم که نزدیکیهای مدرسهی ما بود. این برجها از سنگ آهک ساخته شده و به رنگِ عسل بودند؛ پیچکها نیمی از دیواره را پوشانده بودند و میتوانستی شکافهایی که مخصوصِ تیراندازی بود را بر آنها ببینی. ورودیِ برجِ غربی، یک درِ چوبیِ قدیمی داشت. ورودیِ برجِ شرقی نیز به پلههای تاریک و نموری باز میشد. من و دوستانام به یکدیگر میگفتیم که کداممان جرات میکند قدم به آستانهی آن برج بگذارد، اما همگی میدانستیم که این کار ممنوع است و سوای آن، خوفآور؛ خانهی ارواحِ شوالیهها و دوشیزهها. به این برجها که فکر میکنم، یادِ دورانِ کودکیِ خودم میافتم که بیرون از خانه شادمان بازی میکردم و دربارهی فرهنگی که در آن بزرگ شدم چیزها یاد میگرفتم.
این خاطرات هم زورمند هستند و هم فوقالعاده پیچیده؛ و هر بار که از خاطرم میگذرند، فعالیتِ مرکزِ مغزم یا همان سیستمِ کنارهای بهشدت افزایش مییابد. بخشی از مرکزِ مغز که بادامشکل است و آمیگدال نامیده میشود، خاطراتِ خودزندگینوشتی را در خود ذخیره میکند که اهمیتِ خاصی برای نفس [یا خویشتن] دارند؛ و این خاطرات را با عواطفی مانند خوشی و ترس و اندوه آمیخته میسازد. این خاطرات در هر دورهای از زندگیْ به سطح میآیند و هیپوتالاموس را بیدار میسازند که این نیز به نوبهی خود سیستمِ عصبیِ خودکار را برمیانگیزاند و در نتیجه تپشِ قلب و میزانِ عرقکردن شدت مییابد و مردمکها گشاد میشوند. اگر خاطراتْ خوشآیند باشند، دوپامین آزاد میشود؛ که انتقالدهندهی عصبیای است که با پاداش پیوند خورده است. در نتیجه ممکن است مجددا به این خاطرات رجوع کنم یا برانگیخته شوم که دوباره و چندباره به بازدیدِ آن مکان بروم.
علمِ نوینِ زیباشناسیِ عصبی (که به لطفِ پیشرفتهایی در فنآوریِ اسکنکردن ممکن شده است) دربارهی نحوهی روبهروشدن و پرداختنِ مغز به فرمِ نابْ اطلاعاتِ زیادی فراهم میکند. بار دیگر باید تاکید کرد که سیستمِ کنارهایِ مغز [در این روند] اهمیتِ بسیار زیادی دارد. و. س. راموچَندران (عصبشناس در دانشگاه کالیفرنیا) و ویلیامز هیرستین (فیلسوف در کالجِ المهرست) میگویند که ما ذاتا عادت داریم چیزها را در کلیت و یکپارچگیشان بشناسیم؛ برای همین است که نقشها یا طرحهای معماریکی که بتوان در ذهن به یک کلیتِ منسجم درآوردشان، زیبا هستند. راموچندران و هیرستین در “علمِ هنر” (۱۹۹۹) مینویسند که به احتمالِ بسیار زیاد این ترجیح در قالبِ راهبردِ “شکستدادنِ استتار” تکامل یافته است. بازشناسیِ الگوهای گروهبندیشده (برای مثال، وقتی حیوانی لای علفها حرکت میکند و صورتِ بُریدهبُریدهای از بدنِ آن را مشاهده میکنیم) ما را قادر ساخته است که شکارچی یا شکار را رصد کنیم. اما همین [فرضیه] را میتوان در استنباطِ ارتباطِ بین گنبدهای مختلفِ تاجمحل یا [ارتباط بین] برجهای ساگرادا فامیلیا در بارسلون نیز به کار بست.
ما نسبت به تقارن نیز سوگیری داریم، چون چینشِ تقارنیِ نماها نیز احتمالا موجودِ زنده (شکارچی یا جفت) را خاطرنشان میسازد؛ راموچندران و هیرستین به چیزی اشاره میکنند که “اَبَر-برانگیختگر” مینامندش. این مولفه، کیفیاتِ ذاتیِ چیزها را شناختپذیر و سپس کِشدار میسازد: به زبان دیگر، کاریکاتوری [از کیفیاتِ ذاتیِ چیزها] میسازد. این [ابر-برانگیختگر] میتواند شکلِ اغراقشدهی بدنِ زنانه در مجسمههای چولا باشد یا رنگهای شدتیافتهی نقاشیهای ون گوگ. وقتی ما با این شکلها و طرحها روبهرو میشویم، فعالیتِ کنارهای مغز افزایش مییابد؛ شناختی است که باعث میشود دستگاهِ عصبیِ خودکار به فعالیتاش ادامه دهد.
در حالی که این سوگیریهای زیباشناختی در تار و پودِ مغز ما ریشه دوانده، هر جامعهای اما طرحوارهی جمعیِ خودش را دارد که [این طرحواره] میتواند در طراحیِ ساختمانها پیاده شود. در ایتالیا، دولتِ فاشیست مدافعِ سبکهای معماریای بود که پاکی و مدرنیت و انضباط را بازنمایی میکردند. جهانِ جدید نیز با ساختمانهایی نظیر Palazzo della Civilta Italiana در رُم مجسم میشود که تمامِ تکیههای زیباشناختی را کنار میگذارد تا پروژهی سیاسیای را که قرار است نمادش باشد تعالی بخشد. در واقع، Palazzo یک نسخهی ابر-برانگیختگری از کولوسئوم است که به شکلِ مکعب درآمده و طاقهاش چنان ریتم دارند که متوجهنشدناش ناممکن است.
شدتِ زیباشناختی در رژیمِ نازیِ آلمان نیز به کار بسته میشد. عظمت و تقارن و ابر-برانگیختگی در مکانهای مقدسِ رایشِ سوم نیز جاری و ساری بود؛ محل کنگرهی حزبِ رایش با سرسرای نیمدایرهایاش؛ برنامهی ساختِ گنبدِ غولآسای فلکسهاله نیز در برلین ریخته شد: این ساختمانها برای آن طراحی شدهاند تا حسِ هیبت و خوف را در مغز ایجاد کنند.
طرحوارههای مشترک همیشه هم چنین قلنبه و سرراست نیستند. ادبیات و خاطرات و فولکلور و اسطورهها همگی به ما کمک میکنند تا احساساتِ نیرومندی به رویدادهایی داشته باشیم که هیچگاه تجربهی دستاولی از آن [تجربه]ها نخواهیم داشت. همانطور که دیوید لونتال در بررسیِ نافذش از نگرشهایی به دانشِ تاریخی، “گذشته یک کشورِ بیگانه است” (۱۹۸۵) میآورد: “نوستالژی، تمناهای ما برای روزهای از-دست-رفتهی کودکی را تعالی میبخشد، گذشتههای خیالیای را میپذیرد که هیچکدام از مومنان یا دیگر انسانها هرگز تجربهشان نتوانند کرد”. همین حافظهی جمعی است که مرا وامیدارد تا ساختمانِ کرایسلر را بدین خاطر تحسین کنم که روحِ نیویورکِ دههی ۱۹۲۰ را در خود تجسم بخشیده است، یا وقتی استونهنج [یادمانی پیشاتاریخی در انگلستان] را جلوی خویش میبینمْ با انسانِ پیشاتاریخی حسِ پیوستگی پیدا کنم.
این نوع از همبستگیِ جمعی و فرهنگی با دنیایی که ورای دسترسِ ما است اما در تخیلِ ما زنده و پدیدار، در حوزهی سکولار نیز تقریبا با [همین حسِ همبستگی در] دینْ یکی است. برای مثال، رویدادهای کربلا (کشتهشدنِ نوه پیامبر) و مسجدی که به حسین بن علی اختصاص یافته، چنان در ذهنِ میلیونها شیعه حک شده که حسِ تکریم را برمیانگیزد: نمایِ دورِ این مسجد، صحنههایی از آن نبرد کربلا را در نظر زنده میسازد. در تابستان ۲۰۱۴ که جنگجویانِ دولتِ اسلامیِ شام و عراق (ISIS) موصل در شمالِ عراق را تسخیر کردند، بلافاصله دست به کار شدند تا حرمها و یادبودهای “کفرآمیز” را ویران کنند. تهدیدِ آنها برای پیشروی به کربلا اما چنان تاثیرِ شدیدی داشت که به ورای مرزهای عراق کشیده شد. سید بلال (سخنگوی انجمن حیدریه، که سازمانی شیعی در هند است) در ماه ژوئن به دیلی تلگراف گفت “در صورتِ حملهی ISIS، ما نیاز به یک میلیون داوطلب داریم تا زنجیرهای انسانی پیرامونِ حرمهای مقدسِ کربلا و نجف ایجاد کنند”.
امروزه در خاورمیانه، نمادهای فرهنگی همانقدر در خطر هستند که نمادهای مذهبی. در سوریه، جنگِ خونینِ شهری دارد ساختمانها و بناهای بیشماری را ویران میکند؛ شاید معروفترینشان بازارِ حلب باشد که در ۲۰۱۲ ویران شد. این بازار، چندین سده حضوری ماندگار در قلبِ زندگیِ شهری داشت؛ که البته مدام تغییر میکند و ترمیم میشود و پیراسته میشود و فراموش میشود و دوباره احیا میشود: اما دانشِ دستاولی از این بازار میتواند نسلهای شهر حلب را پیوسته به نیاکانشان متصل سازد. شاید چرند به نظر برسد که در بحبوحهی این همه رنج و عذابی که انسان متحمل میشود، برای سنگها و ساختمانها دل سوزاند و اشک ریخت. اما ساختمانهای قدیمی و برجسته، که همبستگیهای فردی و جمعی ایجاد میکنند، میتوانند قدرتِ بیکرانی داشته باشند. و اهمیت پیدا میکند که چه بر سرِ آنها میآید.
مارک فرید، در “سوگواری برای خانهی گمشده” (۱۹۶۳)، که تاثیرِ پاکسازیِ شهرِ بوستون در میانهی سدهی بیستم را بر خانوادههای آن شهر بررسی میکند، مینویسد: از نظرِ اکثریت، کاملا بهجا است که واکنشِ آنها را غم و حزن دانست. این واکنشها در قالبِ احساسِ فقدان و تمنای ماندگاریِ وضعیت و لحنِ افسرده و … حسِ نومیدی، نمودِ گهگاهیِ خشمی مستقیم و جابهجاشده، و گرایشهایی برای آرمانسازیِ مکانِ از-دست-رفته تجلی مییابد. این واکنشها در افراطیترین شکلشان، اندوه و غمی شدید و عمیق و منکوبکننده هستند.
جوامعِ مختلف نسبت به فقدانِ ساختمانهایی که مقدس هستند، به شیوههای مختلفی واکنش نشان میدهند. در طول جنگ جهانیِ دوم، نیروی سلطنتی هوایی و نیروی هواییِ ایالاتِ متحده، بخشهای گستردهای از لندن و بیرمنگام و لیورپول و پلیموث و هامبورگ و درسدن و فرانکفورت و دوسلدورف و یوکوهاما و کاگوشیما و صد البته هیروشیما و ناگازاکی را ویران کردند. صدها ساختمانِ معروفِ ملی و بینالمللی، همراه با میلیونها خانه (که ویرانیشان فقط برای صاحبانِ آن خانهها معنای عمیقی دارد)، با خاک یکسان شدند. بسیاری از این بناها صدها سال پا-بر-جا بودند. همهجا صحبت از بازسازیِ این بناها بود. در یکی از نمونهها (کاونتری) تصمیم بر آن شد که کلیسایی کاملا نو بسازند تا خرابهی کلیسای قبلیْ بهعنوان یادبود بماند.
جدیترین بازسازیها در شهرهایی مثل ورشو انجام گرفت؛ ساکنینِ این شهر بهطور جد و از روی خشم تصمیم گرفتند تا دقیقا کپیای از شکلِ قبلیِ شهر را بازسازی کنند. مدیرِ موزهی ملیِ لهستان در کنفرانسی بینالمللی در ۱۹۶۳ گفت “این وظیفهی ما است که شهر را احیا کنیم. ما شهرِ جدیدی نمیخواهیم. … ما ورشویِ زمانهی خود را میخواستیم و مصمم هستیم تا سنتِ باستانیاش در آینده نیز ادامه یابد”. گویی اگر آنها عینِ شهرِ قبلی را بازسازی کنند، روحِ مقدسِ شهر میتواند واردِ ساختمانهای جدید شود.
در برلین، هیتلر و اسپیر بلندپروازیهای معماریکشان را پر و بال میدادند تا پایتختِ غیرمذهبیِ هزارسالهی رایش را بسازند؛ شهری که ویران شد و موردِ تحقیر قرار گرفت و بعدها به دو نیمه تقسیم شد. ایدهی آنها این بود تا آلمانیها را وادار کنند که با گذشتهی اخیرشان روبهرو شوند، اما شهرِ دو-نیمشده فقط توانست تقابلِ سرمایهداری و کمونیسم (این دو رقیب) را آن هم نه در گذشته که در زمانِ حال ایجاد کند. در برلینِ شرقی، از این رسالتْ با جان و دل استقبال شد و هر چه مقدس بودْ سکولار شد و برعکس. ایدئولوژیِ این دولت، بناهای تاریخی و کاخها و کلیساهایی که مظهرِ پادشاهی و مذهب بودند را به بیدرنگ به مکانهای صنعتی تبدیل کرد. و شهری که اقامتگاهِ دودمانِ هوهنتسولرن بود و در طولِ جنگ آسیبهای جدی دیده بود، توسط دولتِ آلمانِ شرقی بهکل ویران شد تا “سمبلِ وحشتناکِ غرورِ ملی” از بین برود. در ۱۹۷۶ اما این کاخ تبدیل به کاخِ جمهوری یا همان کاخِ مردم شد.
اما با اتحادِ دو برلین در ۱۹۹۰، محورِ مقدس-نامقدس دوباره تغییر کرد. کاخِ مردم محکوم و خراب شد، تا اندازهای به این خاطر که آلوده به پنبهی نسوز بود و – البته نمیتوان به این فکر نکرد که – نوعی تسویهی حساب با گذشته هم بود. مجلسِ فدرال اخیرا رای داده تا کاخشهرِ برلین (یا دستکم سه نمای آن) را جوری بازسازی کنند که عقربههای ساعت به سال ۱۸۴۵ بازگردد. این بازسازیِ عظیم دستکم ۸۰۰ میلیون یورو هزینه برخواهد داشت، و اروپا آنقدر سنگبرِ حرفهای ندارد تا بتواند این پروژه را در زمان و بودجهی مشخص به پایان برساند. گرچه این پروژه بهشدت نامحبوب است، اما گفته میشود که بسیاری از برلینیها با پسدادنِ تکههایی که از این کاخ برداشته و نگه داشته بودند، میتوانند به بازسازیِ این بنا کمک کنند. آیا این بناهای متعلق به دورهی پیشا-فاشیسم (دورهای که برلین هنوز بمباران نشده بود)، بناهای مقدس به شمار میرفتند؟
پرسشهای قدیمیای هست که ساختمانها میتوانند پاسخی برای آنها فراهم کنند: من کیستم؟ شما کیستید؟ برای انسانِ مذهبی، پاسخها از پیش آماده است. مومنان وقتی دورِ کعبه طواف میکنند و رایحهی عود را در کلیسایِ مزارِ مقدس در اورشلیم استنشاق میکنند، معنای نمادهایی که این ساختمانها در خود دارند را بهقطع میدانند: نمادهایی مانند ایمان و هویت و زندگیِ جاودانِ روح. خارج از حوزهی مذاهبِ بزرگ و باستانی، زمینِ زیرِ پای ما [برای پاسخدادن به آن پرسشها] لغزنده است اما امرِ مقدس همچنان هست. وقتی بدانیم که اقامتگاهِ انسانی با داشتنِ بناهای مقدس است که از طبیعت [وحشی] جدا میشود، دیگر شگفتآور نخواهد بود که بگوییم امرِ مقدسْ در دنیای مادی (دنیای ساختارها) ساکن است.
اتران مینویسد “فضاها و مکانهای مقدس، اساس و راهنمای تمدنِ ما یا هر فرهنگ و تمدنِ مانایی هستند”. حتی آن فرهنگها و تمدنهایی که نپاییدند نیز تکههایی از خود را بر جا گذشتهاند. چه چیزی این ساختمانها را ویژه میکند؟ همبستگیِ فردی، سوگیریهای شناختی و نمادگراییِ جمعی، تکتک یا مجموعا بارِ عاطفیای ایجاد میکنند که میتوانند شدتِ عظیمی داشته باشد. آن را روحِ مکان مینامند، و تنفس در این مکان میتواند کِیفآور باشد.