یک ـ پرویز بهمثابه برادر:
پرویز هفت سال از من بزرگتر بود اما همین اختلاف سنی، بهانهای بود تا
همیشه با مهربانی از من حمایت کند و سخاوتمندانه مرا مورد اعتماد خود و
حلقه دوستانش قرار دهد. درست از زمانی که وارد دبیرستان شدم، پرویز پایم را
به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران باز کرد و عجیب نیست برایم که از
همان روزها و با تجربه همان فضا، دانستم من نیز روزی در همین دانشکده به
تحصیل معماری خواهم پرداخت. او یک واسطه بود که من را با نسلی آشنا کرد که
در دایره جاذبه فضاهای مدرنیستی آن دوره دانشکده هنرهای زیبا گرد هم جمع
شده بودند؛ آتلیههایی بزرگ با گفتوگوهای پرشوروحرارت و آدمهایی که فقط
خود را معطوف به مهارتهای آموختنی در دانشکدههای مختلف نمیکردند، بلکه
از دریچهای هرچند کوچک پا به دنیای تجدد گذاشته بودند و حالا خودشان را با
هنر به مفهوم کلی آن درگیر میدیدند.
شاید بههمیندلیل است که از میان
دوستان و همدورهایهای برادرم هر که را به یاد میآورم، نسبتی با هنر
داشت؛ از حلقه شاعران که شاهرودی، شیبانی، جزنی، سپهری و... بودند تا
معاصرانش در کلاسهای تئاتر نوشین و پای ثابتهای تئاتر سعدی. طبیعتا چنین
شخصیتهای چندوجهی را نمیشود فقط به صرف گرایش برجستهای که به یک هنر
داشتهاند، دستهبندی کرد و از این منظر به نظرم میرسد پرویز هم همینطور
بود؛ آرتیستی چندوجهی که مردم، بیشتر او را با نقاشیهایش میشناسند.
اما
نه او و نه همراهانش، راه ورود خود را به هنر، فقط محدود به نقاشی نکرده
بودند، بهویژه نسلی از معلمان را در دانشکده تجربه میکردند که سرآغاز راه
تجدد بودند یا لااقل در جستوجوی آن سیر میکردند. در چنین شرایطی بود که
بعد از فارغالتحصیلی او، من دانشجوی دانشکده هنرهای زیبا شدم و بخش
عمدهای از دوستان او که اغلب سال بالاییهای من بودند، بهنوعی پشتیبان و
یاریرسانم شدند. ازقضا او همدوره همسر مهندس سیحون هم بود و از همین
رهگذر با مهندس سیحون هم ارتباط نزدیکی داشت اما رابطه تأثیری در قضاوت
استاد نسبت به من نداشت، بلکه گاهی حتی باعث میشد سختگیری بیشتری درباره
کار من داشته باشد.
دو ـ پرویز بهمثابه هنرمند:
موضوعات نقاشیهای پرویز، همگی بهنوعی با معماری در ارتباط هستند؛ یعنی
اگر میخواست توجه خود را به جغرافیا و تنوع اقلیمی ایران نشان دهد، این
تنوع را مخاطب در آثارش با کشف معماری خواهد دید. حتی در دورهای که کار
روی ایلات و عشایر را شروع کرد، فعالیت اصلیاش بازنمایی الگوی مسکن آنها
بود. اما چرا تا این حد علاقه به معماری داشت؟ نمیدانم! به خاطر دارم در
بازیها و سرگرمیهای کودکیاش همیشه دوست داشت چیزی بسازد. آن زمان در
گوشه حیاط کارگاهی درست کرده بود که با چوب یا مقوا ماکت میساختند و به
فکر صنعتیسازی آن هم بودند؛ اوقات فراغتشان پر بود از ساختوساز و فقط
طراحی و نقاشی را مدنظر نداشتند.
بعدها در جستوجوی حجم در تابلوهای نقاشیاش برآمد؛ حتی در آثاری که قبل از
ورود کاهگل به تابلوهایش میبینیم، این اشتیاق به خروج از فضای دوبعدی و
رسیدن به حجم دیده میشود. درعینحال فکر میکنم خودش واقعا دوست داشت
معمار شود، همچنانکه من همیشه دوست داشتم مانند او نقاش شوم. یادم میآید
یکی از پروژههای اولیهای که داشتم، طراحی خانه برای یک نقاش بود. سیحون
مرا تشویق کرد از پرویز برای طراحی این خانه کمک بگیرم. وقتی که از او
درباره ویژگیهای یک خانه برای نقاش پرسیدم، گرایش و تمایلاتش را به کار
معماری بهوضوح میدیدم.
در نقاشیهایش، خانهها، ساختمانها و بدنههای معمارانه فراوانی دارد؛
پرویز این را مدیون حافظه بصریاش بود. در بعضی از سفرهای سیحون، ایشان را
همراهی میکرد، خودش هم به گوشهوکنار ایران سفر میکرد و بعدها هم استاد
طراحی دانشکده شد و همه آنچه را که در این سفرها به خاطر میسپرد، بعدها به
دل آثارش راه پیدا میکردند. خاطرههایی هم از کودکی و محله و حتی معماری
خانهای که در آن زندگی میکردیم را هم میتوان در نقاشیهایش دید. مثلا
تابلوی "آفتاب لب بام" پیرمردی را نشان میدهد که در حیاط خانهای نشسته و
معماری فضایی که او ترسیم کرده، بهخوبی کانسپت تابلو را که حکایت از عبور
عمر و نزدیکی مرگ دارد نشان میدهد. این خانه، تصویر همان خانه قدیمی ما در
میدان گمرک است و وقتی که میگویم حافظه بصری، منظورم دقیقا اشاره به چنین
جزئیاتی است.
سه ـ پرویز بهمثابه یک منتقد:
من فکر نمیکنم برادرم را از دست دادهام، اگرچه که بعد از فوتش، حضور او
در ذهنم یک وجه حزنآلود خواهد داشت تا بهتدریج کمرنگ شود، اما هیچگاه
از بین نمیرود. هنوز مجادلاتی که با هم بر سر تابلوهای نقاشیاش داشتیم در
ذهنم زندهاند، هنوز به خاطر دارم اطمینانی را که به من بهعنوان یک معمار
داشت و حتی اولین سفارش معماری را هم او به من داد؛ خانهاش را در دروس به
سفارشاش طراحی کردم، درست در زمانی که هنوز از دانشکده فارغالتحصیل نشده
بودم. این اعتماد، در عین گفتوگو، آن گوهر کمیابی است که پرویز را در ذهن
من زنده نگه میدارد.
به خاطر دارم همیشه میگفت هنرمند هنگام خلق اثر
نباید تحتتأثیر وسوسههایش قرار گیرد و به من اشاره میکرد و ادامه میداد
نباید وقتی معماری میکنی به این فکر باشی که همه ایدههایت را در خلق یک
اثر کنار هم بچینی. حتی یادم هست یکبار جلال آلاحمد به دیدار آثارش آمده
بود و بعد از تعریف و تمجید بسیار، به او گفته بود اینها تصویرگری است و
نقاشی نیست. پرویز هم در جواب گفته بود گاهی دوست دارم تصویرگر و
بازتابدهنده باشم. اما تصویرگر چه چیزی و بازتابدهنده چه چیزی؟
او
بازتابدهنده حقیقت زندگی ما بود؛ بازتابدهنده حقیقت محلهای که در آن رشد
کرده بودیم؛ کشوری که در آن بزرگ شدیم و مردمی که با آنها زندگی میکردیم.
او بازتابدهنده آن چیزی بود که امروز کمتر دیده میشود؛ بازتابدهنده
خودِ زندگی؛ از خانه محله کودکی ما تا خانههایی که در گوشهگوشه ایران
میدید و به تصویر میکشید، او به دنبال یافتن معنایی به زبان و فرمی تازه
بود و چطور ممکن است کسی که به دنبال کشف زندگی بوده، بمیرد؟