آنری برگسون، نظریه ای موثر درباره کمدی، صورت بندی کرده که در ان، مدعی است بنای طنز بر این ایده استوار است:"پوسته ی ماشینی بر کالبد زنده". به زعم او، وقتی رفتار انسان رفته رفته شبیه به رفتار ماشین شود، به نظر بامزه می اید. ویژگیِ اصلی ماشین ان است که قرار است کار یکسانی را به نحوی یکسان بارها و بارها، یعنی به نحوی "ماشینی"، به انجام رساند. ماشینی که از پس انجام دادن مکرر کاری به نحوی یکسان برنیاید، بنابر تعریف، خراب است. اما ادمیزادی که به نحوی ماشینی عمل کند، سوژه ای خوراکِ طنز و شوخی است. پدر و مادرها، معلم ها، رئیس ها و مراجع قدرت دیگری که پیوسته همان ژست ها و رفتارهای کلیشه شده ی همیشگی شان را به نمایش می گذارند، پیرمرد چشم چرانی که نمی تواند نگاهش را از هیزی کردن به هر زنی که از کنارش می گذرد بردارد، سیاهْ مستی که بعد از هر وعده زیاده روی، به تلوتلو خوردن و بد و بیراه گفتن می افتد، همه مثال هایی از رفتار ماشینی اند. آثار چارلی چاپلین، باستر کیتون، هرولد لوید، برادران مارکس و خیلی دیگر از کمدین ها ی معروف سینما و تله ویزیونْ رفتار ماشینی بوده است. بازوی مکانیکیِ دکتر استرنج لاو که هر مرتبه او فریاد می زد:"مایْن فورِر!" خودکار بلند می شود، از معروف ترین مثال های آدمیزادی است که مثل ماشین رفتار می کند. بخش های دیگر مجموعه ی "سینما روی حروف الفبا به روایت هاوارد سوبر" اما گاهی پوسته ی ماشینی بر کالبدِ زنده یا همان جاندارِ ماشین پوش منبع وحشت هم می شود. دراکولا، وقتی خورشید غروب می کند، رفتاری ماشینی در پیش می گیرد و مردِ گرگْ نما و دیگر قربانی های خودْگرگْ انگاری، وقتی ماه کامل می شود، همه درنده هایی هار می شود. نورمن بِیتزِ روانی"دست خودش نیست" و به دندانه ی چرخ دنده ای در یک ماشین مخوفِ روانی تبدیل می شود. کوسه ی آرواره ها، دایناسورهای پارک ژوراسیک، جانورهای بیگانه، شخصیتی که نابودگرْ عنوانش را از او گرفته است و هر قلمی از فهرستی مفصل از قاتل های زنجیره ایِ فیلم های امروزی، همه گواه ان اند که چه اتفاقی می افتد وقتی جانداری ماشینْ پوش شود و یا امر ماشینی پوسته ای شود و موجودی زنده را در خود بگیرد؛ و چطور می شود از این پدیده برای خلق طنز یا ترس و هراس استفاده کرد.