بر سیاق نشست های عرفی انجمن پلتی پوس در دانشگاه نیویورک این بار موضوع گفتمان بین جولیتا آراندا, گرگ هوروویتس, ییتز مکی و دیگر اعضای تی بی ای در باره ی مرگ هنر می باشد.
بیش از دو قرن مرگ هنر یک موضوع تکرار شده درون گفتمان زیباشناسی و فلسفه می باشد. هم زمان این مرگ به عنوان یک واقعیت مسلم اعلام شده است. هنرمندان خودشان مرگ هنر را به مثابه یک هدف قابل تحقق در نظر گرفته اند. در حالی که به طور گسترده ای مرگ, در قامت سوگواری برای یک فقدان و در قامت لحظه ی احیا زندگی درک شده است. برای آنها هنر همه ی خوبی ها برای خلاص کردن خودشان از بارو بنه ی ایدئولوژی منسوخ شده ی مدرنیست می باشد. تا آنجایی که به عنوان مرگ سنت های فرهنگی پیشین در گذشته به طور معمول در قامت نشانه ی یک بحران عمیق تر در جامعه ی بزرگ درک شده است.
گرچه معنای هنر لزوماً در جنبه های متفاوت امروزی قوام یافته است. بخصوص زمانی که سنت با مدرنیسم سنت جدید (به اصطلاح روزنبرگ) در چالش افتاد. زیرا مفاهیم مرگ و بحران به نظر می رسد متعلق به سازه ی اصیل مدرنیه باشد که رد شده است. آنها همچنین در قامت بخشی از الزامات دست و پا گیر عرفی کنار گذاشته شده است. مدرنیته خودش به گذشته تبدیل شده است. حتی مفهوم مرگ هنر به نظر می رسد همراه با مدرنیسم مرده است. در نتیجه ما از متخصصان می پرسیم چه چیز هنر هم اکنون نمرده است. اما آیا سنت ها در زمانه ی محافظه کاری حق نابود کردن خودش را دارد؟ اگر برخی در بازه ی زمانی تداوم فلسفه ایستادگی وضعیت های منسوخ شده ی اجتماعی را اعلام کردند.
آیا بقا هنر نشانه ی تداوم وضعیت اجتماعی است که بایستی مدت ها پیش از میان می رفت؟ اگر چنین است, چه فرم های از عمل سیاسی و هنرمندانه به درک هنر بسنده خواهد کرد و در چه مسیر هایی نشانه ی هنر از مرزهای هنر فراتر خواهد رفت. مارکس احساس کرد که افزایش مادیت یافتگی فلسفه در زمانه ی او( که در اوج فلسفه ی هگل اعلام شد) خواستار نه تنها پایان فلسفه بلکه تبدیل شدن دنیا به دنیای فلسفی شد . اگر جنبش های آوانگارد یک مرتبه جنگ مصمم علیه هنر را به منظور از هم گسیختن موانع بین هنر و زندگی اعلام کردند, آیا پایان تحقق هنر به این نمی ماند که خود جهان به جهانی هنری تبدیل شده است.