انچه از پی می اید دو روایت ادوارد مونک است از کشف و شهود خلق نقاشی جیغ، اولی از خاطراتش گرفته شده است و دومی در صورتی تغزلی تر به فرایند خلق این اثر اکسپرسیونیستی که در سال 1983 کشــــیده شد و به نوعی اضطراب انسان در مواجه با هستی را بازمی نمایاند می پردازد.
یک روز عصر قدمزنان در راهی میرفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب میکرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شدهام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگها جیغ میکشیدند. این بود که جیغ از سهگانهٔ کتیبه پدید آمد.
با دو تا از دوستانم قدم می زدیم، خورشید غروب می کرد، ناگهان اسمان به رنگ خون سرخ شد، ایستادم، احساس رخوت می کردم، به نرده های تکیه زدم، خون بود و زبانه های اتش بر بلندای سیاهْ ابی فراز ابدره و شهر موج می زد، دوستانم رفتند، و من همان جا ایستادم، لرزان و مضطرب، حس کردم جیغی سرمدی از دل طبیعت برخاست.