"احساس تو مهم نيست. تو ارزشي نداري. اين تويي که بايد خودت را با ما سازگارکني نه ما با تو!". اينها کلماتي است از "مگي گسويک جنکز"، زني هنرمند و پُرانرژي که در سال 1995 به بيماري سرطان درگذشت. کتابي از خود به يادگار گذاشت به نام "تصويري از خط مقدم". يادداشتهاي هنرمندانهاش از فضاي بيمارستان و سالن انتظار و دلزدگي و انتظار مرگ.
براي مبتلايان به سرطان، روحيه و نگاه اميدوارانه به زندگي، امر بسيار مهمي است. اينان زمان بسيار زيادي را در سالن انتظارهاي روحکش و کريدورهاي دلگيرکننده بيمارستانها ميگذرانند. اينکه ساختمان بيمارستان بتواند احساس خوبي به بيمار بدهد و اين احساس چقدر براي حال او مفيد است، بحثي است که ساخته زاها حديد در انگلستان دامن زدهاست. ساختماني که به نوعي اداي ديني است از طرف زاها حديد به دوست درگذشتهاش، "مگي کسويک جنکز".
ساخته زاها حدید در انگلستان:
زاها حديد، مطرحترين زن معمار زمانه ما، سالهاست با يک معما درگير است. عليرغم شهرت و محبوبيتش، و جايزهها و عنوانهاي زيادي که کسب کرده، و عليرغم اينکه بيش از 25 سال است که لندن محل استقرار و کارش است، هنوز هيچکاري در انگلستان نساختهاست.
خودش ميگويد: "واقعاً عجيب است. من واقعاً نميفهمم چرا مرا انتخاب نميکنند! بيش از اين نميتوانم تلاش کنم! هيچکس هم نميآيد پيش من و بگويد: اينجا ترا نميخواهند!"
اما اين وضع عوض شد، وقتي که نخستين ساختمان او در محوطه "ويکتوريا هاسپيتال" افتتاح شد. ساختماني کوچک، باشکوه، و کاملاً پاسخگو به کاربري تعريف شدهاش. اين، اداي ديني است به يک دوست. ساختماني که برخلاف رسم رايج که بودجهاي دارد وحقالزحمهاي براي معماري و ديگران، به روال همياريهاي سابق ساختهشد.
بعضيها ميگويند: صندوق اعانات! جماعت هر کدام پولي پرداختهاند- که ماليات هم به آن تعلق نميگيرد- و زاهاحديد هم فقط هزينههاي طرح را گرفته مثل هزينه چاپ و ماکت و غيره؛ و بدين ترتيب بنايي ساخته شده که به اعتقاد خيليها تبديل به نقطه عطفي در زندگيِ کاريِ معمارش خواهد شد.
"ايده طرح اين است که بنا مثل آغوشي است پذيرنده، يک مأمن کامل که دور تادور پيچيده شدهاست.(نگاه کنيد) اينجا، بازشوهاست، براي گرفتن نور. داخل، ديوارهاي منحني داريم، اينجا ميتوانيد با پرستار بنشينيد و مشورت کنيد، اينجا ميتوانيد استراحت کنيد، و اين يکي توالت و سرويس بهداشتي است، و اينجا کتابخانه است و آن يکي، آشپزخانه است با ميز بزرگي که ميتوانيد دورش بنشينيد و غذا بخوريد و با دوروبريها گپ بزنيد، در مورد همه مسائل، هر چي دلتان ميخواهد!"
ساختماني كه او طراحي كرده و حدود يك ميليون پوند تمام شده، خيلي متفاوتتر از ساختههاي ثقلگريزِ آوانگاردي هستند كه با نام او عجين شده. اين يك، درحقيقت، خانه كوچكی است كه كاملاً به نيازهاي خواستهشده جواب ميدهد. از خانهاي به خانهاي ديگر براي مبتلايان به سرطان . حديد 55ساله، حالوهواي اشرافيت را با حسوحال يك زن خانهدار به هم پيوستهاست.
در عراق متولد شد، اما شخصيت معمارانهاش در انجمن معماري لندن به اوج رسيد. در اينجا بود كه با "چارلز جنكز"، استاد انجمن معماران، و مگي جنكز آشنا شد. جنكز، آمريكايي، درحال تثبيت خويش به عنوان چهره برجسته نقد و نظريهپردازي معماري بود، و "مگي كسويك" كه زاده اسكاتلند بود، بعدها خود را به عنوان نويسنده و طراح متخصص در معماري منظر و باغسازي جا انداخت. اين دو، نخستينبار توسط دوست مشتركشان، "رم كولهاس"، با حديد آشنا شدند.
مگی و سرطان:
در سال 1988، مگی كسويك، پس از ده سال از ازدواجش با چارلز، به سرطان سينه دچار شد. او اول مجبور به برداشتن پستان شد و سپس تصمیم به برداشتن توده سرطانی گرفت، و در پنج سال بعدي، بهترين كارهاي عمرش را انجام داد. او از آن زنها نبود كه بنشيند و منتظر وخيمتر شدن اوضاع شود.
پنج سال بعد، سرطان دوباره به سراغش آمد و به استخوانها زد. استخوانها لاغر و رنجورتر شدند. روزهاي شومي برايش پيشبيني شد. يك متخصص به او پيشنهاد كرد ديگر دنبال دوا و درمان به آب و آتش نزند، و شايد اگر بهخاطر دو تا بچهاش نبود، خيلي وقت پيش بايد دستها را بالا ميبرد و تسليم مرگ ميشد. بر عكس، به كمك شوهرش، تا ميتوانست در اين مورد اطلاعات جمع كرد و حتي به همين منظور به چندين سفر خارج دست زد.
دوره اصلي درمان او در بيمارستاني در ادينبورگ انجام گرفت، شيمي درماني سنگين و كِشت سلولي. او حتي رژيمش را تغيير داد و سيستم بازتابي را پيشه كرد. هر چه كنترل مداوا و درمانش را بيشتر در اختيارخود ميگرفت، حالش بهتر ميشد. دور و اطرافش را كساني گرفتهبودند كه تمام تلاششان را براي كمك به او انجام میدادند.
با اين حال از اينكه انتخابهاي متنوعي در مقابلش قرار ميدادند، دلآزرده و مغشوش بود و حس زيباييشناسانهاش پيوسته اين نيش را به او ميزدكه آيا اين فضاها و كريدورهاي تنگ و دراز كلينيكها كه اين همه زمان در آنها مي گذراند، نميتوانست جوري باشد كه كمي در بهبود حالش كمك كند؟ شوهرش به ياد ميآورد كه "هر جلسه شيمي درماني او دو ساعت طول ميكشيد، و بعد بايد حدود يك ساعت در اتاقي بدون پنجره منتظر ميمانديم، و در راه برگشت به خانه،كه همراه با درد بود، او هميشه ميگفت كه درست است انتظار را به ياد نميآورد ولي كاش اين انتظار در فضايي مطلوبتر و زيباتر ميبود"!
خط مقدم:
جراح مگي او را تشويق كرد تا انديشهها و تأملاتش را در اين مورد روي كاغذ بياورد؛ و نتيجه اين يادداشتها مقالهاي شد با نام "تصويري از خط مقدم" كه در مجله پزشكي "سينه" چاپ شد. " من دمدمي مزاج هستم، در اين 48 سال، زندگي برايم بسيار ساده و راحت بود. چنان راحت كه الان اين بيماري را تاواني براي آن تصور كنم." او در اين يادداشتها اشاره ميكند درماني كه روي او انجام ميگرفت چقدر دقيق و هدفمند و از استاندارد بالايي برخوردار بود، ولي ديگر معلوم بود سرطاني كه او داشت از آنهايي نبود كه بشود بر آن چيره شد. با اين همه فشار بر او وارد مي شد (متأسفم عزيزم، ميتونيم ببريمت تو كريدور؟).
به اعتقاد او، ابتلا به سرطان مثل فرود با چتر در پشت خط مقدم دشمن است. "داري به همراه ديگر نفرات به سمت مقصدي دور راه مي سپري، که يکباره حفره بزرگي در زير پايت دهن باز ميکند و ... و مردان سفيدپوشي را ميبيني که تو را به چترت بر ميگردانند و بايد دور شوي از مخمصه. نه جاي درنگ هست و نه زماني براي تفکر".
مگي به نکته مهمي دست يافت: " مهم اين است که در سايه ترس از مرگ نبايد لذت زندگي را از دست داد". او متوجه شد هر چه دانستههايش از بيماري بيشتر ميشود، ترسش نيز کمتر ميشود. با اينحال، به تصوير کردن شوم محيط ادامه داد: "فضاهاي انتظار ميتوانند جان شما را به لب برسانند". تجربه او يکي از زجرآورترين علافيها در ميان ساختمانهاي صلب و سنگين بود. با نور و روشناييهاي و حشتناک و صندليهاي چندشآور. شاهد بود که چگونه بيماراني که با اميدواري نسبي به بهبود، پا به بيمارستان ميگذارند، به زودي دلزده ميشوند و وا ميدهند. مگي احساس ميکرد که "در بيمارستان جايي نيست که بتواني در آنجا گريه سردهي و آرام شوي!"
آشپزخانهای با میزِ بزرگ:
در سال 1994 که داشت اين يادداشتها را مينوشت، سرطان دوباره عود کرد، و او تصمیم گرفت که زيبا بميرد؛ و مُرد، در ژوئن 1995. اما قبل از مرگش پايهها و سنگ بناي کاري را گذاشت که نقطه عطفي در چگونگي مراقبت از بيماران سرطاني در کشورش با کمک معماري بود. به يقين، اين يک انقلاب ميبود اگر چنين راحت و سريع مطرح نميشد.
مگي از "بنياد ول نس" ديدن کرد؛ بيمارستاني بهقاعده و آرامش بخش. پس از آن بود که روحش به آسمانها رفت. در آنجا، او و شوهر و دوستانش به تعمق در فرم و فحواي فضاهاي انتظار پرداختند. اينجا نمونه خوبي بود. در اينجا بيمار به عنوان موجودي بيروني و زايد تلقي نميشد.
مگي و دوستانش به اين نتيجه رسيدند که بيمار بايد بتواند زمان انتظار را در محيطي آرام و راحت ولي نه گران، بصورت مثبت و مطلوب بگذراند. آخرين خبرها و ادبيات را مطالعه کند، استراحت داشتهباشد، با ديگر بيماران گپ و گفت داشتهباشد. به اين باور رسيدند که اين فضا ميتواند يک آشپزخانه باشد با ميزي بزرگ و سماوري و کترياي غلغلکنان.
بزودي، معمار ريچارد مورفي طرحي زد و بلوک سنگي بزرگ محوطه بيمارستان "جنرال وسترن" را تبديل به مکاني از نور و رنگ نمود. مگي پلانها را با پرستارش مطالعه کرد: "اينجا چيزي که مهم است اين است که به بيمار نيرو ميبخشد. به او اين احساس را ميدهد که گرفتن نتيجه تشخيص به معني پايان زندگي نيست".
و بدين ترتيب اولين "مرکز مگي" افتتاح شد، در100 ياردي بخش سرطان بيمارستان، درسال 1996. از آن زمان به بعد چندين "مرکزک" ديگر نيز افتتاح شدهاند: سال 2002 در گلاسکو با طرح شرکت "پيج/پارک"، سال 2003 در "داندي" با طرح فرانک گري، سال 2005 در "اينورنس" دوباره با طرح شرکت پيج/پارک. برنامه مگي در بيمارستان چرچيل آکسفورد هم در جريان است و قرار است در سال 2008 افتتاح شود. طرحي نيز از ريچارد راجرز وجود دارد براي مرکز مگي در سايت بيمارستان "چرينگ کراس" و طرحهاي ديگري از معماران بنام مثل "ليبسکيند"، "ريچارد مک کورماک"، " پيرگوگ" و "کيشوکوروکاوا" براي شهرهاي مختلف.
به سمتِ بیکرانگی:
ساخته زاهاحديد، از آن بناهايي نيست که جماعت انتظارش دارند، از حجمي مستطيلي با برجي و پارکينگي. اما حديد و کارفرمايش فرصت خوبي را به وجود آوردهاند. در حاشيه پارکينگ، گشايشي بکر به سمت بيکرانگي بازکردهاند؛ و با ساخت بنايي کوچک در حاشيه آن و در مقابل بيمارستان، احساس آرامش را در آناني که در آنجا هستند به وجود ميآورند. نماي يکپارچه نمادي از يک ياخته است قبل از اينکه تکثير شود و گرفتاري پيش آورد. پس از شنيدن خبرهاي بد و مداواي ناخوشايند مي شود اينجا نشست و دمي آسود و به حالت عادي برگشت.
نماي بيروني ساختمان پوشش تيره پلي اوريتن تخته مال شدهاست با بندهاي سيليکون کاربيد که نور را برميگرداند، و داخل احساسي از سفيدي، انحناها و رمپها در تضاد با نماي خشک بيرون. يکبار ديگر، تمثيل: واقعيت سخت بيروني با لطافت و نرمي درون تلطيف ميشود.
حديد ميگويد: " اساساً معماري براي بهتر زيستن است. هر چيزي که ميسازيد بايد با اين ايده باشد که مردم در آن احساسي خوب و زيبا داشتهباشند".کارهاي قبلي او، همگي درخدمت همين ايده هستند. "مرکزمگي" او نيز استثناء نيست. او گفتگوهايش با مگي کسويک جنکز در بيمارستان را بهياد ميآورد، تأثير محيط بر روح و روان آدمي و سلامتي رواني او. اما زماني بهصورت جدي به تفسير اينها پرداخت که از مراکز مگي در اسکاتلند بازديد نمود و تصوري از تداخل انزوا و ازدحام در جريان مداوا و مراقبت از بيماران سرطاني بدست آورد، و اينکه چگونه ميشود اين تضاد و تردي را با کمک تجربههاي مشترک و هدايت فني به هم زد. به مفهوم ظريف و دقيق معماري، حديد به اين نتيجه رسيد که در کار ساختن مکاني است که بيمار در آنجا بتواند به خنکاي آرامش بخش زندگي دستيابد.