نهيليسم آلمان آگاهي به سير تطوري و نزولي تفكر غربي است، حال آنكه نهيليسم روس نفي اين تاريخ و گريز از آن است، نهيليسم روس ريشههاي تاريخي و فرهنگي دارد. روسها فطرتا اهل افراط و تفريط هستند يا نهيليستاند يا آخرتنگر. كشمكش مدام اين دو صفت متناقض عرصه ظهور همان چيزي است كه “برديائف” “جنون مابعدالطبيعه” مينامد.
اين كشمكش را كمابيش در همه مردان بزرگ آن قوم به ويژه در آثار داستايوفسكي بازمييابيم. روس هيچ گاه ميانهرو نيست، حد داشتن و متعادل بودن در قاموسش نيست. شايد فضاهاي نامتناهي استپها و افقهاي بيكران سرزمين پهناور روسيه اثري در روح آن قوم گذاشته باشد، چه روس حد و اندازه نميشناسد، يا به زهد روي ميآورد يا به بادهگساري. اين جنبه ديونيزوسي روح روس را ميتوان در رقص، آواز، موسيقي و در شادخواريهاي طوفاني آنها مشاهده كرد. بادهگساريهاي شبهاي سنپترزبورگ گاه چند شبانهروز به طول ميانجاميد و چه بسا همراه خود ثروت خانوادهها و آرزوهاي يك عمر را به باد ميداد و سرانجام در لحظهيي كه سير دوراني سرمستي به حد جنون ميرسيد با شليك گلولهيي پايان ميپذيرفت.
روسي احساساتي است، احساساتي كه انسان را از خود به در ميبرد؛ خواه استفراغ در لذت حواس باشد و بادهگساري؛ خواه به صورت جزمي و تعصبآميز عقايد انقلابي درآيد؛ خواه به صورت قمار با زندگي جلوه كند و به شليك گلولهيي بينجامد كه در “رولت روسي” مغز نجيبزاده را متلاشي ميكرد؛ خواه به صورت كوششي پارسايانه كه خواهان معصوميت مسيحايي است. اما اين احساسات خواه مثبت باشد، خواه منفي، همواره ابعادي غولآسا مييابد: اگر رذالت باشد به حد نبوغ بروز ميكند؛ اگر گذشت باشد به حد انكار نفس و فداكاري؛ اگر غرور باشد به حد جنون، اگر عشق باشد به حد مهر مسيحايي؛ و اگر سركشي باشد به حد انكار خدا، آخرت و دنيا يعني نهيليسم صرف.
از همين رو است كه ادبيات بزرگ قرن نوزدهم روسي اينچنين كششي دارد، چه مانند خود ملت روس در جستوجوي طرح مسائل نهايي است: خدا وجود دارد يا ندارد؟ تجدد خوب است يا بد؟ همه چيز مجاز است يا نه؟ مسائلي كه در قرن نوزدهم در ميان “اينتليژنتسيا”ي روس در مباحثاتي كه اغلب تا صبحدم ميانجاميد و تحت عنوان مسائل لعنتي مطرح ميشد، بيشباهت به مسائل فعلي ما نيست، منتها با اين فرق كه روسيه با اينكه آسيايي بود، جزيي از غرب هم بود، دوم اينكه مسائل مورد معارضه آنها، بعد غولآساي رسالت قومي ملت روس را به خود ميگرفت و سوم اينكه كساني كه اين مسائل را مطرح ميكردند از بزرگترين نوابغ فرهنگ بشري به شمار ميآيند. اگر سرنوشت شوم روسيه را داستايوفسكي در كتاب “ابليسان” پيشگويي ميكرد، براي “بوريس پاسترناك” نتيجه انقلاب بلشويكها دخترك سادهلوحي است كه از “لارا”ي زيبا و “ژيگوا”ي شريف به وجود ميآيد، به عبارت ديگر روسيه مقدس كودكي بيخاطره زاييد.
داستايوفسكي ميگفت: “ما روسها همه نهيليست هستيم.” اين گفته درخور اعتناست، چه نهيليسم ريشههاي فرهنگي در تاريخ روسيه دارد. نهيليسم در اصل يك پديده روسي و مذهبي است كه از زمينه ارتودوكسي برخاست و در واقع وجه معكوس معنويت روس و نوعي پارسايي بيرحمت الهي است. تصور اينكه اين جهان سرشار از شر و آغشته به جمله پليديهاست، نهيليسم روس را به آنجا كشاند كه منكر همه چيز شود، از مذهب گرفته تا فرهنگ و هنر. نهيليسم مانند خوي زاهدانه روسها، خواهان ارزشهاي فردي بود اما سرانجام منكر فرديت شد و آن را در نظام كلي (بلشويسم) مستحيل كرد. خلاصه اينكه، نهيليسم روس وجه منفي بينش اخروي و آخرتنگري آنهاست.
منشا اين سركشي در قرن هفدهم به نهضت “راسكول”ها كه مومنان به كليساي “ارتودوكس” بودند ميرسد. راسكولها اين پرسش را مطرح كردند: آيا روسيه مقدس كه رم سوم است سرزمين حكومت مسيح است يا قلمرو استيلاي دجال، يعني “آنته كريست”؟ باور به اينكه كليسا و تزار به ديانت اصيل روسها خيانت كردهاند، به تدريج قوت گرفت و راسكولها همواره سقوط مسكو و حكومت دجال را پيشگويي ميكردند و از آن پس، تمام قدرتهاي دنيوي اعم از ايوان مخوف، ناپلئون و پطر كبير، را مظاهر آتنه كريست ميدانستند و مدينه اصيل “ارتودكسي” را در شهر اساطيري “كي تژ” كه در قعر درياست، ميجستند. از شعب افراطي راسكولها شيوه نفي و انكار كه يكي از صفات شاخص قوم روس است، پديد آمد و به عصيان اين قوم همان بعد نهيليستي را بخشيد كه بعدها بر اثر آميزش با مرامهاي سوسياليستي و ماركسيستي غربي، منجر به آنارشيسم و بلشويسم شد. انكار فرهنگ و تاريخ موجب شد كه روسها دائم با مسائل نهايي درگير شوند و به راههاي افراطي روي آورند.
در اين زمينه كتاب نهيليست روس “چونيچفسكي”، به نام “چه بايد كرد” گوياست، زيرا همه متفكران روس در اين فكر بودند كه چه بايد كرد. آيا بايد غربي بود، چنان كه “هرتسن” و پيروان شيوه غربي تجويز ميكردند يا به رسالت قوم روس كه ناجي بشريت است روي آورد، چنان كه “اسلاوفيل”ها ميگفتند. در برابر ايدهآليستهاي سالهاي 1840 كه پيرو هگل و شلينگ بودند و معتقد به ادب و هنر و آرمانهاي متعالي، نهيليستهاي سالهاي 1860 مانند “چونيچفسكي”، “دوبروليوبوف” و “پيسارف” سوسياليست بودند و مادي و پيرو علوم زيستي و منكر ديانت. پيسارف ميگفت كه يك جفت كفش به تمام شكسپير ميارزد.
در برابر نهيليستها، آنارشيستهاي پايان قرن نوزدهم ماركسيست بودند. به اعتباري شايد بتوان گفت كه سوسياليسم و ماركسيسم نقطه پيوند نهيليسم روس و نهيليسم غربي است. اما چه نهيليست، چه آنارشيست، چه پيرو شيوه غربي، چه اسلاوفيل همه طالب راهحلهاي نهايي بودند: خواه اين راهحل به شيوه افراطي انقلابي “نچائف” بينجامد؛ خواه به آنارشيسم “باكونين” كه تخريب را سرآغاز آفرينندگي نو ميدانست، خواه به آنارشيسم مذهبي تالستوي؛ خواه به مفهوم “بشريت الهي” فيلسوف روس “سولوويئف”؛ خواه به برنامه انقلابي لنين كه مخلوطي از باكونين و پطر كبير بود. كسي كه همه اين تناقضات روسيه تزاري را- كه در آن سطوح گوناگون فرهنگي و تاريخي از قرن 14 تا قرن 20 ميلادي دوشادوش هم ميزيستند- به حد هشياري بيمارگونه آزمود، داستايوفسكي است.
رمان “ابليسان” يك مدرك پيشگويانه است كه در آن نتايج اين تناقضات بزرگ و سرنوشت روسيه و ارتودوكسي پيشبيني شده است. داستايوفسكي شيوه ديالكتيك منفي خود را در يادداشتهاي اين رمان بسط داده است و اين ديالكتيك با اين پرسش ميآغازد: “آيا ميتوان متمدن و اروپايي بود و در عين حال ايمان داشت؟ آيا عيسي مسيح ايمان داشت؟” چون نميتوان به اين پرسش با قاطعيت پاسخ داد پس بايد به بيايماني روي آورد كه در جهانبيني علوم جديد شكل گرفته است. به اين بيايماني بايد به هر حال ايمان داشت.
اكنون پرسشي كه مطرح ميشود اين است: آيا ميتوانيم به علوم همان ايماني را داشته باشيم كه به عيسي مسيح؟ با طرح اين پرسش، تناقض بزرگتري آشكار ميشود، چه اگر بتوان هم به اين ايمان داشت و هم به آن، پس ما يا دچار “فلسفه خوشگواري” شدهايم يا آنكه نه به اين ايمان داريم نه به آن. “فلسفه خوشگواري” در واقع وجه غافلانه هم اين است و هم آن. به عبارت ديگر فلسفه خوشگواري غفلت صرف است، غفلت از اينكه نه اين را داريم و نه آن را. چرا؟ چون ايمان و بيايماني هيچ سنخيتي با هم ندارند و ناقض و دافع يكديگرند. بنابراين يا اين را بايد انتخاب كرد يا آن را و راه سوم يا غفلت است و فلسفه خوشگواري، يا انكار هم اين است و هم آن. اگر ايمان وجود ندارد، ايمان به عيسي مسيح ناممكن است، پس انقلابي افراطي نچائف حق دارد، بايد همه چيز را آتش زد و نظامهاي موجود را سرنگون كرد. اگر ايمان هست بايد سوسياليسم و بيايماني را كه همراه آن ميآيد، انكار كرد و در عيسي مسيح پناه جست: يا ايمان يا فلسفه خوشگواري است يا انكار هم اين و هم آن. داستايوفسكي در تمام آثارش رگه اين عصيان را كه انكار ايمان و خداست با سماجت خاصي دنبال ميكند، ولي راه انكار كه از آزادي بيحد و اندازه انسان برميخيزد، سرانجام به استبداد نامحدود ميانجامد و منجر به نفي. همين آزادي ميشود.سه معجزه براي داستايوفسكي، سوسياليسم عاري از هر ايمان، و بنياد برج جديد بابل (يعني مدينه فاضله اين جهاني) و سلب آزادي از انسان است و سعادت تهي نيز سرگرمي در بازيهاي كودكانه.
به عبارت ديگر، غرض تحقق يافتن جامعهيي است كه در آن نه مسووليتي هست، نه دردي، نه هشياري و حق انتخابي. نتيجه نهايي از آن جامعه پدركشي (“اسمردياكوف” به تحريك ايوان سرانجام پدر خود را ميكشد) و حكومت نفس اماره است. زيرا اگر بانيان انقلاب روشنفكري چون ايوان هستند، گردانندگان آن بردگان بينام و نشان مانند اسمردياكوفاند و اسمردياكوف نيز مظهر نفس اماره است.