ایدههای نهفته در پس “فرهنگ علوم انسانی” و پروژه “زبان باز” داریوش آشوری چیست؟ داریوش آشوری به پرسشهای مهدی جامی در این باره پاسخ میدهد. این گفتوگو در دو بخش منتشر میشود.
■ مهدی جامی: نام فرهنگ شما فرهنگ علوم انسانی است، اما همهی اصطلاحات این علوم در این فرهنگ نیامده است. چه نوع واژه هایی در این فرهنگ می توان یافت؟ یا می شود انتظار داشت که معادلی برای آن آمده باشد؟
داریوش آشوری: در دیباچهی نشرِ یکمِ این فرهنگ چهگونگیِ پیدایشِ ایدهی این کار و روندِ شکلگیریِ آن را شرح داده ام. پایهیِ آن طرحی ست که در سالِ ١٣۵۴در پژوهشگاهِ علومِانسانی پایهگذاری کردم و با نامِ واژگانِ فلسفه و علومِ اجتماعی در دو جلد (انگلیسی-فارسی و فرانسه-فارسی) منتشر شد. آن “واژگان” کوششی بود برای گردآوریِ برابرنهادههایِ مترجمان و مؤلفانِ فارسیزبانِ حوزهیِ فلسفه و علومِ اجتماعی برایِ تِرمهایِ این گستره از علوم به زبانهای انگلیسی و فرانسه. در آغاز هدف از این کار نشرِ آن به صورتِ فرهنگ نبود، بلکه آن واژهها را با همکاریِ تنی چند از آن جهت گردآوری کردم که به کارِ ترجمهی یک “فرهنگِ علوم اجتماعی” بیاید که سازمانِ یونسکو به زبانِ انگلیسی منتشر کرده بود. هدف این بود که کتابِ مرجعی برای دانشجویان و مترجمان و پژوهشگرانِ این حوزه فراهم آید.
اما، آن کارِ اصلی را نتوانستیم به انجام برسانیم. زیرا فضایِ علمیِ درخورِ برایِ چنان کارهای بنیادی، و از جمله زبانی رسا و کارامد برای آن، وجود نداشت. من نیز سرانجام وادار به ترکِ آن پژوهشگاه شدم. ولی کاری که برایِ گردآوریِ زبانمایهی موجود برای علومِ اجتماعی کرده بودیم مرا به فکر انداخت که آن را برای بهرهمندیِ مترجمان منتشر کنیم. و این کار را هم کردیم. برخی از مترجمان و اهلِ این علوم هم این کار را پسندیدند و ستودند. زیرا برایِ نخستین بار دستمایهای از واژگان در اختیارشان میگذاشت. آن کار، و نامِ “واژگان”، سپس الگویی شد برایِ دیگران تا در زمینههایِ گوناگونِ علمی و فنی به گردآوری و نشرِ “واژگان” بپردازند و نامِ “واژگان” برایِ این گونه فرهنگها رسمیّتی یافت. پس از انقلاب نیز بهویژه “سازمانِ نشر دانشگاهی”، به مدیریتِ آقای نصرالله پورجوادی، در پیشبردِ این روشِ گردآوری واژگانِ علمی کوشا بود. کارِ افزودن بر مایهی واژگانِ علوم اجتماعی بر اساسِ منابعِ تازه را دیگران، بر پایهی جلدِ انگلیسی-فارسیِ آن نشرِ نخستین، چند بار دنبال کرده اند.
و اما، این کار برایِ من سرآغازی شد برای آن که به چند-و-چونِ دستمایهی موجودِ واژگانِ فلسفه و علوم اجتماعی و نیز کم-و-کاستیهای آن در زبانِ فارسی آگاهتر شوم. سپس با بینش و تجربهای که در بابِ کاربردِ واژگانِ علمی و واژهسازی برایِ آن، در دورهی دستیاریِ زندهیاد غلامحسین مصاحب در دایرهالمعارفِ فارسی یافته بودم، رفته-رفته برانگیخته شدم که این کار را با دیدی سنجشگرانه دنبال کنم. (شرحِ گستردهی داستانِ این “ماجراجوییِ” علمی و زبانی را میتوانید در “دیباچه”یِ فرهنگِ علومِ انسانی ببینید.)
پایهیِ کارِ من در تألیفِ فرهنگِ کنونی همان گردآوریای بوده است که آن زمان از برابرنهادههای مترجمانِ فارسی برای آن واژگان کرده بودم. در آن کارِ نخستین هر درایند (مدخل)ی به نامِ هر کسی ثبت شده بود که به نظر میرسید نخستین بهکاربرندهیِ آن است. اما بازسنجیِ آن برابرنهادهها و ارزیابیِ میزانِ روایی، سنجیدگی، و کارامدیشان، همچنین کوشش برایِ جبرانِ کم-و-کاستیها و روشمند کردنِ رهیافت به مسأله تا جایِ ممکن، کاری ست که در این چهل سال، به رغمِ همهی گرفتاریهایِ آوارگی و جا به جا شدنها و تنگناها، دنبال کرده ام. و چنان که میبینید ویراست سوم آن هم منتشر شده است. البته آنچه تا کنون برایِ این هدف انجام داده ام، چه از نظر کمیّت و چه کیفیت، با آن کارِ پایهایِ نخستین، همان واژگان، تفاوتِ بنیادین دارد. از نظرِ تفاوت تنها همین را بگویم و بگذرم که شمارِ درایندهایِ ویراستِ آخر بیش از سیهزار است، یعنی حدودِ چهار برابرِ درایندهایِ آن واژگان.
میبینید که کارِ من در ان زمینه از گردآوریِ مایهی موجود در زبانِ فارسی آغاز شده و سپس به ارزیابی و اصلاح و تکمیلِ آن پرداخته ام. در “درامدِ” فرهنگ ذیلِ عنوانهایِ “دربارهیِ این واژهنامه”، “هدفِ این واژهنامه”، و “روشِ این واژهنامه” بهتفصیل در این باره سخن گفته ام که چه شد که از آن گردآوری به اندیشهیِ تألیفِ فرهنگی از بنیاد تازه برای علومِ انسانی رسیدم. و این کار چهگونه، با چه روش، و بر پایهیِ چه منابعی به انجام رسیده است.
بنا بر این، این فرهنگ ناگزیر نمیتوانسته است یک فرهنگِ جامع برای علوم انسانی در زبانِ فارسی باشد و چنین داعیهای نیز ندارد، بلکه بیشتر پایهگذار و راهگشا ست برایِ ورز دادنِ زبانِ فارسی و مایهورکردنِ آن در برخورد با واژگانِ پایهای و پیرامونیِ حوزهیِ علومِ انسانی در زبانِ انگلیسی، تا آن جا که از دستِ من برمیآمده است. برای نمونه بگویم که یکی از کارهایی که در این فرهنگ به انجام رسیده پاسخگویی به نیازِ برابریابیِ درست و رسا برای واژگانی ست که در زبانهای اروپایی با پسوندهای “-ایسم” و “-ایست” به کار میروند، از جمله بهفراوانی در علوم سیاسی و مکتبها و بحثهایِ نظریِ آن.
در این فرهنگِ به جایِ روشِ مکانیکیِ گذاشتنِ پسوندهای “-گرا” و “-گرایی” یا چیزهایِ دیگر مانندِ “-گر” و “-گری”– که نسلِ پیشینِ مترجمانِ ما در پیش گرفته بودند– نشان داده ام که با توجه به بارِ معناییِ هر یک از این تِرمها و معناهایِ، دستِ کم، چهارگانهیِ پسوندِ –ایسم در زبانِ انگلیسی، چهگونه باید چندین پسوندگونهیِ فارسی را در برابرِ آن به کار برد. حدودِ چهل سال پیش مقالهای در بازگفت و توجیهِ این روش منتشر کردم. کاربستِ آن روش در این فرهنگ دنبالهیِ همان کارِ پژوهشی ست.بسیاری از مترجمان در این سالها، بر پایهیِ همین فرهنگ، این روش را پسندیده اند و برابرنهادههای آن را به کار میبرند.
■ در مقدمه نوشته اید که برخی واژهها از ویراستهای پیشین حذف شده و برخی افزوده شده است. معیارتان برای حذف واژه ای یا افزودن واژه ای چیست؟
در این فرهنگ، افزون بر واژگانِ پایهایِ علومِ انسانی، شمارِ بالایی از واژههایی نیز آمده است که آنها را “واژگانِ پیرامونی” نامیده ام. مراد-ام از این برداشت واژههایی ست که بهفراوانی در این گونه متنها میآیند بیآن که به معنایِ کاملِ کلمه واژههایِ فنّی و اصطلاحی به شمار آیند. گروهی از آنها در آن گردآوریِ نخستین هم راه یافته بودند و یا سپس خود به آن افزوده ام. اما در بازبینیها به نظر-ام رسیده است که وجودشان در این فرهنگ ضرورتی ندارد و فرهنگهای دوزبانهیِ دیگر میتوانند پاسخگویِ آنها باشند. با این دید آنها را حذف کرده ام تا جا برایِ واژههای ضروریتر باز شود.
■ همه رشتههای علوم انسانی فرهنگنامه های خاص خود را دارند. زبانشناسی، مثلا، خود دارای واژهنامههای متعدد است. فاصله این فرهنگ با آن واژهنامهها در کجا ست؟ به عبارت دیگر، این فرهنگ نمی تواند و همانطور که گفتید قرار نبوده جامع اصطلاحات علوم انسانی و اجتماعی باشد. پس چه واژه هایی برای وارد شدن در این فرهنگ انتخاب می شوند؟
بنایِ کارِ این فرهنگ، از آغاز، چنان که گفتم، هرگز این نبوده است که یک فرهنگِ جامع برایِ علومِ انسانی باشد. نوآوری این فرهنگ و جایگاهی که برای خود پیدا کرده شیوهی برخوردِ آن با زبانِ فارسی ست و روشِ آن برایِ توسعهی این زبان. هدف این کار بیرون آوردنِ زبانِ فارسی از تنگناهایِ واژگانی آن در برخورد با زبانهایِ پیشاهنگِ علومِ انسانیِ مدرن است. همچنین بازیافتِ بخشی از سرمایهیِ تاریخیِ واژگانِ زبانِ فارسی، با دیدی سنجشگرانه، در خدمتِ چنین هدفی ست. فرهنگهایی که به آنها اشاره کردید، تا آن جا که من دیده ام، هیچیک چنین روش و سیاستی را دنبال نکرده اند. بلکه همگی دنبالهیِ روشِ همان واژگانِ فلسفه و علومِ اجتماعی را گرفته اند. یعنی، گردآوریِ برابرنهادهها از زیرنویسِ صفحههای کتابها یا در برابرنامهیِ پایانِ آنها. فرهنگِ علومِ انسانیِ دستِ کم دو-سه هزارِ واژهیِ ترکیبی و مشتق را به زبانِ فارسی شناسانده یا زنده کرده است که پیش از آن به این شکل شناخته نبوده اند. (از نمونههای سادهی آنها همین دو واژهی “برابرنهاده” و “برابرنامه” است که در همین چند سطر میبینید.)
■ در جاهای مختلفی شما گفته اید که شماری از این مفاهیم در فارسی نام ندارد یا نداشته و معادل سازیهای شما را می توان، به این ترتیب، نامگذاری آن چیزها و مفاهیم تلقی کرد. نامیدن چیزها، به قول باختین، بازی در نقش حضرت آدم در کتاب مقدس است که با موضوعات بکر سر-و-کار داشت و باید بر آنها نام می گذاشت. آیا واقعا این مفاهیم بی سابقه و کاملا جدید اند؟ آیا مفاهیمی که فکر می کنیم تازه است واقعا تازه است؟ یا نام و تعبیری دارد و داشته است در فرهنگ ما که آن را چه بسا فراموش کرده ایم و باید از نو آنها را کشف کرد؟
اگر در این نکته، چنان که باید، درنگ کنیم که تمدنِ مدرن بر دوشِ علم و علمباوری تا حدِّ علمپرستی بنا شده و انقلابِ عظیمی که در شیوهی زیستِ بشر از نظرِ مادّی و معنوی، در این دو-سه قرن پدید آمده بر بنیادِ انقلابِ علمی دست در دستِ انقلابِ صنعتی بوده است، درمییابیم که برایِ تولیدِ دستگاههای عظیمِ واژگانیِ علم و صنعت و تمامیِ شکلِ زیستِ بشرِ مدرن -از جمله شهرنشینی با تمامیِ لوازمِ آن- یک انقلابِ زبانی نیز ضروری بوده است. گشودنِ راه برایِ ورودِ دهها هزار واژگانِ فنیِ لاتینی-یونانی-بنیاد و رفتارِ تکنیکی-مکانیکی با آنها برایِ زایا کردنِ هرچه بیشترشان، از ناگزیریهای انفجارِ علمی و تکنولوژیکی بوده که جهانِ مدرن را پدید آورده است. (به این بحث در کتابِ زبانِ باز پرداخته ام.)
از نظرِ من، که در هر دو حوزهی زبانی سالها کار و پژوهش کرده ام، یعنی هم زبانِ فارسی و هم سه زبانِ اروپایی، بهویژه انگلیسی، این مفاهیم در اصل نه در زبانِ ما وجود داشته نه در زبانِ آنها. اینها همه فراوردههایِ ذهنِ مدرن و زبانِ مدرن اند که در زبانهایِ اروپایی جا افتاده و “طبیعی” شده اند، اما در زبانِ ما -به دلایلی که بحثِ آن را در مقالههایِ خود دربارهی مسائلِ زبانیمان کرده ام- هنوز غریبه اند. البته، همهیِ آنها یکباره “نو” نیستند، بلکه دستگاهِ واژگانیِ “سنّتی” هم با پذیرفتنِنقشهای معناییِ تازه در خورِ نیازهایِ تازه میتوانند در دستگاهِ مفاهیمِ مدرن جایی پیدا کنند، چنان که در هزاران مورد کرده اند. (از جمله، در بابِ دگردیسیِ معنایی و نیز دگرگونیِ بسامدِ گروهی از واژههایِ فارسی در برخورد با زبانهایِ اروپایی، نگاه کنید به مقالههای من دربازاندیشیِ زبانِ فارسی، همچنین به مقالههای “فارسی شکر است” و “زبانِ تجدد” به همین قلم، که این دو بر روی اینترنت یافت میشود.)
■ شما با معادل های جدید خواه ناخواه می گویید که این کلمه/ مفهوم قبلا نبوده است. چقدر می توان اطمینان داشت که یک مفهوم واقعا جدید است؟ از نظر شما “جدید” یعنی چه؟ چطور می شود که برخی از مفاهیم علوم انسانی که با انسان و تاریخ دراز هستی و جامعه او سر و کار دارد اینقدر تازه باشد که نیاز به معادل تازه داشته باشد؟
اگر مفهومهایِ نادیدنی، مانندِ مفهومهایِ علومِ انسانی را کنار بگذاریم، فهمِ این نکته در بابِ آنچه به چشم میتوان دید ساده است. اگر از تمامیِ از سازمانهایِ اداری و نهادهایِ فرهنگی و اجتماعی و روابطِ مدرن در یک شهرِ مدرن و شیوههایِ پیچیدهیِ زندگی و رفتار در درونِ آن چشمبپوشیم و تنها از نظرِ ساخت-و-ساز به ساختمانهایِ مدرن چشم بدوزیم، به آسمانخراشها، که ساختههایِ همین صد سالِ اخیر در زندگانیِ بشر اند، میبینیم که اینها چهگونه، برپایهیِ علومِ فیزیک و شیمی و دهها رشتهیِ مهندسیِ مدرن و نیز به یاریِ ابزارها و ماشینهایی ساخته شده اند که همگی دستاوردِ انقلابِ علمی و صنعتی در همین دویست سالهیِ اخیر اند. بنا بر این، اینها همه “جدید” اند و پدیدههایی بیپیشینه در زندگانیِ بشر.
در نتیجه، به دستگاههایِ واژگانیِ جدید نیازمندند که بتواند بارِ معنایی و کاربردیِ آنها را بکشد. اگر تنها به پیچیدگی و گوناگونیِ سازمایههایِ شیمیاییِای که در آنها به کار رفته بیندیشید یا به سازمانِ در-هم-تنیدهیِ لولهکشیها و سیمکشیهای آب و برق و گاز و تلفنشان و دستگاههایِ ادارهکننده و به-کار-اندازندهشان، و آنها را در کنارِ ساختمانهایِ قدیمیِ سه-چهار طبقه بگذارید، روشن است که میانِ این بناهایِ مدرن و بناهایِ پیشامدرن شکافِ عظیمی میبینید که ناگزیر میباید در دستگاههایِ زبانی و واژگانیشان بازتافته باشد. هم به آنچه به سازندگیشان ربط دارد و هم به آنچه به کاربردشان. دانش و تجربهیِ محدودی که معمار و بنّایِ جهانِ پیشامدرن با شاگردی نزدِ “اوستا”یِ خود میآموخت، اکنون استادان به صورتِ صدها رشتهیِ ویژهکاریِ علمی و فنی در هنرستانها و دانشگاهها درس میدهند؛ درسهایی که برایِ آنهاِ زبانمایههایِ ویژهکاری (تخصص)، یعنی دستگاههایِ واژگانیِ پروردهیِ کلان و گسترشپذیر، ضروری ست. ذهنیّتِ مدرن روشها و تکنیکهایِ برساختنِ این دستگاههایِ واژگانی و زبانمایهها را هم آفریده و سازمان داده است.
آنچه هم که از واژگان و زبانمایهی پیشهوریِ پیشامدرن، برایِ مثال، در زبانمایهیِ معماریِ مدرن و فنونِ مهندسیِ مربوط به آن بازمانده است، ناگزیر، با مایههایِ معناییِ تازه و چهبسا با تعریفهایِ تازه، توانسته است دوام بیاورد و در دستگاههایِ واژگانیِ مدرن جایی بیابد. این مثالی بود از گوشهای از دستاوردهای شگرفِ علم و تکنولوژی مدرن که دلِ اتُم را نیز شکافته و هر آنچه را که بر رویِ زمین یافتپذیر است به اُبژهیِ شاخهای از علم بدل کرده است و اکنون از زمین به سویِ تسخیرِ عالم کیهانی روان است.
در نتیجه، در جوارِ انقلابِ علمی و صنعتی و پا به پایِ آنها، همچون بنیادِ ضروریِ رشدِشان، یک انقلابِ زبانی هم در ساحتِ واژگان رخ داده است که تنها چشمهایِ آشنا با تاریخِ این انقلابِ در حوزهیِ زبانشناسی آن را درمییابند، و نه حتا کارشناسانِ این حوزههایِ علمی و صنعتی که به کار برندگانِ دستگاهِ واژگانیِ رشته و حرفهیِ خود اند که آن واژگانِ “مصنوعی”، بر اثرِ آشنایی و عادت، برایشان طبیعی شده است.
همچنین است در قلمروِ علومِ انسانی. درست است که انسان در جهانهایِ پیشامدرن در قالبِ شبکهیِ روابط اجتماعیای میزیست که از دیدِ علومِ انسانیِ مدرن آنها را به نامِ نهادهایِ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی میشناسیم، اما هرگز به این عنوانها به آنها آگاهی نداشته و آنها را ذیلِ این نامها نمیشناخته است. واژههایِ اجتماع، سیاست، فرهنگ، و اقتصاد، در گذشته، کاربردِ پیشامدیِ بسیار محدودی داشته اند، آن هم به معنایی ناروشن، در بسترِ فرهنگِ جهانِ پیشامدرن و با کمترین ربط به معنایِ علمیِ مدرنشان. هرگز با یایِ نسبت به کار نمیرفته اند، یعنی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی.
در صدسالهی اخیر است که از راهِ ترجمهیِ واژههایِ société, politique, culture, économie از زبانِ فرانسه این واژههایِ کهن را بارِ معناییِ مدرن بخشیده ایم و یایِ نسبت را هم برایِ کاربردهایِ نخست ژورنالیستی، و سپس علمی و دانشگاهی، به آنها چسبانده ایم و از آنها تِرمِ علمیِ مدرن ساخته ایم. این واژهها در زبانهایِ مادرِ مدرنیّت (پیشاپیشِ همه، فرانسه و انگلیسی) تا دورانِ مدرن چنین بارِ معناییِ گیتیانه (سکولار) و همچنین بسامدِ بیاندازه نداشته اند و نامی برای یک رشتهیِ علمی هم نبوده اند.
در دورانِ مدرن است که هر یک از اینها، با زیرشاخههایِ اداری و فنی و علمیشان، دستگاهِ واژگانیِ کلانی را به دنبال میکشند که پیوسته بر آنها افزوده نیز میشود. این مفهومهایِ علمی و فنی همگی جدید اند و اگر بارِ معناییِ کنونیشان بر واژگانِ دیرینه نیز سوار شده باشد، دستگاهِ واژگانیشان، شاملِ دهها و صدها و گاه چندهزار ترم (چنان که در علمِ اقتصاد و شاخههای آن) “جدید” است، یا به واژهی رساتر، مدرن است، اگرچه خویشاوندیای نیز با واژگانِ کهن داشته باشند. برایِ نمونه، درنگی بفرمایید در معنایِ واژهیِ “مجلس” در زبانِ ما که چهگونه از مجلسِ عروسی و عزا به مجلسِ قانونگذاری تبدیل شده است که نسبتِ بسیار کمرنگی با کاربردهایِ دیرینه و هنوز روایِ آن دارد. مجلس، در واژگانِ سیاسیِ فارسی، که واژگانِ مدرن است، بارِ معناییِ خود را از واژهیِ فرانسویِ parlement گرفته است.
■ واژه های پیشنهادی شما که تازه و فارسی هستند برای ترجمه متون معاصر حتما کاربرد دارند اما اگر بخواهیم متنی قدیمی را ترجمه کنیم چه باید بکنیم؟ آیا نباید زبان ترجمه اش را کمی کهنهتر بگیریم؟ مثلا، عواید به جای سود و بازده در ترجمهیِ returns. خود شما وقتی متنی کلاسیک را ترجمه می کنید چه سیاستی دارید؟ آن را به زبان تر و تازه و نوسازی شده امروزی ترجمه می کنید یا رنگی از کهنگی را در انتخاب واژه ها حفظ می کنید؟ آیا چنان واژه ها و معادلهایی که برای ترجمه متون قدیمتر باید استفاده کرد در فرهنگ شما آمده است؟
البته، همهیِ واژههای پیشنهادیِ من “تازه و فارسی” نیستند، که گمان میکنم مرادِ شما از این تعبیر فارسیِ سره باشد. من هوادارِ به کار بردنِ واژههایِ اصیلِ فارسی ام که به ضربِ قلمِ منشیانِ درباری و “علما” و “فضلا” جای خود را بیهوده به سیلِ واژههای عربیتبار سپرده اند. دلایلِ علمی و فنیِ این گرایش را نیز در مقالههای بازاندیشیِ زبانِ فارسی و همچنین در پیشگفتارِ فرهنگ گفته ام. از واژههایِ عربیتبار آنچه را که ضروری یا جایگزینناپذیر باشد به کار میبرم. امّا، بهخلافِ عادت و روشِ دیرینهای که برای فضلفروشی صرف و نحوِ عربی را نیز همراهِ آنها وارد فارسی میکرد، میکوشم آنها را در قالبِ فارسی و بنا به دستور زبانِ فارسی به کار گیرم. همچنان که برخی واژههایِ اساسیِ اندیشهیِ علمی و فلسفیِ اروپایی (مانندِ ایده، سوژه، اُبژه) را نیز پذیرفته و در فرهنگِ خود آورده ام و در نوشتههایام به کار میبرم.
امّا آنچه شما از نظرِ جوازِ سبکیِ ترجمه میگویید به متنهایِ ادبی برمیگردد نه متنهایِ علمی. اگر کسی، برایِ مثال، بخواهد نوشتههایِ گالیله یا نیوتُن یا داروین را به فارسی ترجمه کند، وسواس در بارهی ویژگیهایِ سبکی اثر، از جمله دیرینگیِ واژگان و سبکِ نوشتار، و بازتاباندنِ آن در ترجمه کارِ بیهودهای ست. برایِ مثال، در ترجمهی نوشتههای آدام اسمیت یا مارکس یا کانت یا ماکس وبر نباید چنین وسواسی داشت. زیرا که این نویسندگان همتشان در جهتِ رساندنِ هرچه عریانتر و سرراستترِ معناست نه دادنِ پژواکِ ادبی یا زیبایی شناسانه به اثرِ خود. اما آن جا که پایِ آثارِ ادبی در میان باشد، کار حکمِ دیگری دارد.
و اگر مترجم هنرِ سبکآوری داشته باشد، ترجمه روح و معنایِ بهتر و ژرفتری پیدا میکند. و البته، بازتاباندنِ کهنشیوگیِ متن در ترجمه هم میتواند از آرایههایِ زیباشناسیک در ترجمه باشد. من خود در ترجمهی یک اثرِ شاعرانه مانندِ مکبثِ شکسپیر یا اثری فلسفی مانندِ چنین گفت زرتشت، که با زبانِ شاعرانه و آهنگِ حماسیِ پُرتوان نوشته شده است، یا اثری مانندِ شهریارِ ماکیاوللی که شیوا و گیرانویسی در آن بخشی از ساختارِ معنا ست، کوشیده ام زبانی “نئوکلاسیک” به کار بگیرم که هم طنینی از زبانِ کلاسیکِ شعر و نثرِ فارسی در آن باشد و هم رابطهی اُرگانیکِ خود را با زبانِ زندهیِ امروزی نگاه داشته باشد. امّا در ترجمهیِ جلد هفتم تاریخِ فلسفه به قلمِ فردریک کاپلستن تنها رسایی و روشنیِ زبان را در نظر داشته ام نه طنین ادبیِ آن را. در این ترجمه کوشیده ام از زبانِ مغلق و تاریکِ رایج در سنتِ زبانِ فلسفی در میانِ ما دوری کنم. اگر در ترجمهیِ متنهایِ ادبی گرایشام به آراستگی ست، در نگارش و ترجمهیِ متنِ علمی یا فلسفی به پیراستگی ست. اما پیراستگی نیز خالی از حسِ زیباشناسیک نیست.
■ در بحث های واژه گزینی و معادل سازی معمولا به معنای واژه یا اجزای سازنده آن توجه می شود، مثلا in +put و معادل درونداد برای آن. اما چه بسا معنای واژه های سازنده اصطلاح و انتقال آن به فارسی کمکی به فهم یک تعبیر یا اصطلاح نکند (مثلا governing body اگر به هیات حاکم یا حکمران ترجمه شود). شما فکر می کنید چقدر معنا مهم است و چقدر ارتباط برقرار کردن معادل پیشنهادی با مخاطب فارسی اهمیت دارد؟ (مثلا هیات حکمران بگوییم یا بسادگی بگوییم هیات مدیره؟)
هیأتِ مدیره ترجمهای ست از managing council یا board of directors، که در موردِ شرکتها به کار میرود . governing body، تا آن جا که من میدانم، حوزهیِ کاربردیِ دیگری دارد. برای مثال، در موردِ آژانس بینالمللی اتمی به کار میرود، که “حاکمان (governers)”اش نقشِ دیگری جز مدیرانِ شرکتها دارند و نمایندگانِ دولتها هستند. این گونه تمایزهایِ مفهومی را باید در ترجمه در نظر داشت. “ارتباط برقرار کردنِ معادلِ پیشنهادی با مخاطبِ فارسی” البته اهمیت دارد، اما سنجیدگی و دقتِ ترجمه نیز از خواننده طلب میکند که برای درکِ یک مفهوم تازه کوشش کند.
■ در بحث معنا هم باز دست کم دو سطح می توان تعریف کرد: یکی معنای قاموسی یکی معنای کاربردی. مثلا شما برای مارجینال در علم اقتصاد مرزانه پیشنهاد کرده اید. این را می توان معنای قاموسی نامید. فکر می کنید معنای قاموسی ارتباط کافی برقرار می کند؟ (در قیاس با “نهایی” برای همین مفهوم که معادل کاربردی و جاافتاده ای است.)
“نهایی” معادلِ درست و رسایی برای marginal نیست، اگرچه به کار رفته است. بلکه در کاربردهایِ این واژه در اقتصاد و جامعهشناسی باید رابطهی آن را با margin (به معنایِ لبه، مرز، حاشیه) در نظر داشت. مرزانه اگرچه، به دلیلِ این که تاکنون به کار نرفته، ناآشنا مینماید، در ترکیبهایی مانندِ “سودِ مرزانه” (marginal profit)، به معنایِ “در مرزِ سود و زیان”، معنا را با دقت و روشنی میرساند و “فتوا”یِ من به کار بردنِ آن است. برای پروراندنِ زبانِ علمی نمیتوان در محدودهی زبانِ آشنا و عادی جا خوش کرد و ماند. بلکه، هر جا که لازم باشد میباید دامنهیِ واژگانِ فنّی را گسترش داد. یکی از هدفهای اساسیِ این فرهنگ، چنان که در “درامدِ” آن گفته ام، همین است. یعنی، هم دقتبخشیدن هم وسعت بخشیدن به واژگان.