تا پایان دهه سوم قرن بیستم موضوع “اروس و سکسوالیته” ـ که تا حد زیادی تحت تاثیر تاملات متافیزیکی فروید قرار نگرفته باشد ـ به ندرت در ادبیات پدیدارشناختی بازتاب قابل توجهی داشته است. ماکس شلر در رساله خود درباره “ماهیت و اَشکال همدردی” نخستین نقد فلسفی را بر مفهوم لیبیدوی فروید مطرح میکند و به طور مفصل به پژوهش درباره معنای انفعال در رابطه بینافردی میپردازد بی آنکه بتواند بر سکسوالیته انسان در درون این چارچوب به نحو قانع کنندهای تاکید کند. از سوی دیگر، هوسرل در پژوهشهای متاخر خود درباره “پدیدارشناسی اشتراک بین الاذهان (intersubjective)” با مسئله “قصدیتِ غریزی” مواجه میشود که در صورتبندی خودش از تجربهی دیگری، صورتبندی که از “تقویمِ اگوی دیگر” آغاز میشود، یک نقطه عطف را نشان میدهد زیرا به شیوهای خاص با گذر به یک مفهوم فلسفی ـ استعلایی مخالفت میکند.
بدین ترتیب میتوان هر دو مورد ذکر شده را به مثابه طرح آغازین اما ناکافی مسئله تلقی کرد که به نوبه خود استثنا هستند. از این رو میتوان با داوری مختصر ژان پل سارتر درباره بررسی “اگزیستانسیالیستی” این موضوع ـ اگرچه به استثنای لودویگ بینس وانگر، یکی از دوستان نزدیک زیگموند فروید ـ موافق بود که: “آنها برآن نبودند که باید به سکسوالیته اهمیت دهند. هایدگر به ویژه در تحلیل اگزیستنسیل خود کوچکترین اشارهای نیز به سکسوالیته نمیکند به طوری که “دازاینِ” مورد نظر هایدگر برای ما بدون گرایش جنسی نمایان میشود”. مرلوپونتی همراه با ژان پل سارتر خدمت شایانی را به انجام میرساند از این جهت که به اهمیتِ اروس و سکسوالیته از حیث پدیدارشناختی، به ویژه در ارتباط با مسئلهی تجربه دیگری به طور کلی توجه میکند.
گمان میکنم که بتوانم در چارچوب پژوهشم این را روشن سازم که گسترهی این رویکرد تا عصر حاضر کم اهمیت تلقی شده است. تصادفی نیست که در نخستین بخش “پدیدارشناسی ادراک”، تحلیل “بدن به مثابه هستندهی جنسی” قرار دارد آن هم در میان دو فصلِ “سنتزهای بدن خاص فرد” و “بدن به مثابه بیان و زبان”. اروس و سکسوالیته در نقطه مرکزی پدیدارشناسی مرلوپونتی قرار دارند: به مثابه “بینابدن بودگی” در تقاطع بدنیت و اجتماعی شدن.
اما به رغم تامل پدیدارشناختی جدی درباره بدن، کماکان اروس و سکسوالیته به مثابه جنبههای بنیادی کار مرلوپونتی در بحث فلسفی تنها به طور ناقص مورد توجه قرار گرفته است. این شناخت ناقص پیامدهای خود را در بسطِ کمتر قانع کنندهی این موضوع از طریق نویسندگان حوزه فلسفه معاصر فرانسه نشان میدهد، نویسندگانی نظیر فوکو، لویناس و دریدا به مثابه شناخته شدهترین نویسندگان.
به شیوهای جالب و انحصاری کل ادبیات ثانوی درباره موضوع “اروس و سکسوالیته در آثار مرلوپونتی” را میتوان در فضای زبانی انگلیسی ـ امریکایی یافت و نه در فرانسه. با وجود این، اغلب این آثار چندان قانع کننده نیستند زیرا در این آثار، تحلیلهای مرلوپونتی درباره سکسوالیته با غفلت از ارزش خاص آنها صرفا با تحلیلهای سارتر سازگار میشوند یا کاملا در ذیل برچسب مشکوک “اگزیستانسیالیسم”، با تحلیلهای سارتر آشتی مییابند؛ چیزی که تنها با عدم توجه به این واقعیت میتواند رخ دهد که یک رویکرد فلسفی ـ اجتماعی متمایز باید به نتایج متمایز نیز بیانجامد. در پژوهشهایی که به این مربوط هستند، میتوان اثبات روشنی را در آثار اولیه مرلوپونتی یعنی “ساختار رفتار” و “پدیدارشناسی ادراک” یافت. از این رو ادبیات ثانوی را در این حالت میتوانم تنها با قید و شرطهای ضروری در موضوع کارم استفاده کنم. این محدودیت ـ در درجات مختلف ـ به مقالات ای. کام (“سکس و وجود”)، جی. جی. کوکلمانس (“نظر مرلوپونتی درباره سکسوالیته)؛ اف. اچ. لاپونته (“پدیدارشناسی میل و عشق در سارتر و مرلوپونتی”) و جی استارک (“سکسوالیته و سوبژکتیویته بدنی”) مربوط میشود. در شیوهای بسیار خلاقانه تر و با توجه به اهداف مندرج در آثار متاخر مرلوپونتی، رویکرد ای. لینجز (“معنا و نامعنا در بدن جنسی”)، رویکردی که البته در یک موضع روانکاوانه گاه یکجانبه تفسیر میکند، و کار ام. ای. والش (“سکسوالیته بنیادی. تقاطع امر مردانه و امر زنانه”) نمایان میشوند، که البته پیش از همه ـ و به نحو بسیار انحصاری ـ به مسئله تفاوت جنسیتی میپردازد.
یکی از ملاحظات محدودکننده به قرار ذیل است: نمیتوان در پی ارائهی نوعی توصیفِ صرفا تعریف گونه از سکسوالیته در آثار مرلوپونتی بود. اما تصمیم اولیه درباره اصطلاح شناسی مشخص به نظرم ضروری است از این جهت که با آشفتگی مفهومی مطلق مقابله کنم: فحوای مفهوم “سکسوالیته” (sexualité) در آثار مرلوپونتی تنها میتواند از طریق ترجمه گزیده گونه از قلمرو واژگانی بسط یافته در زبان فرانسه روشن شود. اگرچه در اینجا نوعی دشواری برای پژوهشهای متنی ـ انتقادی وجود دارد، اما امکان فهم ظریف این موضوع نیز وجود دارد. بدین ترتیب میتوان تمایزی را بیان کرد که اگرچه برای مرلوپونتی بدیهی است، اما تنها در نقاط اندکی آن را به طور صریح بیان میکند:
“sexualité” یا Geschlechtlichkeit باید در “پدیدارشناسی ادراک” در معنای “اروس” به مثابه نوعی قصدیت که برحسب بدن عامل است، به مثابه کششِ “اتمسفریک” به دیگری و جهان تلقی شود، در حالی که در معنای “سکسوالیته” (Sexualität) به مثابه رفتار باید در ارتباط با تمایز جنسی درک شود، رفتاری که بار دیگر به امکانهای بنیادی عشق و میل (desire) تقسیم میشود. اما باید در اینجا نسبت به یک سوء فهم هشدار داد که برای خود مرلوپونتی بدیهی است: “میل” هیچ گاه نمیتواند کامجویی صرف، یک “میلِ” لیبیدویی و معطوف به “ابژه” باشد زیرا در “عشق” و “میل” بحث درباره تقابلهای مطلق نیست بلکه درباره نسبتهای متمایز بینابدن بودگی و بینافرد بودگی ناشناخته است. آنچه مرلوپونتی در این نقطه صراحتا بیان نمیکند، باید در برابر پس زمینهی آثار برجا مانده از او فهمیده شود: رابطه امکانی متقابل و جابجایی “اروس” و “سکسوالیته”، عشق و میل مشروط به این است که نه “پدیدههای محض” بلکه صرفا قطب بندیهای متمایز قلمرو جنسی بتوانند به نمود درآیند. صورتبندی وجودشناختی متاخر “تن”، همان چیزی است که عامل درک متفاوت از “میل” است. از این جهت که این صورتبندی، این “میل” را در نوعی “خودشیفتگی وجود” میگنجاند، همین صورتبندی در نیاز متقابل ـ یعنی اینکه بدون اروس هیچ سکسوالیتهای وجود ندارد، و بدون سکسوالیته هیچ اروسی وجود ندارد ـ حتی ویژگی “ sexualité” را به مثابه تقاطع تفاوت جنسی در نظر میگیرد. از این رو اگر “ sexualité” نزد مرلوپونتی در این فحوای دارای گستردهترین مفهوم در نظر گرفته شود، من از “سکسوالیته” (Geschlechtlichkeit) سخن میگویم.
در آثار مرلوپونتی میتوان شیوههای متفاوتی را متمایز کرد که من به طور ساده آنها را چنین مینامم:
· “رویکرد پدیدارشناختی که مبتنی بر نظریه گشتالت است” (“ساختار رفتار” و “پدیدارشناسی ادراک”)
· “رویکرد پدیدارشناختی ـ تکوینی” که شامل الف) ایدههای مربوط به روانکاوی (“درسگفتارهای سوربن”، و ب) ایدههای ساختارگرایانه (“نثر جهان”، “نشانه ها”) میشود
· “رویکرد وجودشناختی” (“دیدنی و نادیدنی”).
این تقسیم بندی سه گانه را باید به عنوان نوعی تاکید که به نحو شهودی برآمده است تلقی کرد، که خود را در برابر نوعی تفکیک آثار اولیه و متاخر مرلوپونتی قرار میدهد که گاهی اوقات در برخی از مقالات مربوط به مرلوپونتی یافت میشود و با تفکر ظریف مرلوپونتی چندان سازگار نیست. از این رو به جای اینکه “نوعی چرخش” را حدس بزنیم، باید به طور جدی بررسی کنیم که آیا میتوان در پس زمینهی تاملات متاخرتر مرلوپونتی چیزی را درک کرد یا به آن توجه کرد که به طور پنهان در “پدیدارشناسی ادراک” طرح ریزی شده است.
از این رو هدف این کتاب، درک بهتر شیوههای متمایز تقرب به پدیدهی “سکسوالیته” از طریق مرلوپونتی است اما نه توصیف گاه شمارانه آن. روش من باید نشان دهد که موضوع “اروس و سکسوالیته” چگونه در آثار مرلوپونتی از طریق جابجایی مداوم دیدگاهها ترسیم میشود. از این رو، تمرکز محتوایی این کتاب بر فصل پنجم از نخستین بخش “پدیدارشناسی ادراک” با عنوان “بدن به مثابه هستنده جنسی” است که در آن مرلوپونتی آشکارا پرسش از اهمیت اروس و سکسوالیته را مطرح میکند؛ از آنجایی که نقل قولها از “ساختار رفتار” یا “پدیدارشناسی ادراک” به تنهایی میتوانند به مثابه ترسیم موضوع بندی بعدی فهمیده میشوند، تمرکز ما مبتنی بر پیش بینیهای مداوم و ارجاع توضیحی است.
در نخستین بخش از این کتاب ـ پس از ورود به موضوع کلی “پدیدارشناسی ادراک” ـ باید سکسوالیته به مثابه “معناداری معنا” در ابتدا نقش طرح واره بدن به مثابه عطف انطباعی به جهان پژوهش گردد. وساطتِ بدنی آن میان سوژه و جهان به قصدیتِ اولیه و عامل یک “در ـ جهان ـ بودن” اشاره دارد که در آن ـ در تضاد با “در ـ جهان ـ بودن” هایدگر ـ “ریشههای زنده ی” عطف من به جهان مدنظر قرار گرفته است.
مرلوپونتی میتواند این امر را در تحلیل یک مورد آسیب شناختی ـ روانی، یعنی مورد اشنایدر روشن سازد که ساختار اروتیکی ادراک خود را از دست داده است. از این رو به هیچ وجه تصادفی نیست که ارتباط آشفتهی بیمار با جهان بر یک ارتباط آشفته با فرد دیگر دلالت دارد. اختلالات جنسی اشنایدر نشان میدهند که در این مورد “نیروی کشش قوس قصدی” نسبت به جهان وجود ندارد و بدون آن، بیمار دیگر در بدن خودش “سکنی” ندارد و در “بینابدن بودگی” درگیر است. در تضاد با تجربه انسان طبیعی، پژوهش ادراک اروتیک نشان میدهد که:
در ادراک اروتیک که از طریق ویژگی اتمسفریک سکسوالیته انتقال یافته است، پیوند پویای من با دیگری در رویکرد به او بازتاب مییابد، در گشتالتِ بینابدنی که در خواست بدنی دیگری تجربه پذیر است. البته چنین گشتالتی، برای هر نوع خودحضوری احتمالی، گریز معینی از خود را از پیش فرض میکند که بر مبنای آن، دیگری نیز میتواند به مثابه دیگری به طور کلی متمایز شود. این تناقض درونی در درون ساختار زمانمندی نیز آشکار میشود. تحلیل این ساختار نشان میدهد که ـ همانند مورد سکسوالیته ـ پرسش آشکار از تعالی دیگری در من از پیش شکل گرفته است. اما در این عطفِ ـ به ـ یکدیگر به مثابه اشتراک بین الاذهان اولیه “مسئلهی اگوی دیگر” آشکار میشود که از سوی دیگر خود را به مثابه نتیجهی منطقی دیدگاه تقویم قصدیت استعلایی، به عنوان یک شبه مسئله نمایان میسازد.
با وجود این، نوعی تمایز میان گمنامی اولیه بینابدنبودگی و بینافردبودگی وجود دارد. اما کشمکش گریزناپذیر این نسبت، در همین بازسازی خاص در نظر گرفته میشود که ویژگی رابطه جنسی انضمامی را تشکیل میدهد. مرلوپونتی در روابط پارادایمی عشق و میل، آن را در برابر تحلیل متناظر سارتر در “هستی و نیستی” مطرح میکند. برای مرلوپونتی به مثابه تناقض درونی این “وجودشناسی پدیدارشناختی”، دقیقا ضرورت و عدم امکان همزمان یک نسبت رضایت بخش با دیگری، تبدیل به سطوح اصطحکاک برخورد همواره شدید با سارتر میشود که برای مرلوپونتی نوعی طرح مسئلهی مهم را ایجاد میکند. از این رو به رغم نزدیکی خاصی که وجود دارد، تحلیلهای مرلوپونتی در “پدیدارشناسی ادراک” ـ مثلا در پرسش از تمایز احساس “واقعی” و “کاذب” یا نسبت عشق و آزادی ـ از تفسیری اجتناب میکنند که آنها را به عنوان تحلیلهای “اگزیستانسیالیستی” مقوله بندی میکند.
این امر به طور خاص درباره تاملات مربوط به ماهیت بیانگر سکسوالیته صادق است. در اینجا سخن از سکسوالیته به مثابه “بیانِ وجود”، باعث طرح پرسش از رابطه بیانگر سکسوالیته و وجود میشود. مرلوپونتی که درباره فزونی متقابل سکسوالیته و وجود سخن میگوید، در اینجا از حکم یکجانبه انتقاد میکند. البته اشاره او به وضع بینابینی در ابهام بدنی دقیقا نمیتواند حق مطلب را درباره دو تعیین ناگهانی به قدر کافی ادا کند. زیرا اگرچه در رابطه جنسی، از یک سو، سوبژکتیویته من و شخصیت مطلق دیگری، و از سوی دیگر اشتراک مطلق گمنامی بدنی به طور کامل به دست آید، اما تعالی نیز از دست نمیرود. در اینجا امر بیان ناپذیر در بیان جنسی نشان دهنده نوعی تناقض پدیدارشناختی است: “قصدیت در درون وجود” که در برابر دسترسی انحصاری مقاومت میکند و از تحلیلهای “پدیدارشناسی ادراک” فراتر میرود.
بخش دوم این کتاب کشمکشهای میان پدیدارشناسی و روانکاوی را بررسی میکند که همواره از تحول بعدی تفکرات مرلوپونتی پشتیبانی میکنند. بررسی مجدد طرح مسئله مرلوپونتی درباره [مفهوم] “ناخودآگاه” نزد فروید نشان دهنده همین امر است. مرلوپونتی “ناخودآگاه” مورد نظر فروید را در ابتدا به مثابه قلمرو اولیه وجود درک میکند، امری که با اشاره به ابهام بدن به مثابه نظام نمادین اولیه در یک سطح از معنا با امر زیسته شده قرار میگیرد. اما مرلوپونتی به طور خاص نوع شناسی دوم فروید را (که به مثابه نبرد نقشها درون افکنی شده فهمیده میشود) در برابر نوع شناسی سه گانه فروید قرار میدهد تا بتواند “ناخودآگاه” را به نحو روشن تر در قلمرویی قرار دهد که به نحو بینابدنی تنظیم شده است.
می توان خلاقیت مرلوپونتی در تغییر شکل مقولات روانکاوی را به منظور تاکید بر برداشت خاصش از سکسوالیته در برابر برداشت فروید ـ مثلا در پرسش از نسبت لذت و معنا ـ به طور نمونه در مطالعات او در زمینه روان شناسی کودک و در چارچوب روش پدیدارشناختی ـ تکوینی مشاهده کرد.
با توجه خاص به صورتبندیهای مورد نظر ملانی کلاین و ژاک لاکان، مرلوپونتی در اینجا از گزینههای دیگری طفره میرود که سکسوالیته را به مثابه “غریزه” یا “واقع بودگی” محض تلقی میکنند. برعکس، سکسوالیته در تکوین روابط کودک با جهان به مثابه تصویر بدنی نمایان میشود که نیروی تصویری یا سازنده آن نمیتواند نادیده گرفته شود. از این رو به مثابه تحول نمادین طرح واره بدن، فعالیت بیان گر سکس با نوعی بحران کلی مواجه میشود که با پدیده “بررسی مجدد بینابدنی یک امر از دست رفته” تناقض دارد. نمیتوان رشد کودک را به طور مستقیم براساس ردپای “ابژههای از دست رفته” پیگیری کرد، بلکه تنها به مثابه حرکت دوگانه بازگشت و پیشرفت یک “نهاد” درک میشود.
بررسی مجدد و گسترده تر صورتبندی نظریه بیان نزد مرلوپونتی، در لوای زبان گفتاری که تاملات او در “دیدنی و نادیدنی” فراهم میکند، در بخش سوم این کتاب انجام میشود. پژوهشهای مربوط به خلاقیت در رشد زبانی کودک نشان میدهند که به سختی میتوان زبان را به مثابه “نظامِ” فاقد سوژه و بدین ترتیب در نهایت فاقد جهان تلقی کرد. با وجود این، مرلوپونتی به هیچ وجه نمیخواهد یک سوژه متجسم را در برابر نظامی از نشانهها قرار دهد. مرلوپونتی از این تضاد اجتناب میکند، زیرا او در پردازش دوباره و تغییرشکل رویکردهای ساختاری به این توجه میکند که اهمیت یک بیان، از جریان شکل گیری آن تفکیک پذیر نیست، جریانی که اصطلاحات و رویدادهای نمادین برای تمایزگذاری به یکدیگر اشاره میکنند.
شالودهی خاموش زبان یعنی “یک میل گنگ”، همان چیزی است که خواستار بیان پذیری است بی آنکه بر این بیان پذیری ـ نه در معنای “لیبیدوی” فروید و نه در صورتبندی اولیه مرلوپونتی از “کوگیتوی ضمنی” ـ تقدم یابد. بی آنکه “فی نفسه” بتواند به عنوان موضوع مطرح شود، “معنای” پیشا ـ نمادین است که جریانِ بیان پذیری را آغاز میکند. بدین ترتیب من به ادعایی پاسخ میدهم که از هر نظام زبانی فراتر میرود. نفی این ادعا و بیان ناپذیری نهایی، زبان را به جریان سوبژکتیوسازی یک سبک مبتلا و آلوده میکند؛ یک نامعنا که هر معنایی تنها در آن میتواند رسوب کند. تنها در پیش زمینهی یک سبک اروتیکی خاص “نادیدنی” که هر بیانی را دوباره ترسیم میکند، سکسوالیته و زبان میتوانند به مثابه رویدادهای بیانگر در معناداری خودشان فهمیده شوند که همواره از خود فراتر میروند. تلقی زبان به مثابه پاسخ به میلی که مقدم بر آن است، همان چیزی است که منجر به “پارادوکس بیان” میشود که به مثابه “تغییر شکل منسجم” گرچه یک نظام قواعد قبلی را به نحو خلاقانه تغییر میدهد اما نمیتواند چیز کاملا تازه یا قطعی را ایجاد کند.
نتایج وجودشناختی که مرلوپونتی در “دیدنی و نادیدنی” از این تاملات، به ویژه برای ارزیابی مجدد سکسوالیته اخذ میکند، نهایتا در بخش چهارم این کتاب بررسی میشوند. “پارادوکس بیان” به این اشاره میکند که امرمحسوس همواره باید “محسوس” باشد تا اشیا بتوانند مرا فرابخوانند و از طریق من سخن بگویند. پدیده احساس دوگانهی بدن نشان میدهد که حتی ممکن است من برای خودم تبدیل به شی شوم. در همپیوندی همتافته من و جهان، نوعی وارونه سازی وجودشناختی نمایان میشود که ساختار بدنمند مورد نظر مرلوپونتی “تن” نامیده میشود. با وجود این، شکاف درونی و اولیه “تن” مانع از وارونه سازی کامل میشود زیرا آن تنها به واسطه یک بدن میتواند نمایان شود بی آنکه با آن یکسان باشد. “تن” به واسطه نوعی فاصله مشاهده نامحسوس، از خودش جدا میشود، فاصلهای که آن را از ادعاهای استعلایی احتمالی محروم میکند.
بدین ترتیب طرح “پدیدارشناسی” در این مورد به پایان میرسد. از آن جا که مسیر مستقیم به خاستگاه در پایان خود با یک سد روبرو میشود، مرلوپونتی تلاش میکند به وسیله یک صورتبندی تغییریافته و هرمنوتیکی، وجودشناسی غیرمستقیم را ایجاد کند. بازگشت مجدد مرلوپونتی به پژوهشهای فروید نشان دهنده این تلاشها هستند، پژوهشهایی که مرلوپونتی بر ارزش روان درمانی آنها برای پدیدارشناسی تاکید میکند، آن هم در جایی که باعث “زدودن” توهمات آگاهی میشوند، مشروط بر اینکه مثلا من بتواند به مثابه ابژهی غریزه خودشیفتگی نمایان شود و تنها وضعیت بین الاذهانی یک عشقِ گذرا، “حقیقتِ” سوژه را آشکار کند. اگر اکنون در معنای مورد نظر مرلوپونتی، به ویژگی اکتشافی نظریه غریزه فروید و مفهوم پردازی آن توجه شود و پویایی آن در یک “زبان ساختاری” مناسب انتقال یابد، باید اهمیت وجودشناختی آن نمایان شود.
برای مرلوپونتی این امر ممکن میشود که از یک “خودشیفتگی وجود” سخن بگوید تا از این رهگذر، ساختار “تن” را به مثابه میل دقیقتر مشخص کند. این ساختار، خود را به ما نشان میدهد، آن هم از طریق میل به بیان در سبک خلاقانهای که ریشه در همدلی اروتیکی با اشیا دارد. به مثابه پارادوکس آن، به مثابه فزونی و برجستگی نامعنا در معنا، اهمیت وجودشناختی سکسوالیته برای ما نمایان میشود که به نحو پنهان و غیرموضوعی به دیگری اشاره میکند. البته تنها از طریق میل به دیگری ـ میلی که هرگز به طور کامل ارضا نمیشود ـ خودشیفتگی وجود در جریان ارجاعی و سوبژکتیوکننده به خودش، باعث شخصی سازی صریح میشود. اکنون در اینجا شکاف درونی وجود که خود را از طریق سکسوالیته نشان میدهد به خودش باز میگردد.
تنها به مثابه دوگانه انگاری وجودشناختی، به مثابه تفاوت جنسی که به یکدیگر اشاره میکند، آن میتواند در نوعی بینابدن بودگی همتافته تحقق یابد که بدین ترتیب به مثابه “یگانگی” پارادایمی وحدت و تفاوت نمایان شود. از این رو اروس (اتمسفر، بُعد) و سکسوالیته (ارتباط انضمامی) میتوانند به جای یکدیگر قرار گیرند، بی آنکه شکاف میان آنها از بین رود و به طور کامل با یکدیگر سازگار شوند. در غیر اینصورت، چیزی که مرلوپونتی در “پدیدارشناسی ادراک” میگوید، معتبر خواهد بود:
“بدین ترتیب در نهایت هیچ جا عشق به دیگری و حتی دیگری وجود نمیداشت بلکه تنها یک عشق یگانه به خود وجود میداشت که افزون بر زندگی ما، با خویش وحدت مییافت و بدین ترتیب در هیچ شیوهای با ما مواجه نمیشد و برای ما نهایتا دسترس ناپذیر باقی میماند”