۱- درآمد
شاید شما هم دربارهی این آزمایش جالب شنیده باشید: اگر قورباغهای را در ظرف آب سرد گذاشته و ظرف را روی آتش قرار دهیم، چون آب بهآهستگی داغ میشود، قورباغه تغییر دما را احساس نکرده و متوجهی پختنِ خود نخواهد شد. نکتهای که در این آزمایش هست درمورد ما و محیط اطرافمان نیز صدق میکند: تغییرهای زیستمحیطی چنان آهسته رخ میدهند که نهتنها انسانها متوجهی آنها نمیشوند بلکه، بخاطر ویژگیِ تطبیقپذیری که انسانها طیِ فرایند فرگشت کسب کردهاند، با این تغییرها سازگار میشوند.
به همین سان، هیچگاه انسان نیاز جدی برای اقدام بنیادین و فراگیر دربارهی چالشهای زیستمحیطی را احساس نمیکند و واکنشها معمولاً مقعطی و سطحیاند. این در حالی ست که برخی دانشمندان حتا از احتمال انقراض نسل انسان در کمتر از یک سدهی آینده سخن گفتهاند. دیدگاهی که در این نوشتار معرفی میشود ما را به نگرش و اقدام بنیادین و فراگیر، به ژرفنگری و ژرفکاری، در رابطه با چالشهای زیستمحیطی فرامیخواند.
۲- بومشناسیِ ژرف
دیدگاهی که بنام “بومشناسیِ ژرف” یا “بومشناسیِ ژرفنگر” آوازه یافته است از آن دسته از دیدگاههای زیستمحیطی ست که صرفاً و بهسادگی ریشهی مسائل زیستمحیطی را در گسترهی نظرداشت اخلاقی خلاصه نمیکنند بلکه، زانبیش و زانپیش، خواستار تغییر در ایدئولوژیهای فراگیرتریاند که بر اندیشه و نگاه انسانها سایه افکنده است. این دیدگاهها را بومشناسیهای بنیادگرا مینامند. از این جهت، بومشناسیِ ژرف بههمراه دیدگاههایی چون بومزنانهگرایی و بومشناسیِ اقتصادی-اجتماعی در یک دسته قرار میگیرد. این دیدگاه پیش از هرچیز یک دگرگونیِ بنیادین و ژرف در نگرش انسان به طبیعت را خواستار است و از همین رو بومشناسیِ ژرف نام دارد. همچنین، گفتنی ست که یکی از مهمترین مشخصههای بومشناسیِ ژرف کلنگریِ آن است؛ این دیدگاه طبیعت را چونان یک کل مینگرد و نه مجموعهای از جزءها. نیز، باید به پیشرفت بومشناسیِ ژرف اشاره کرد که به یک رویکرد نظری محدود نشده بلکه چنان پرورده است که به شکل یک جنبش زیستمحیطی درآمده است.
آرنه نِس، فیلسوف نروژی، در سال ۱۹۷۲، در همایشی به نام “آیندهی جهان سوم”، رویکرد ژرف به چالشهای زیستمحیطی را درمقابل آنچه رویکرد سطحی نامید طرح کرد. او سپس در سال ۱۹۷۳ برای نخستین بار اصطلاح “بومشناسیِ ژرف” را در مقالهی “سطحی و ژرف: جنبش دیرپایِ بومشناختی. یک چکیده” به کار برد. چنانکه او در این نوشتار میگوید، هدف محوریِ جنبش بومشناسیِ سطحی حفظ منابع و مبارزه با آلودگی ست تا سلامت و بهرهمندی انسانها در کشورهای توسعهیافته تضمین شود. او درعوض دستهای از اصلها را پیشنهاد میکند که جنبش بومشناسیِ ژرف را شکل میدهند. اصلهایی که نِس در آن نوشتار پیشنهاد میکند عبارتاند از:
۱) کنار گذاشتنِ نگرش انسان-در-طبیعت بهنفعِ نگرش نسبتمند و سراسربین. در توضیح این اصل، نِس زیستمندها را گرههایی در شبکهی زیستسپهری یا در پهنههای پیوندهای درونزاد میشمارد. مراد از پیوند درونزاد میان دو چیز، مثلاً الف و ب، پیوندی ست که به چیستی و ساختار اصلیِ الف و ب تعلق دارد بسانی که بدون آن الف و ب دیگر وجود نخواهند داشت.
۲) برابریخواهیِ زیستسپهری. حق برابر برای زیستن و شکوفیدن.
۳) تنوع و همزیستی. در توضیح این اصل، نِس اصل بومشناختیِ “بزی و بگذار بزیند” را از اصل “یا تو یا من” نیرومندتر میشمارد.
۴) نگرش ضد طبقه. سه اصل پیشگفته را باید با نگاهی غیرطبقاتی به انسانها و جامعهها به کار بست. این نکته بهویژه درمورد تضادهای میان کشورهای درحالتوسعه و توسعهیافته اهمیت دارد.
۵) مبارزه علیه آلودگی و استفادهی بیحدومرز از ذخایر طبیعی.
۶) پیچیدگی، نه پیچیدهسازی. برخلاف پیچیدهسازی، پیچیدگی با وحدت و نظمی درونی همراه است و در سامانههای طبیعی دیده میشود.
۷) خودمختاریِ محلی و تمرکززدایی. این اصل تصمیمگیری و اقدام از درونِ زیستسپهرها و توسط خود ساکنان زیستسپهرها را میطلبد.
هواداران بومشناسیِ ژرف معتقداند جهان منبعی نیست که انسان بتواند آزادانه مورد بهرهبرداری قرار دهد. نِس این ایده را نمیپذیرد که باشندهها را میتوان بر پایهی ارزشهای نسبیشان درجهبندی کرد. احکامی دربارهی نفسداربودنِ حیوانات، بهرهمندیِ آنها از خرد، و آگاه بودن یا نبودنِ آنها همواره برای توجیه درجهبندیِ ارزشیِ حیوانات به کار رفته و میرود چنانکه انسانها را، در نظر خودشان، در جایگاهی برتر از دیگر حیوانات نشانده است. نگرگاه بومشناسیِ ژرف اما از این درجهبندیها فراتر میرود. نِس در این رابطه میگوید: “حق همهی صورتهای حیات برای زیستن حقی کلی است که نمیتوان آن را بطورکمّی اندازهگیری کرد. هیچ نوعِ واحدی از باشندههای جاندار نسبت به نوعهای دیگر بهرهمندی بیشتری از این حق خاص ندارد”.
بومشناسیِ ژرف را میتوان در سه معنا فهمید:
۱. رویکرد نظری ژرف به مسائل زیستمحیطی و علتهای آن. در این معنا بومزنانهگرایی و بومشناسیِ اجتماعی را هم میتوان رویکردهایی ژرف نامید.
۲. خط مشیِ زیستمحیطیِ ژرف و تصمیمگیریها و سیاستگزاریهای بنیادین در رابطه با مسائل زیستمحیطی. در این معنا هر دیدگاه زیستمحیطی که معتقد به سیاستگزاریهای رادیکال باشد را میتوان ژرف دانست.
۳. دیدگاههای اندیشمندانی که “بومشناس ژرف” خوانده میشوند.
گرچه شمارههای ۱ و ۲ دو پیآوردِ بومشناسیِ ژرف را برجسته میکنند، اما در اینجا ما با معنای سوم سروکار داریم. میخاییل زیمرمان بومشناسیِ ژرف را استوار بر دو نگرش کلی میداند: یکی این بینش علمی که همهی سامانههای حیات بر روی زمین هموابستگی دارند و زینرو انسانمحوری رویکردی گمراهگر است. بومشناسان ژرف درعوض معتقداند یک رویکرد بوممحور با حقیقت حیات بر روی زمین سازگارتر است. بینش کلیِ دوم چیزی ست که نِس نیاز انسان به خود-تحققبخشی مینامد. بجای آنکه خویش را در نسبت به خودهای خود یا خانوادههایمان بشناسیم، باید بیاموزیم که خود را در نسبت به درختان، جانوران، گیاهان، و در واقع با کلِ بومسپهر بشناسیم و خود را با آنها همبسته بدانیم.
برای تفصیل بیشتر، میتوانیم به پیروی از نِس و سِسیونز دعاوی بومشناسیِ ژرف را در خطمشیهای زیر نشان دهیم:
■ بهروزی و شکوفاییِ زندگیِ انسانی و نا-انسانی بر روی زمین بهخودیخود ارزشمند است به این معنا که ارزش ذاتی دارد.
■ غنا و تنوع صورتهای حیات به تحقق این ارزشها کمک میکند و بهخودیخود هم ارزشمند است.
■ انسانها حق ندارند این غنا و تنوع را کاهش دهند مگر برای برآوردنِ نیازهای ضروریِ خود.
■ شکوفاییِ حیات و فرهنگ انسانی با کاهش جمعیت انسان شدنی ست و شکوفاییِ حیاتِ نا-انسانی نیز مستلزم چنین کاهشی است.
■ آمیزش کنونیِ انسان با طبیعتِ نا-انسانی بیش از اندازه است و این وضعیت روزافزونانه بدتر میشود.
■ بنابراین، سیاستگزاریها، ساختارهای اقتصادی و فناورانه، و ایدئولوژیها را باید بهژرفی تغییر داد.
■ نگرش کیفی به زندگی باید جایگزین نگرش کمی شود.
■ کسانی که به نکتههای پیشگفته باورمنداند وظیفهی باواسطه یا بیواسطه دارند که بکوشند تغییرهای لازم را محقق سازند.
۳- بنیادهای بومشناسیِ
ژرف اینک خوب است نظری بیافکنیم بر بنیادهای فلسفیِ بومشناسیِ ژرف، یعنی بنیادهای هستیشناختی، معرفتشناختی، و انسانشناختیِ این دیدگاه. از میان همهی نظرگاههای فلسفی، بومشناسیِ ژرف پیش از همه فلسفهی اسپینوزا را به یادمان میآورد. نِس خود از همان آغاز اسپینوزا را یکی از سرچشمههای اندیشهاش میشمارد. پژوهشهای دیگر نیز بر پیوند میان بومشناسیِ ژرف و فلسفهی اسپینوزا انگشت گذاشتهاند. یک سرچشمهی الهامبخشی در اندیشهی اسپینوزا برای بومشناسیِ ژرف را باید نگرش متافیزیکیِ او دانست که طبق آن خدا و طبیعت بهنحوی به هم واکاسته میشوند. یک خوانش از دیدگاه اسپینوزا “همهخدایی” است که خدا را از طبیعت جدا نمیداند. روشن است که چنین نگرشی پیآیندهای مهمی برای درک انسان از خود و نسبتاش با طبیعت دارد.
همچنین، برخی پژوهشگران پیوندی را میان اندیشهی مارتین هیدگر و بومشناسیِ ژرف نشان دادهاند. بومشناسان ژرف نیز همچون هایدگر آن پیشانگاشتهای متافیزیکی که در ویرانیِ زیستمحیط دخیل میدانند را به بوتهی نقد میگیرند. بیل دِوال و جورج سِسیونز، که از چهرههای اصلیِ بومشناسی ژرف اند، معتقداند هایدگر سه یاریبهر به ادبیات بومشناسیِ ژرف داشته است: نخست، او بر اندیشهی غربی از زمان افلاتون نقد سترگی وارد میکند. دوم، او انسانها را به “تفکر” فرامیخواند. و سوم، او ما را فرامیخواند که بر روی زمین به شیوهی اصیل سکنی گزینیم، چیزی همانند فراخوانِ بومشناسیِ ژرف به سکنیگزیدن در بومگاه و سکنیگزیدن با هشیاری به روندهای طبیعی.
طبق هستیشناسیِ بومشناسیِ ژرف، طبیعت یک شبکهی پیچیده و زنده است متشکل از همپیوستگیها و هموابستگیهایی که گیاهان، جانوران، صخرهها، آب و جز اینها را در بر میگیرد. بر این اساس، طبیعت یک تنوع یکپارچه از باشندهها ست که انسان نیز نه بیرون از آن بلکه بخشی از آن شمرده میشود. طبق معرفتشناسیِ بومشناسیِ ژرف، یک علم کلنگر شدنی است و از این منظر علم در معنای سنتی که جزءنگر است را باید مورد نقد قرار داد. مهمترین نقد این است که عقلانیت غربی نمیتواند مبنای بومشناسی قرار گیرد چراکه شناسا را از موضوع شناخت جدا میداند. اما انسانشناسییی که مبنای بومشناسیِ ژرف است را میتوانیم به این صورت خلاصه کنیم: انسان پارهای از طبیعت است و هیچ شکاف هستیشناختی میان انسانها و طبیعت نیست.
انسانشناسیِ بومشناسیِ ژرف از این جهت دلفریب است که به هستومندهای نا-انسانی ارزش ذاتی نسبت میدهد و ارزش ذاتیِ هستومندهای نا-انسانی را همراه میسازد با دیدگاهی مبنی بر صیانت از حیات وحش. در دیدگاه بومشناسیِ ژرف تأکید خاصی بر ارزش ذاتیِ حیات وحش و طبیعت دستنخورده وجود دارد. افسانهی عصر طلایی را معمولاً با افسانه حیات طبیعی و دستنخورده همراه میسازند. در ادبیات زیستمحیطی طبیعت بکر و حیات وحش به شکلهای مختلفی مورد بحث قرار گرفته است. برخی پژوهشگران بر ارزش زیباییشناختیِ حیات وحش انگشت گذاشتهاند.
شوپنهاور که زیباییشناسی خود را بر مبنای امر طبیعی بنیان مینهد هرآنچه طبیعی و بیانگر طبیعت است را زیبا میشمارد و زیبای یک اثر هنری را هم بخاطر بازنماییِ زندگی میداند. برخی دیگر بر ارزش روانشناختی و روانپزشکیِ حیات وحش تأکید دارند و ریشهی بسیاری از مشکلات روحی و روانیِ انسان امروزین را در دوریِ او از طبیعت بکر میدانند. شاید از همینرو ست که گردشگریِ درمانی یا روانشناختی روزبهروز گسترش مییابد. بومروانشناسی شاخهای از روانشناسی است که به این مبحث میپردازد. درمقابل، گروهی نیز بر اهمیت عدم دخالت انسان در طبیعتِ بکر و دستنخورده باقیگذاشتنِ حیات وحش تأکید دارند، چراکه ارزش واقعیِ آن را در دستنخوردگیِ آن میدانند. طرفداران بومشناسیِ ژرف جزو همین دستهاند. آنها بر ارزش حیات وحش و بکر چنان تأکید دارند که هرگونه دخالت انسان در آن—حتا دخالتی که در جهت حفاظت و صیانت از انواع باشد—را نادرست میدانند. آنها معتقداند جاهایی از زمین را باید چونان طبیعت وحش مشخص کرده و از ورود انسان به آن جلوگیری کرد.
۴- نقد و ارزیابی
رویکردهای محافظهکار در عرصهی اخلاق زیستمحیطی بومشناسیِ ژرف را بیش از اندازه رادیکال میدانند و بوممحوریِ سرشته در آن را ضد-انسانی میشمارند، چراکه معتقداند این دیدگاه ارزش انسانها را همعرضِ باشندگانی چون موشها و علفهای هرز میانگارند. همچنین، بومشناسان اجتماعی معتقداند کلنگری در بازشناسیِ رابطهی طبیعت-جامعه ناتوان است. آنها میگویند دیدگاههای کلنگر نمیتوانند تشخیص دهند که درک ما از نسبتمان با طبیعت بازتاب ساختارهای اجتماعیمان است. طرفداران بومشناسیِ اقتصادی بر این باوراند که مشکل خود انسانها یا انسانمحوری نیست بلکه سیستمهای اجتماعی-اقتصادیِ خاصی ست که در دنیای جدید شکل گرفتهاند و زینرو ما نخواهیم توانست رابطهی خود با طبیعت را اصلاح کنیم مگر آنکه نخست مسائل بنیادین اجتماعی را چاره کنیم. از نظرگاه بومزنانهگرایی نیز نقدهایی به نگرشهای زیستمحیطیِ کلنگر وارد شده است. بومزنانهگرایان معتقداند کلنگری پیوند طبیعت-زن را تشخیص نمیدهد و تبعیض جنسی را چونان یکی از عوامل مهم مسائل زیستمحیطی نادیده میگیرد. زنانهگرایان زیستمحیطی همچنین معتقداند کلنگری ارزش حیات فردی را نادیده گرفته و آن را محترم نمیشمارد.
برخی طرفداران و کوشندگان حفظ تنوع زیستی بر بومشناسیِ ژرف، و بر کلنگری بطورکلی، این ایراد را وارد میدانند که این نگرشها با حفاظت از انواع و گونهها منافات دارد. زیرا، همانسان که گفتیم، بومشناسیِ ژرف دخالت انسان در طبیعت را نفی میکند و کلنگری هم دلنگرانیِ خاصی در قبال تنوع زیستی ندارد چراکه کل را اصل میشمارد و بر این باور است که، هر جا لازم باشد، فرد باید قربانیِ بقای کل شود. اصل قراردادنِ کل و روا دانستنِ قربانیشدنِ فرد برای بقای کل از یک سو، و همترازدانستنِ انسان و دیگر باشندهها از نظر ارزشمندی از سوی دیگر، باعث شده است برخی منتقدان نوعی انسانستیزی را در دیدگاههای کلنگر تشخیص دهند.
کلنگری معمولاً بر یک پیشانگاشت هستیشناختیِ مهم استوار است. بنا بر این پیشانگاشت، طبیعت در جهت یکپارچگی، زیبایی، و پایایی حرکت میکند؛ طبیعت همواره خود تعادل و توازنِ خود را تأمین میکند. این دیدگاه را در نظر کسانی چون مَکآرتور و هاچینسون میشود دید که از ثباتِ تنوع (Diversity-stability) سخن گفتهاند. اما بسیاری از دانشمندان علوم طبیعی و زیستی این دیدگاه را رد کردهاند.