1. دیوار. در بحبوحۀ اضطراب و تکرار تصاویر تلویزیونیِ برخورد هواپیماها به برجهای مرکز تجارت جهانی در نیویورک، صحنۀ خشن دیگری به ذهنم خطور کرد: دیوارِ داستایفسکی. در سال ۲۰۰۱ چند وقتی بود که مشغول خواندن و نوشتن درمورد برخی کاربردها و تفسیرهای دیوار داستایفسکی بودم، پس این تداعی بیدلیل نبود؛ جالبتر این است که پنج سال طول کشید تا بین این دو تصویر از راه ایدۀ تمرّد یا طغیان رابطهای نهچندان تصادفی پیدا کنم.
دیوار داستایفسکی در کتاب یادداشتهای زیرزمینیِ او ارایه شده است. این دیوار برای اولین بار در صفحۀ هفتم داستان ظاهر میشود:
باید اضافه کنم که اینگونه اشخاص، که من ایشان را مردم فورا مصمّم، مردم عمل مینامم، به دیوار که رسیدند، بدون مقاومت تسلیماند! بهاصطلاح ورقبازها، پاس میدهند. اما در همان راهی که به دیوار منتهی میشود بیخیال و بهسرعت میدوند؛ منصرف نمیشوند، تصور اینکه ممکن است بهدیوار برسند آنان را منحرف نمیکند؛ بلکه همان نفس عمل دوندگی مقصودشان است. ولی ما مردمی که بیشتر میاندیشیم و فکر میکنیم، و در نتیجه نمیتوانیم عمل کنیم، راهی را که به دیوار منتهی شود اصلا نمیپیماییم. برای آنها وجود دیوار در انتهای راه موجب و بهانۀ بازگشت نیست و نمیتواند باشد. اما در مورد کسی نظیر ما، که بیشتر فکر میکنیم، این بهانۀ وجود دیوار او را از اجرای تصمیمی که اول گرفته باز میدارد. آن جماعت اصلا با وجود دیوار همآهنگاند. به دیوار میخورند، اما دیوار برایشان راحتکننده و آرامشدهنده است. وجود دیوار برایشان مشخِص خوبی است. منصفانهتر بگویم، اصلا دیوار را به صورتی خیالانگیز مجسم میکنند! راجع به دیوار بعداً بیشتر صحبت میکنم!
دو صفحه بعدتر، داستایفسکی توضیح میدهد که منظور شخصیت داستانش از دیوار چیست:
این گروه از مردم زود خود را تسکین میدهند؛ زود آرام میشوند؛ و با این که در بعضی مواقع چون گاو وحشی از ته حلق نعره میکشند، و این نعره هم موجب احترام بسیاری برای ایشان میشود، با وجود این، چنان که قبلا اشاره کردم، بلافاصله خودشان را آرام میکنند، و در مقابل غیرممکن تسلیم میشوند. و غیرممکن یعنی دیوار! کدام دیوار؟ حالا میفهمید. معلوم است کدام دیوار. دیوار قوانین طبیعی، نتایج علمی و ریاضی. یعنی اگر به تو ثابت شود که از نسل میمونی و به این علت نباید هر چیز را چنان که هست بفهمی و عقیده به آنچه هست داشته باشی، و یا این که اگر ثابت شود که قطرهای از چربی سازندۀ بدن تو مثلا [باارزشتر از صدهزار نفر از همنوعان توست]، و این که سر آخر باید براساس فعل و انفعالات مادی، همۀ خوبیها، بدیها، وظایف مردم، وعظها، نصیحتها و قضاوتها و غیره را توجیه کرد، البته تو باید با آسودگی همه را قبول کنی. کاریاش نمیشود کرد. زیرا چنان که گفتیم، [حساب] دو ضرب در دو است. بله، ریاضی است! میتوانی مخالفت کن. آن وقت در گوشت فریاد میکشند: “آهای، میشنوی! نظامِ عالمِ وجود کاملا مثل دو ضرب در دو مساوی چهار است. طبیعت از کسی نمیپرسد که تو چه میخواهی. آرزوهای تو به طبیعت چه مربوط! او نمیپرسد آیا قوانین طبیعت موافق میل تو هست یا نه. تو باید طبیعت را آن طور که هست دریابی و بخواهی؛ و درنتیجه تمام قوانینش را و تمام نتایج حاصل از آن قوانین را باید بپذیری. پس، دیوار دیوار است و راه نیست. و غیره و غیره.
ای خدای بزرگ، این قوانین طبیعی به من چه مربوط؛ ریاضی به من چه ربطی دارد. اگر به دلیلی که خود معلوم نیست، این قانون “دو ضرب در دو مساوی چهار” بر من گران آید و نخواهمش، آن وقت چه؟ من چه باید بکنم؟ پیداست که من با سر به سوی چنین دیواری نمیدوم، زیرا واقعاً نیروی لازم این تهور را در خود سراغ ندارم. ولی با وجود این ضعف، تسلیم شما هم نمیشوم، فقط به این علت که در اینجا دیوار [سنگی] است و من نمیتوانم و قدرت ندارم از آن عبور کنم.
داستایفسکی مدعی است که این دیوار، سنگی است، اما میتوان مشاهده کرد که دیوار او بافت مرکبی دارد؛ این دیوار ترکیبی است از قوانینی مثل جاذبۀ گرانشی، در کنار این نگرش که ما فقط به خودمان اهمیت میدهیم، در کنار این حکم که ما “از نسل میمون” هستیم، و گزارههایی دربارۀ نظمی متعارف و کاملا متفاوت، مثل “دو دو تا چهار تا” که مانند کاغذدیواری بافتی تکراری دارد. “قوانین طبیعی، نتایج علمی و ریاضی”، اینها دشمناند؛ دشمن چه؟ دشمن آزادی، یا به بیان “مرد زیرزمینیِ” داستایفسکی: دشمن آرزوها و هوسهای ما. ایدئولوژی غالب قرن نوزدهم بر این باور بود که علوم طبیعی همواره گسترش خواهد یافت و جایی برای ارادۀ آزاد باقی نخواهد گذاشت. بهبیان کارل پوپر (در کتاب شناخت عینی):
“میتوان با نگاه به گذشته گفت که قطعیتگرایی فیزیکی زمانی رویای دانش مطلق بود که رفتهرفته با هر پیشرفتی در فیزیک واقعیتر شد، تا اینکه به کابوسی ظاهراً گریزناپذیر بدل گشت.”
مرد زیرزمینی، قهرمان نامطلوب و نفرتانگیز داستایفسکی، بر بیداری از این کابوسِ ظاهرا گریزناپذیر اصرار میورزد و بر همین اساس میتوان او را نمونۀ طغیانگر اروپاییِ قرن نوزدهی نامید.
اما آیا میتوانیم از واژۀ طغیانگر برای اشاره به اسلامگرایان افراطی نیز که دیوار برجهای دوقلوی نیویورک را فرو ریختند و خود و دیگران را به کشتن دادند استفاده کنیم؟ یا اینکه باید آنها را انقلابی نامید؟ آیا واژههای مناسبتری برای اشاره به آنها مثل تروریست یا نیهیلیست وجود ندارد؟ “آندره گلاکسمن“ در کتاب خود با عنوان داستایفسکی در منهتن که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، نه یادداشتهای زیرزمینی و نه مرد زیرزمینی داستایفسکی را مدنظر دارد، بلکه رمان بعدی او با عنوان تسخیرشدگان (جنزدگان) را در نظر میگیرد و از شباهتهای بین افراطگرایان روسی، همان تسخیرشدگان، و جهادگرایان میگوید.
2. طغیانگر غربی. یک مشکل در پاسخ به پرسشهایی مثل موارد بالا این است که در میان همۀ مفاهیم ممکن، تمرّد یا طغیانگری، آنگونه که در غرب فهمیده شده است، کمترین پذیرایی را در گفتمان عمومی دارد. اگر یک قاعدۀ کلی و روشن پیدا شود، طغیانگر غربیِ برخوردار از عزت نفس مشتاق خواهد بود تا از این قاعده مستثنی باشد. این یعنی هر طغیان را باید با توجه به ماهیت منحصربهفرد و استثنایی خودش بررسی کرد و مطالعاتی مانند انسان طاغی اثر آلبر کامو در سال ۱۹۵۱، ارزش محدودی خواهند داشت. میتوان به کامو گفت که یک انسان طاغی به چیزی “نه” میگوید که بر یک “آری” به اصلی یا بخشی از خودش مبتنی است، خودش یعنی “من بهترِ” او - چراکه “نه” بیمبنا کودکانه به نظر میرسد. اما جملۀ “من طغیان میکنم، پس هستم“ بهتقلید از دکارت را هم به دهۀ ۱۹۵۰ مربوط میدانم و هم لطیفۀ ضعیفی میشمارم. و وقتی در صفحۀ ۳۲۳ از کتاب کامو میخوانم که “مردی که پر از میل آتشین به دوام و تسخیر است باید آرزوی عقیمی یا مرگ برای تمام موجوداتی که عاشقشان بوده است کند. این طغیان واقعی است”، در این لحظه ناگهان به یادم میآید که پیشتر کامو در رمان بیگانه۱ گفته بود که: “تمام موجودات سالم و تندرست کموبیش آرزوی مرگ عزیزانشان را کردهاند”. احساس میکنم که کامو در اشتباه است؛ عبارت vraie révolte (طغیان واقعی) اصطلاحی متناقضنماست: هیچ قاعدۀ کلی نمیتواند وجود داشته باشد و چیزی به نام طغیان واقعی نداریم. اگر طغیان و تمرد طبیعتاً نامتعارف باشد، به طرزی نامعلوم، تصادفی و غیرقابلپیشبینی رخ میدهد: برای مثال، “آریِ” نیچه یادآور نفیِ متمردانۀ “نه” شوپنهاور است.
اما در مورد اطلاق عنوان انقلابی به جهادگرایان چه میتوان گفت؟ وقتی دوک “روشفوکو-لیانکورت“ در پاسخ به این سوال لویی شانزدهم که “این یک شورش است؟” پاسخ داد که “نه اعلیحضرت، این یک انقلاب است”، احتمالا تفاوتی را بین این دو در نظر گرفته بود. به نظر میرسد معنای غربی و مدرن واژۀ “انقلاب” قدیمیتر از معنای انگلیسی آن در سال ۱۶۸۸ نباشد و به تغییر مهم و ناپیوستهای در یک نظام سیاسی اشاره کند. این در حالی است که “شورش” یا “طغیان” فردیتر به نظر میآیند و به تغییری سیستماتیک دلالت نمیکنند. مثلا بردگان علیه اربابان خود طغیان میکنند یا جمعیتی گرسنه فروشگاهی را غارت میکند، بیآنکه در صدد براندازی قانون مالکیت باشند. طغیانگران غربی مدرن اهمیتی به برحق بودن نمیدهند، اما “انقلاب” شجرهنامه و ادعاهایی علمی دارد.
گرایش به ترجیح سیستم بر فرد، عموم بر خواص و ضروری بر غیرضروری با برتر دانستن انقلاب نسبت به شورش و طغیان متناظر است. انقلابیهای فرانسویِ شیفتۀ مفاهیمی مثل انسان و خرد، از این لحاظ، با دوک موافق بودند و انقلابها جایگاه والایی کسب کردند و به عنوان گامها، یا بهعبارت بهتر، جهشهایی در مسیر اجتنابناپذیر تاریخ انسان به سوی آزادی، عدالت، حقیقت مطلق و مکاشفۀ نفس روح هگلی شناخته شدند. شاید بعضیها استدلال کنند که “انقلاب” صرفا اسمی است که ما روی طغیانهای موفقیتآمیز میگذاریم و “طغیان” انگی است که انقلابیونِ پیروز بر هر کاری غیر از حمایت کورکورانه میزنند. در هر حال، بهمنظور پرهیز از خردهگیری بیپایان میگوییم که: هدف از انقلاب رسیدگی به شکایات است و طغیان با رنجش سروکار دارد. چه “رابرت فراست“ شاعر آمریکایی درست گفته باشد یا نه که شکایات را میشود جبران کرد اما رنجش جبرانناپذیر است؛ روشن است که در حالت اول، مبنایی درست، شستهورفته و مشروع برای شکایت داریم، اما در حالت دیگر، یعنی طغیان، مثل ایوب کوفته و عریان روی کاه خاکی میافتیم، یا به بیان شاعری دیگر: “جایی رسیدهایم که اندیشه متهم میکند و احساس به سخره میگیرد”.
۳. هگل بهعنوان دیوار. روشن است که مارکس و انگلس، دو مرجع اصلی انقلاب در عصر ما، از مریدان هگل مدافع بزرگ سیستم فراگیر بودند. و شاید منطقی باشد اگر بگوییم هر شورش بهیادماندنی در قرن نوزدهم، ردیهای بر هگل و جنبشی علیه تفکر سیستماتیک بوده است. با این حال، جملۀ آخر نیازمند توضیح است. بهندرت میتوان شکگرایی از هر نوعش را طغیان و تمرّد نامید، حتی وقتی که امکانپذیری شناخت سیستماتیک را انکار میکند. از طرف دیگر، اندیشۀ شوپنهاور، که معمولا سیستماتیک نامیده میشود، در معنای زیر متمرّدانه است: او که اراده را، بهعنوان شیء در ذات خویش، جوهر و محرک جهان میداند، میگوید که ما باید اراده را ترک کنیم، باید به جوهر خود “نه” بگوییم. چرا؟ چون اراده مایۀ رنجش است. ایراد منطقی بدیهی که به این دستور اخلاقی وارد است این است که ترک اراده، خود عملیاتی ارادی است؛ یعنی “منِ بهتر” که باید بهنام او به “من” خودم “نه” بگویم، خودش بخشی از “من” من است. پاسخ شوپنهاور به این ایراد این است که هیچ جوابی نمیتوان یافت: ترک اراده فراتر از خرَد است اما باید در این باره سکوت اختیار کنیم، چون هیچ عقلی به آن دسترسی ندارد. حتی بدون ایراداتی که از طرف شوپنهاور به هگل وارد میشود، نکتۀ بالا برای جدایی آشتیناپذیر آنها کافی خواهد بود.
طغیان در غرب تمایل به منحصربهفرد بودن دارد. با این حال در نمونۀ شوپنهاور دو عنصر مییابیم که همیشه در طغیان افراطی مدرن دیده میشود، دستکم بین متفکران غربی. این دو عنصر عبارتند از: (الف) اول اینکه یک سیستم متافیزیکی لازم است، نظریهای دربارۀ ریشههای هستی، آنگونه که اشیاء طبیعتاً وجود دارند و نمیتوانند بهگونهای دیگر باشند، چیزی که یونانیان باستان “آناگکی“ و داستایفسکی در یادداشتهای زیرزمینیاش “دیوار” مینامد؛ چون اگر چنین دیواری وجود نداشته باشد، چیزی وجود نخواهد داشت تا طغیانگرِ افراطی علیهاش طغیان کند، هیچ نقطۀ اتکاء یا نقطۀ ارشمیدسی وجود نخواهد داشت. انقلاب دیوار را بهعنوان بخشی ارزشمند از عمارت خود میداند، اما طغیانگر از دیوار نفرت دارد و ترجیح میدهد سرش را به آن بکوبد. (ب) عنصر دوم این است که طغیانگر افراطی دیوار را که کابوسی ظاهرا گریزناپذیر است با رنجش همگانی یکسان میداند.
در مورد (الف) با عنصری متناقض روبهرو هستیم که، از دیدگاه شوپنهاور، اراده خودش را ترک میکند. به بیان کلی، نفرت طغیانگر از دیوار و کوبیدن سرش به ریشههای وجود، مثل قراردادن خود در مقابل خود است؛ این یعنی تضاد با خود. طغیان غیرمنطقی است، بنابراین قابلتوجیه و توضیح نیست. در صحنهای از نمایشنامۀ تریستان و ایزولد اثر ریچارد واگنر که بهنظر من تاثیرگذارترین صحنۀ این نمایشنامه است، شاه مارک از تریستان میپرسد: “چرا؟ چرا؟ این علت نهانی و ژرف را چه کسی به جهانیان هویدا خواهد کرد؟”. واگنر با الهام از شوپنهاور این پاسخ را از زبان تریستان بیان میکند: “شهریارا، این چیزی است که از گفتنش ناتوانم؛ و آنچه را که میپرسید، هرگز نخواهید فهمید”. بدین ترتیب، اینها دو عنصرِ طغیانِ افراطگرایانۀ مدرن در سنت غربی هستند.
تلاش برای تدوین شجرهنامۀ کامل طغیان از آدم و حوا به بعد بیثمر خواهد بود؛ بودا خیلی پیشتر از شوپنهاور علیه اراده طغیان کرد، و مایستر اکهارت لزوم رها کردن خودمان از نیاز به خدا را تعلیم میداد: شاید همۀ شاخههای الهیاتِ منفی همین تناقض را دارند. با این حال، باید گفت که طغیان افراطی مدرن در غرب و در مدت یک نسل، بهعنوان واکنشی درمقابل هگل و سیستم او بالا گرفت. پس از شوپنهاور، بلافاصله امرسون و کییرکگارد و کمی بعد ماکس اشتیرنر به ذهن میآیند. کامو در کتاب انسان طاغی از او یاد میکند، و اشتیرنر نماد طغیان مدرن است، چون مارکس و انگلس، پیامبران انقلاب مدرن، در کتاب ایدئولوژی آلمانی او را به نقد میکشند. آنها او را بهطعنه “ماکس قدیس” مینامند.
اشتیرنر که در ابتدا مرید هگل بود به طرفدار طغیان علیه وجهۀ عقلانی انقلاب تبدیل شد. او در کتاب خود در سال ۱۸۴۵ با عنوان شخص و داراییاش منحصربهفرد بودن نفس ما را ارزش اعلی میداند و انقلاب بهعنوان اصلاحگریِ صِرف را کمارزش میشمارد. در انقلاب، این شخصِ منحصربهفرد نیست که عمل میکند، بلکه مردم و ملتی حاکم و ستمگر با دلیلی ستمگرانه یا به اسم روحِ هگلی انقلاب میکنند. اما خودِ تعویضناپذیر من بینهایت ارزشمندتر از ملت، خرد یا روح هگلی است. من باید بهخاطر این “من” منحصربهفرد، همان منِ بهتر، به “منِ” طبیعی و تجربیام “نه” بگویم. اشتیرنر مینویسد: “اگر خرد حاکم باشد، آنگاه شخص تسلیم میشود” (شخص و داراییاش، ص ۱۰۵) و بعدا در صفحات ۱۴۷ و ۱۴۸ بیشتر توضیح میدهد:
“من نه قهرمان دفاع از یک اندیشه و نه قهرمان اندیشیدنم؛ چون “من”، بهعنوان نقطۀ شروعم، نه یک اندیشه است و نه به اندیشیدن بستگی دارد. در مقابلِ منِ نامناپذیر، قلمرو اندیشهها، اندیشیدن و ذهن از هم میپاشد.”
“منِ” اشتیرنر منحصربهفرد است، نه به آن معنایی که شمارۀ ۳ منحصربهفرد است، یگانگی منطقی که از مفهوم برابری ناشی میشود؛ نه، منحصربهفرد بودن “من” اشتیرنر مقدم بر منطق و اندیشۀ مفهومی است و از این رو “نامناپذیر“ و نیز بلاواسطه قابلفهم است. “ساموئل بکت“، طغیانگر بزرگ و افراطی معاصر ما، از همین واژۀ “نامناپذیر” در عنوان سومین رمان از سری سهگانهاش برای اشاره به “منِ” مقدم بر تمام تکگوییها و داستانهایی که “من” به خودش میگوید استفاده کرده است. از این رو، منِ مقدم بر منطقِ اشتیرنر او را قادر میسازد تا از تکیگوییها و داستانهایی که از میل ما به امیال دیگران ناشی میشوند فرار کند، همان نیاز ما به بازشناسی (یک خود منحصربهفرد آگاه برای چه میتواند نیازمند بازشناسی دیگری باشد؟). این من به سلاح طغیان او علیه هگل تبدیل میشود.
اشتیرنر نمیتوانست برای رهایی از سیستم نفیهای مستمر هگل، بهطور معقول با تعیین مرزهای منطقی برای خرد و اندیشه در نقد خود (و دستیابی به سطحی بالاتر) کنار بیاید؛ او پا را فراتر گذاشت و اندیشه را از تمام امتیازات ویژهاش محروم و شناخت مفهومی را از تخت رفیعش عزل کرد. چه نگرشی که افلاطون “منطقگریزی“ نامید برای رهاکردن خودمان از کابوس هگلی واقعا ضروری باشد یا نه، در هر حالت اشتیرنر فکر میکرد که ضروری است. او مینویسد:
“انتقاد، نبرد انسان تسخیرشده علیه تسخیر و بهمعنی دقیق کلمه، علیه همۀ انواع تسخیر است: نبردی که ریشه در این آگاهی دارد که تسخیر یا، بهگفتۀ منتقد، نگرش دینی و الهیاتی در همهجا هست. او میداند که مردم نهفقط نسبت به خدا، بلکه نسبت به ایدههای دیگر ازقبیل حق، دولت و قانون نیز با نگرشی دینی یا اعتقادی موضع میگیرند؛ او تسخیر را همهجا میبیند. بنابراین میخواهد اندیشهها را با اندیشیدن تجزیه کند؛ اما فقط بیاندیشگی است که واقعا مرا از اندیشهها نجات میدهد. نه اندیشیدن، بلکه بیاندیشگی من یا “من” تفکرناپذیر و نافهمیدنی است که مرا را از تسخیر آزاد میکند.”
“یک تکان ناگهانی کار اندیشناکترین تفکر را برایم انجام میدهد، کشش عضلات مرا از شکنجۀ اندیشهها رها میکند، یک جهش به بالا کابوس دنیای دینی را از سینهام دور میریزد، فریاد خوشحالی سنگینیهای چندینساله را از دوشم برمیدارد. اما اهمیتِ شگرفِ شادیِ بیاندیشه در شبِ درازِ اندیشیدن و باورکردن قابل تشخیص نیست.”
شاید تکانها و جهشها این کارها را برای اشتیرنر انجام دهند؛ مرد زیرزمینی داستایفسکی، در صورت لزوم، عامدانه شورش خواهد کرد تا خود را از طوقِ تعلیمِ خرد آزاد سازد، همان خردی که هگل و پیروانش میشناختند. سیستم هگلی، مترادف با رنجش همگانی، به دیوار بدل گشت، دیواری که تمام طغیانگران افراطی قرن نوزدهم خودشان را بر آن میکوبیدند.
۴. دیوار در قرن بیستم. شاید ایراد بگیریم که این طاغیان افراطی نگاه درستی به خرد نداشتند، و بگوییم که خرد را نباید به صورت سیستم یکپارچهای مثل سیستم هگلی تجسم کرد، دو ضرب در دو همیشه چهار نمیشود و مجموع زوایای داخلی یک مثلث همیشه ۱۸۰ درجه نیست، هیچ سیستم منطقی وحی مُنزل نیست و امروزه مواردی مثل پراگماتیسم، هندسههای نااقلیدسی، مکانیک کوانتوم، دریدا و غیره و غیره را داریم. درست است، اما نکتۀ مهم این است که برخی خرد را به صورت دیواری یکپارچه ارایه میکنند و دیگران باور میکنند که چنین است، و برای دستۀ دوم به کابوسی ظاهرا گریزناپذیر تبدیل میشود. ایمان پرشور به امکانپذیری بیداری از این کابوس و رسیدن به آزادی (هرچند که ممکن است مفهوم آزادی از لحاظ منطقی متناقض باشد)، هنوز هم در برخی قلبهای قرن بیستمی روشن بود.
فیلسوف روسی “لف شِستوف” (زادۀ کیف در سال ۱۹۶۶، فوت در پاریس بهسال ۱۹۳۸) اعلام کرد که یادداشتهای زیرزمینی داستایفسکی “نقد واقعی خرد ناب” است نه کتاب “نقد خرد ناب“ کانت. شستوف به بافت دیوار داستایفسکی ماهیت بازگشتناپذیر و جبرانناپذیر زمان را نیز اضافه کرد: به محض اینکه رویدادی اتفاق بیفتد، به امر واقع تغییرناپذیری تبدیل میشود. ما باید علیه دیوار طغیان کنیم، علیه واقعبودن واقعیتها، و طغیان ما ایمانی را میطلبد که باید، مثل ایمان “ترتولیان“ قویتر باشد. ایمانی که بهاندازۀ کافی قوی است، میتواند امور انجام یافته را به اوضاع قبل بازگرداند. اما این ایمان، مثل هر نیروی دیگر، برای موثر بودن نیازمند یک نقطۀ اتکاء و تکیهگاهی محکم است؛ این نیرو باید از قویترین نقطۀ دیوار اعمال شود: از یک موقعیت حداکثری، از نقطۀ رنجش مفرط. از این رو، شستوف امیدوار است که ما میتوانیم ناگهان از اعماق نومیدی بیدار شویم و به دنیای آزادی محض چشم بگشاییم؛ به همین دلیل او را “اگزیستانسیالیست روسی” مینامند. جالب است که شستوف به کسانی که نوشتههایش را رد میکردند بیشتر از کسانی که آنها را بهراحتی میپذیرفتند امید بسته بود، چراکه دستۀ دوم به استحکام دیواری که او با آن در ستیز بود پی نمیبردند و بنابراین نه میتوانستند اندیشۀ شستوف و نه ماهیت طغیان او را درک کنند.
شاعر رومانیایی “بنیامین فوندان” در اوایل دهه ۱۹۲۰ به پاریس نقلمکان کرد و در آنجا به تنها مرید شستوف تبدیل شد، دقیقا به این دلیل که تنها فردی بود که فهمید این دیوار شکستنی نیست و همکیشی با شستوف مستلزم موافقت با رنجش مفرط است. از این رو، فهمید که این فریاد خود ماست که از کابوس هگلی بیدارمان میکند. بنابراین فریاد از دیدگاه او یک روش است. فوندان در سال ۱۹۴۴ در اردوگاه آشوویتز به دست نازیها کشته شد؛ او مرگش را پیشبینی کرده بود و میتوانست از آن بگریزد، اما از این کار امتناع کرد.
در اینجا با تناقض بغزنجی مواجه میشویم: امتناع از عرف به عرف بدل میگردد، رد هنجار به هنجار تبدیل میشود و ناله یا فریاد گنگ درنهایت کارکردهایی غیرشخصی مییابد. طغیانگری که در تنگنا قرار گرفته است، ممکن است برای ابراز وجود خود به ترور متوسل شود: آندره برِتون (دیکتاتور هگلی سورئالیسم که غالبا دشمن منتخب فوندان بود) توصیه میکرد: “به جمعیت شلیک کنید”. اما در این صورت، ناله و فریاد گنگ دیگر مال خود نخواهد بود؛ تنها امید برای نجات نالههای “من” و فریادهای “من” از صوری، پیشپاافتاده و کاذب شدن این است که آنها را با ازخودگذشتگی تقویت کنیم.
برخی از دلایل مبنایی احتمالی در زیر میآید، اگر بتوان صحبت کردن از دلایل مبنایی را وقتی که بحث به ازخودگذشتگی میرسد منطقی دانست. میتوانیم به طغیانگر افراطی غربی مانند مرد زیرزمینی داستایفسکی بگوییم:
“تو پر از حس تحقیر نسبت به قوانین طبیعت و قوانین انسانی، حتی نسبت به قوانین منطق هستی. میگویی آرزوی آزادی از تمام این قوانین را داری. اما باید به قانونی که اسپینوزا در بخش سوم از کتاب اخلاق تدوین کرد نیز آگاه باشی: “هرچیزی فینفسه تلاش میکند تا در هستی خود پایدار باشد”. هر انسانی به این آگاه است و آن را قانون صیانت نفس مینامد. این قانون رفتارت را دقیقتر و مصرانهتر از قانون “دو دوتا چهارتا” کنترل میکند. تو علیه این قانون نیستی، اینطور نیست؟ دستکم به نظر نمیرسد که علیه این قانون باشی.”
در این نقطه مرد زیرزمینی فقط دو گزینه پیش رو دارد: اصل منطقی را نقض کند - پناه بر خدا! - یا با محرومیت از حیات خود ثابت کند که واقعا به آن پایبند است.
طالب جدی ایمان را در نظر بگیرید که مدعی است که اگر به اندازۀ کافی ایمان میداشت، امر انجامشده قابل برگشت میشد. او ممکن نیست جانش را صرفا با این امید بگیرد که دوباره به او بازگردانده خواهد شد، اما اگر موقعیتی پیش بیاید که با مرگ رودررو شود، نهتنها سعی نخواهد کرد از آن بگریزد بلکه این رویداد را دعوت از بالا خواهد دانست، دعوتی برای قربانیکردن، و ابراهیموار پاسخ خواهد داد: “آمادهام”.
در هر حال، طغیانگر افراطی اگر نمیخواهد به ضعف ایمان محکوم شود باید آمادۀ فداکردن جان خود در لحظۀ دعوت باشد. این نکته در مورد کسانی که طغیانگر افراطی نیستند صادق نیست، یعنی کسانی که مطیع (برخی) قوانیناند و دغدغۀ دیوار ندارند: ارشمیدس اهل سیراکیوز و “هیپاتیا“ اهل اسکندریه شاید به این دلیل که مجذوب ریاضیات بودند کشته شدند، اما جان خود را داوطلبانه تسلیم نکردند و دلیلی برای این کار نداشتند؛ و البته نمونۀ مشهور دیگر گالیله است که حرفش را پس گرفت، چون میدانست که هیچیک از اعمال یا سخنان او واقعیت متحرکبودن سیارۀ ما و ثابتنبودن آن در مرکز کیهان را تغییر نمیدهد.
البته افزایش استحکام دیوار در قرن بیستم و همراه با آن زیادتی رنجش، به متون شعرا و فلاسفه محدود نمیشد. پیشرفتهای فناوری و بهتبع آن پیشرفت در حماقت سیستماتیک، این دیوار را میلیونها بار محکمتر و رنجش را بهطور بیسابقهای خفتبارتر کرد. استالین پیشتر این موضوع را کاملا روشن بیان کرد. وقتی که هنگام پاکسازیهای سال ۱۹۳۸ در شوروی سابق، “کامنف“ از اعتراف سر باز میزد، یکی از ماموران “کمیساریای خلق در امور داخلی“ نزد استالین رفت و گفت که کامنف “متقاعد نمیشود”. استالین از او پرسید که سنگینی کل کشور شوروی چقدر است. مامور بیچاره نمیدانست چه جوابی بدهد. استالین ادامه داد: “همۀ کارخانهها، ماشینّآلات، ارتش، تانکها، سلاحهای سنگین، کشتیهای جنگی و غیره را باهم در نظر بگیر. سنگینی همۀ اینها باهم چند تُن میشود؟” مامور فقط توانست حدس بزند که این عدد باید “رقمی نجومی” باشد. استالین فورا پرسید که آیا یک نفر میتواند فشار ناشی از وزنی نجومی را تاب بیاورد و به این متخصص شکنجه که وحشتزده بود توصیه کرد که بدون "اعتراف نامه" کامنف در کیفش برنگردد.
۵. دیوارهای ساختهشده در آمریکا. وقتی که دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ فروریخت، گویی وزنی نجومی از روی بسیاری از مردم کشورهای زیادی برداشته شده بود. رئیسجمهور آمریکا ایدۀ “نظم نوین جهانی” را اعلان کرده و این عبارت روی اسکناسهای دلار حک گردیده بود؛ بهنظر میرسید که آزادی برای همه بهطور وسوسهانگیزی نزدیک است.
اما دیوار بخش ثابت و گریزناپذیری از جهان شده بود و نباید تعجب کنیم از اینکه مردمِ متمایل به تمرد و طغیان از سر خشم فریاد سر دهند و تکیهگاه خود را مطالبه کنند و کسانی که قلبی همرنگ با جماعت دارند بدون مجموعۀ کامل و همیشگی مرزها و حصارهایشان، ناگزیر احساس سردرگمی، افسردگی و محرومیت بهشان دست دهد. چیزی که ممکن است تعجبآور باشد ماهیت تاروپود دیوار است: معلوم شد که دیوار جدیدی که میخواست بهسرعت جایگزین دیوار فروریختۀ برلین شود، خودش از مواد و مصالح مشابهی تشکیل شده است، یعنی از همان مواد هگلی عقلانینما و پر از خودبینی. آری، شاید سادهلوح باشم، اما تعجب میکنم از اینکه کتابی که شاید بیشترین تاثیر را روی سیاستهای فاجعهبار دولت جمهوریخواه اخیر آمریکا گذاشته رسالهای هگلی با عنوان پایان تاریخ و آخرین انسان باشد. همانطور که هگل پایان هنر را اعلام کرد و مارکس و انگلس حکم به پایان فلسفۀ ایدهآلیسم دادند، فرانسیس فوکویاما نیز پایان ایدئولوژیها و بنابراین پایان تاریخ را اعلام کرد، با این استدلال که سیستم آمریکایی و بازار جهانیشده همۀ نیازهای انسان را تامین میکنند. باید گفت که “همۀ نیازهای انسان” در پدیدارشناسی هگل و سخنرانیهای “کوژو" شناسایی و فهرستبندی شدهاند؛ این نیازها عبارتند از نیازهای مشترک حیوانات (میل به غذا، رابطۀ جنسی و غیره) بعلاوۀ نیاز انسان به اینکه به رسمیت شناخته شود، یعنی متقاعد شود که دیگران خواهان او و دارایی او هستند.
به این ترتیب، فوکویاما از شهر واشنگتن دیسی و دارای درجۀ دکترا در علوم سیاسی از دانشگاه هاروارد، پایان تاریخ را اعلام کرد. هگل با اعلام “پایان هنر” منظورش این نبود که اگر بخواهید نمیتوانید شعر بسرایید، بلکه فقط منظورش این بود که شعر شما اهمیتی واقعی نخواهد داشت و تاثیرگذار نخواهد بود. “پایان تاریخِ” فوکویاما نیز بدین معنی نیست که هیچ پیامآور جدیدی، یعنی کسی که ایدهای نوین از هستی و حیات را ترویج کند ظهور نخواهد کرد؛ بلکه منظورش این است که از این پس تمام پیامآوران آتی فقط در بیابان فریاد دعوت سر خواهند داد و سر خود را به دیوار غیرقابلعبور نظم و آرایش کنونی خواهند کوبید. مثلا یک بطری حاوی گازی با دمای معین، مثلا ۶۵ درجه فارنهایت، را در نظر بگیرید؛ حالا فرض کنید که یکی از مولکولهای داخل بطری به سرش میزند و تصمیم میگیرد سریعتر از مولکولهای دیگر حرکت کند: این مولکول خیلی بیشتر از سایر مولکولها به دیوار بطری برخورد خواهد کرد، اما این کار کوچکترین تغییری در دمای گاز ایجاد نخواهد کرد، چون دمای گاز فقط به میانگین سرعت تمام مولکولها بستگی دارد، نه به سرعت یک مولکول - یا حتی چند میلیون مولکول. در ادامۀ این تشبیه میتوان گفت که دمای گاز داخل بطری، خواه این دما ۶۵ درجه فارنهایت یا مقداری دیگر باشد، در واشنگتن تعیین میشود. و براساس مبانی مطرحشده توسط افراد برجستهای مثل فرانسیس فوکویاما و همکارش “پل ولفوویتز" است که سربازان آمریکایی به آنسوی آبها اعزام میشوند تا در عراق دموکراسی برقرار کنند.
همیشه غرور و خودبینی ناشی از خرَد یا در سعی بر اِعمال دیدگاههای عاقلانۀ خود مبنی بر اینکه طبیعت انسان چگونه باید باشد یا در فرض گرفتن ضرورت (آناگکی)، بهطور خلاصه دیوار، نمود پیدا میکند، که اگر دقیقتر نگاه کنید فقط یک سری تصمیمات انسانیِ دلخواه و تصادفی خواهید یافت. براساس همین تصمیماتِ حرفهایِ دلخواه و تصادفی است که مثلا برای دریافت درجۀ دکترا در علوم سیاسی باید آثار ماکیاوللی، هابز، لاک و هگل را مطالعه کنید، اما میتوانید بهآسانی آثار سروانتس، داستایفسکی یا کافکا را نادیده بگیرید. سیستم آموزشی ممکن است به تصمیمگیران ما آموخته باشد که دیوارهای نقضناپذیر ما را دعوت به نقض میکنند، انسانها مانند مولکولهای داخل بطری گاز نیستند، آنها آنقدر گمراهند که اغلب کافی است به آنها بگویید “جهان اینگونه پیش میرود” تا آنها در جهت مخالف حرکت کنند، یا بگویید “هیچکاری از دستتان ساخته نیست، این دیوار نفوذناپذیر است” تا آنها خود را تا سرحد مرگ به دیوار بکوبند.
آخرین خبری که شنیدم این بود که رئیسجمهور آمریکا پروژۀ ساخت دیواری در امتداد مرز این کشور با مکزیک را امضا کرده است.