هشتم می
سالروز تولد اف. اِی. هایک بود. اگر هایک هنوز زنده بود، ۱۱۷ساله میشد. او یکی از اقتصاددانان و نظریهپردازان اجتماعی بسیار
تأثیرگذار در قرن بیستم است. اولین بار در بیستسالگی با آثار او مواجه شدم و
مطالعۀ آنها تأثیر عمیقی بر من داشت. سه اثر اولی که از هایک خواندم، اینها بودند:
نخست، سرشت آزادی؛ دوم، راه بردگی؛ سوم، مقالهای تحت عنوان “کاربرد دانش در جامعه”.
این آثار عقاید من در باب فلسفۀ سیاسی و علوم اجتماعی را بهشدت تحتتأثیر قرار
دادند.
البته چند سال پیشازاین، فیلسوف برجستۀ دیگری به نام لودویگ
ویتگنشتاین نیز متولد شده بود. ویتگنشتاین نوۀ عمۀ هایک و ده سال از او بزرگتر
بود. او ۱۲۷ سال پیش چشم به جهان گشود. در همان سالی
که با آثار هایک آشنا شدم، تراکتاتوس، رسالۀ منطقیفلسفی ویتگنشتاین را نیز مطالعه
کردم یا بهتر بگویم سعی کردم آن را مطالعه کنم. تراکتاتوس
کتاب بسیار سنگین و پیچیدهای است و هنوز مطمئن نیستم آن را بهدرستی فهمیده باشم.
بههرحال فکر کردم بد نیست بهعنوان قدردانی کوچکی از هردوی آنها، خاطراتی را که
هایک دربارۀ ویتگنشتاین نوشته است، با شما به اشتراک بگذارم:
بهیاد
پسرعمهام، لودویگ ویتگنشتاین
شصت سال پیش بین ریلها و ساختمان ایستگاه راهآهنِ “باد ایشل”، محوطۀ
بزرگی قرار داشت که قبل از حرکت قطار شبانگاهی وین به تفرجگاه دنجی برای مسافران تبدیل
میشد.
فکر میکنم آخرین روز از آگوست ۱۹۱۸ بود که اینجا، در میان جمعی از سربازان خشن و لااُبالی که بعد از
ملاقات با خانوادههایشان در حال بازگشت به خطوط مقدم بودند، دو نفر که ناوبان
دومِ توپخانه بودند بهشکلی عجیب احساس کردند که احتمالاً همدیگر را میشناسند.
نمیدانم بهخاطر شباهت ظاهری به اعضای دیگر خانواده بود یا واقعاً پیشازآن
یکدیگر را ملاقات کرده بودیم. هر چه بود، باعث شد از یکدیگر بپرسیم: “تو هم یک ویتگنشتاین
هستی؟” یا شاید “تو هم یک هایک هستی؟” بههرحال این ملاقات باعث شد در این سفر
شبانه به وین در کنار هم باشیم و اگرچه در بیشتر طول مسیر سعی میکردیم استراحت
کنیم، توانستیم کمی هم با هم اختلاط کنیم.
بخشهایی از این گفتوگو بهشدت مرا تحتتأثیر قرار داد. او که آشکارا
نوع بشر را خوار میشمرد و کوچکترین تلاشی هم برای مخفیکردن این حس نمیکرد، نهتنها
از خشونت و سرزندگی همقطاران شلوغ و احتمالاً نیمهمستان به ستوه آمده بود، بلکه
این را نیز مسلم پنداشته بود که هر کس با او آشنایی یا نسبتی دور یا نزدیک دارد،
باید همسطح خود او باشد. او چندان هم در اشتباه نبود! ما اینطور تربیت شده بودیم.
در آن زمان تنها نوزده سال داشتم و بسیار جوان و بیتجربه بودم. من محصول چیزی
بودم که امروز آموزش خشکهمقدسانه۱ مینامیم:
آموزشی که در آن، حمام آب یخی که پدرم هرروز صبح میکرد، معیاری تحسینشده برای
نظمبخشیدن به بدن و ذهن به حساب میآمد. و لودویگ تنها ده سال از من بزرگتر بود.
آنچه بیش از هر چیز دیگری در این
مکالمه بر من تأثیر گذاشت، علاقۀ شدید او به صداقت در همه چیز بود. بعدها متوجه
شدم این یکی از صفات متداول در میان روشنفکران جوان وینی در آن دوره بوده است.
این صداقت در گروهی که من قصد عضویت در آن را داشتم، مد شده بود. این گروه در میان
گروههای روشنفکری، مرز بین دو گروه مسیحی محض و یهودی محض بود. چنین صداقتی
بسیار فراتر از صداقت در گفتار بود. شخص باید با صداقت زندگی کرده و هیچ تظاهر و
تزویری را، نه در خود و نه در دیگران، تاب نمیآورد. این صداقت گاهی منجر به برخوردهای
گستاخانه و بهوجودآمدن ناراحتی میشد. تمام عرفهای جامعه موردتحلیل و بررسی قرار
میگرفت و هر چیز مرسوم یا سنتی، ریاکاری تلقی میشد. ویتگنشتاین بیشتر ناقل این
صداقت بود و خود چندان آن را به کار نمیبست. گاهی احساس میکردم او از یافتن
احساسات دروغین در خود لذتی وافر میبُرد و دائماً تلاش میکرد تا خود را از هر
ریاکاری و خطایی پاک کند.
در اینکه او حتی در آن زمان بسیار
حساس و زودرنج بود، هیچ شکی نیست. در میان بستگانِ دور، او را دیوانهترین عضو از
خانوادۀ تقریباً عجیبش میدانستند؛ هرچند به سختی او را میشناختند. تمام اعضای
این خانواده استعداد، آمادگی و موقعیتِ این را داشتند که برای چیزی زندگی کنند که
برایشان مهم است. تا پیش از سال ۱۹۱۴
چیزهای بسیاری دربارۀ مهمانیهای موزیکال و شبانۀ آنها در کاخ ویتگنشتاین شنیده
بودم؛ اما برای اهمیتدادن به این مسائل بسیار جوان بودم. این کاخ بعد از سال ۱۹۱۴ وقف شد تا به مرکزی اجتماعی تبدیل
شود. سالهای متمادی نام ویتگنشتاین برای من یادآور پیرزن مهربانی
بود که وقتی ششساله بودم، مرا برای اولین بار به ماشینسواری برد. با او سوار یک
ماشین برقی شدیم و در یکی از کمربندیهای وین دور زدیم.
خاطرۀ قدیمیتری که به یاد میآورم،
این است که به خانۀ بانوی کهنسالی برده شدم و آنجا به من گفتند که ایشان خواهر جد
مادری من هستند. الان میدانم که آن بانوی کهنسال مادربزرگِ مادری ویتگنشتاین
بوده است. بهجز این دو خاطره هیچ اطلاع بیواسطۀ دیگری از خانوادۀ ویتگنشتاین که
در آن سالها موقعیت اجتماعی ممتازی در وین داشتند، ندارم. تراژدی مرگِ سه پسر
بزرگ خانواده که هر سه خودکشی کرده بودند، حتی بیش از مرگِ کارخانهدار بزرگ که
بزرگ خاندان نیز به حساب میآمد، به خانوادۀ ویتگنشتاین لطمه زده بود. باعث تأسف
است که اولین چیزهایی که از نام ویتگنشتاین به یاد میآورم، بدگوییهایی عمۀ مادرم
است که البته بیشتر از روی حسادت بود تا بدخواهی: اینکه پدربزرگشان دختر خود را به
یکی از بانکدارهای یهودی فروخته است... این عمه همان بانوی کهنسال و مهربانی است
که هنوز در خاطرم مانده است.
ملاقات بعدی من و لودویگ ویتگنشتاین
ده سال بعد اتفاق افتاد؛ هرچند در این مدت از او بی خبر نبودم و
گاهوبیگاه از
خواهر بزرگتر لودویگ که دوست صمیمی مادرم بود، چیزهایی دربارۀ او
میشنیدم.
دیدارهای مکرر با عمه مینینگ او را به شخصیتی آشنا برای من تبدیل کرده بود.
درواقع
او اسم خود را که کوتاهنوشت هرمین بود، با یک “ن” هجی میکرد؛ اما چنین
تلفظی ممکن است برای گوشهای انگلیسیْ نامأنوس باشد. او تا پایان نیز به
رفتوآمدهای
خود با ما ادامه داد. مشخص بود که مشکلات برادر کوچکترش، لودویگ، ذهن او
را بهشدت
مشغول کرده است و اگرچه او را سرزنش میکرد و عجیبوغریب میخواند، شکی
نیست که
گاهی اوقات بهشدت از او دفاع میکرد؛ مخصوصاً زمانی که داستانهایی
تحریفشده از
کارهای او در بین مردم شایع میشد. او بهطور کلی شهرت چندانی نداشت؛
درحالیکه
برادرش پائول ویتگنشتاین که نوازندۀ یکدستِ پیانو بود، شهرت فراوانی به
دست آورده
بود.
اما من از طریق این روابط احتمالاً به یکی از اولین خوانندگان
تراکتاتوس تبدیل شدم. این کتاب در سال ۱۹۲۲ به چاپ رسید. از آنجا که من هم مانند
بیشتر علاقهمندان به فلسفه در نسل خود و نیز همچون ویتگنشتاین، بهشدت تحتتأثیر ارنست
ماخ بودم، تراکتاتوس واقعاً مرا تحتتأثیر قرار داد.
بار دیگر در بهار سال ۱۹۲۸ با لودویگ ویتگنشتاین دیدار کردم. دنیس رابرتسنِ اقتصاددان من را
برای قدمزدن به باغهای کالج ترینیتی در کمبریج برده بود که ناگهان تصمیم گرفت
مسیر خود را تغییر دهد. او در بالای سراشیبی کوچکی، فیلسوفی را دیده بود که بر
صندلی حصیری خود دراز کشیده است. او آشکارا با دیدن هیبت ویتگنشتاین در جای خود
ایستاد و نمیخواست مزاحم او شود. من بهسمت او رفتم و با گرمیِ تعجبآوری
مورداستقبال قرار گرفتم. به زبان آلمانی به گفتوگویی خوشایند، ولی پیشِپاافتاده
دربارۀ خانه و خانوادۀ خود پرداختیم که باعث شد رابرتسن خیلی زود ما را ترک کند.
کمی بعد ویتگنشتاین از حرفزدن خسته شد. مشخص بود که نمیداند با من
چه کند. بنابراین پس از مدتی او را ترک کردم.
فکر میکنم تقریباً دوازده سال بعد از این ملاقات بود که اولین سری از
دیدارهای جدی من با ویتگنشتاین اتفاق افتاد. وقتی در سال ۱۹۳۹ بههمراه اعضای مدرسۀ اقتصاد لندن به
کمبریج رفتم، خیلی زود متوجه شدم که ویتگنشتاین آنجا نیست و برای کار به
بیمارستانی جنگی رفته است. اما یک یا دو سال بعد، به غیرمنتظرهترین شکل ممکن با
او برخورد کردم. جان مینارد کینز در ساختمان گیبسِ کالج سطلنتی لندن برایم اتاق
گرفته بود. بعد از مدتی ریچارد بریتویت از من خواست تا در جلسههای باشگاه علم
اخلاق۲، اگر
اسمش را درست به خاطر بیاورم، شرکت کنم. این جلسات در اتاقهای خودش و درست در
طبقۀ پایین من در همان ساختمان گیبس برگزار میشد.
در پایانِ یکی از همین جلسات بود که ویتگنشتاین بهشکلی کاملاً
ناگهانی و شگفتانگیز وارد اتاق شد. جلسه دربارۀ مقالهای بود که برای من جذابیت
خاصی نداشت و به موضوعی میپرداخت که من هیچ آشناییای با آن نداشتم. ناگهان ویتگنشتاین،
با حالتی بهغایت آشفته و عصبانی و درحالیکه انبر بخاری در دستش بود، از جایش
پرید و با ابزاری که در دست داشت، توضیح داد که این موضوع تا چه حد ساده و بدیهی
است. دیدن این مرد ایستاده در میان اتاق که انبر بخاری را در دستانش تاب میداد،
واقعاً وحشتناک بود و آدم دوست داشت به گوشهای امن فرار کند. بیپرده بگویم، در
آن زمان احساس میکردم ویتگنشتاین دیوانه شده است.
مدتی بعد، شاید یک یا دو سال پس از آن، وقتی فهمیدم ویتگنشتاین دوباره
به کمبریج برگشته، شهامت به خرج داده و به دیدار او رفتم. گمان میکنم او در آن
زمان در طبقۀ چندمِ ساختمانی بیرون از محوطۀ کالج زندگی میکرد. ویتگنشتاین از
اتاقخواب خود برایم صندلی آورد و در اتاق نشیمن سادۀ او که اجاقی آهنی در آن
گذاشته بود، نشستیم. توصیف این اتاق را اغلب در جاهای مختلف شنیدهاید. با خشنودی
دربارۀ موضوعات فراوانی بهجز فلسفه و سیاست صحبت کردیم. میدانید که از لحاظ
سیاسی با هم اختلاف نظر داشتیم. به نظر میرسید ویتگنشتاین از اینکه من برخلاف یک
یا دو نفر از شخصیتهای کنجکاو کمبریج، پیوسته از حرفزدن دربارۀ موضوعات بیهوده
اجتناب میکردم، خشنود بود. اگرچه این ملاقاتها بسیار خوشایند بودند و به نظر میرسید
ویتگنشتاین مایل به تکرار آنهاست، از نظر من این دیدارها تقریباً پیشِپاافتاده
بودند و بعد از اولین ملاقات دو یا سه بار بیشتر به خانۀ او نرفتم.
بعد از اتمام جنگ، زمانی که به لندن بازگشته بودم، وقتی امکانات مهیا
شد، شکل جدیدی از ارتباطات بهوسیلۀ نامهنگاری آغاز شد. در ابتدا از این طریق
بستههای غذایی میفرستادیم و بعدها از حال بستگان خود در وین میپرسیدیم. این
شیوه شامل تمام روابط پیچیدهای بود که بهوسیلۀ تشکیلات بوروکراتیک انجام میگرفت
و همانطور که ویتگنشتاین بهدرستی دریافته بود، من پیش از او به جزئیات آن پی
برده بودم.
او دقتی کنجکاوانه، وسواسگونه و غیرعملی به جزئیات داشت که باید
هرگونه ارتباط با مسائل عادی زندگی را برایش بهشدت دشوار و ناراحتکننده کرده
باشد. من اولین بار در سال ۱۹۴۶ به وین
سفر کردم. اگرچه او توانست مدتی کوتاه پس از من به وین بیاید، فکر میکنم یک یا
دوبار دیگر نیز به آنجا سفر کرد.
بهگمانم در مسیر بازگشتش از وین بود که برای آخرین بار یکدیگر را
ملاقات کردیم. او برای دیدن خواهرِ در حال مرگش به وین آمده بود و اگرچه من مطلع
نبودم، خودش نیز از بیماری کشندهای رنج میکشید. من معمولاً مسافرت خود را با قطار
از وین شروع میکردم، از سوئیس و فرانسه میگذشتم و از آنجا با کشتی به انگلستان
باز میگشتم؛ اما این بار در بازل سوئیس از قطار خود پیاده شده و بلیت واگنی
تختخوابدار را خریدم. احساس کردم همکوپهایام به خواب رفته است؛ ازاینرو در
فضای نیمهتاریک کوپه لباسهایم را عوض کردم. وقتی آماده میشدم تا برای خواب به
تخت طبقۀ دوم بروم، سری با موی پریشان از طبقۀ اول تخت بیرون آمد و بانگ برآورد
که: “تو پروفسور هایک هستی!” قبل از اینکه به خود بیایم و متوجه شوم که او
ویتگنشتاین است و حرف او را تصدیق کنم، او بار دیگر روی خود را بهسمت دیوار
برگرداند.
وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شدم، او ناپدید شده بود. احتمالاً
برای خوردنِ صبحانه به رستوران قطار رفته بود. وقتی برگشتم، او را دیدم که غرق در خواندن
داستانی پلیسی شده است و آشکارا تمایلی به حرفزدن ندارد. این حالت تا زمانی که او
کتاب را تمام کرد، به طول انجامید. بعد از آن ویتگنشتاین گفتوگویی بهغایت جذاب
را آغاز کرد. از تأثیر روسها بر وین گفت. این تجربه او را عمیقاً تحتتأثیر قرار
داده و توهماتی که مدتها برایش گرامی بودند، از بین برده بود. بحث بهتدریج بهسمت
مسائلی عامتر در فلسفۀ اخلاق کشیده شد و درست زمانی که به جذابترین بخش گفتوگو
رسیدیم، قطار وارد ایستگاه نهایی شد. به نظر میرسید ویتگنشتاین برای ادامۀ بحث
بسیار مشتاق است و البته گفت که بر عرشۀ کشتی به این گفتوگو ادامه خواهیم داد.
اما بعد از آن هرچه گشتم، او را پیدا نکردم. حال یا پشیمان بود که بهشکلی
چنین جدی وارد بحث شده است یا به این نتیجه رسیده بود که من هم یکی دیگر از آن
انسانهای پست و بیارزشم. نمیدانم. بههرحال بعد از آن دیگر هیچ وقت او را ندیدم.