نهایتا، زنی در میان شهود هست که از میامی به فرانکفورت امده، زیرا در مطبوعات از دادگاه خوانده و نام دکتر لوکاس را دیده است:"مردی که مادرم و خانواده ام را کشت توجه من را جلب کرده است". او می گوید که این اتفاق چگونه افتاده است. او در ماه می 1941 از مجارستان به اشویتس اورده شده است. "من بچه ای در اغوش داشتم. ان ها می گفتند مادران می توانند با بچه هایشان بمانند و به همین دلیل، مادرم بچه را به من داد و طوری به من لباس پوشاند که بزرگتر به نظر بیایم [خود مادر بچه سومی را به اغوش داشته است.] زمانی که دکتر لوکاس من را دید، احتمالا متوجه شده که بچه به من تعلق ندارد. او بچه را گرفت و ان را به اغوش مادرم انداخت". دادگاه بالافاصله حقیقت را در می یابد.
"شما این شجاعت را داشتید که شاهد را نجات دهید؟" لوکاس پس از وقفه ای همه چیز را انکار می کند. و زن، که احتمالا هنوز از قوانین آشویتس ـ جایی که تمام مادران دارای نوزاد، به محض رسیدن به اتاق گاز فرستاده می شدند ـ بی خبر است، دادگاه را ترک می کند. بی انکه دریابئ ان زمان که قاتل خانواده اش را می دیده است، با نجات دهنده ی خودش رو به رو بوده است. این اتفاقی است که وقتی انسان ها می کوشند جهان را واژگونه کنند، رخ می دهد.