زندگی حرفه ای زن معمار و شهرساز ایرانی
پلان اول:
هنگامی که با سر در کار شهرسازی شیرجه زدم بیست
و شش هفت سال داشتم. حدود 33 سال پیش: اردیبهشت سال 62. بحبوحه ی جنگ ایران و عراق
بود و من بعد از چند سال تدریس ، اکنون مسئولیت جلو بردن کار تهیه طرح جامع شهر
تاریخی شوش در خوزستان جنگ زده و در حال جنگ را به عهده می گرفتم. دلیل اینکه آن
شرکت مهندسان مشاور از من خواست با آنها شریک شوم هم این بود که علاوه بر دکترای
معماری، یک دیپلم دانشگاهی ِ شهرسازی از پاریس هم داشتم که سی سال پیش، ارزش اداری
مبهمی داشت و کافی بود تا شرکت با آن گرید شهرسازی بگیرد. دوران عجیبی بود. شوش
برای من شهری افسانه ای بود و با آن قبلا در موزه لوور آشنا شده بودم. تنها، با
لوله ی نقشه های بزرگم، هر ماه سوار اتوبوس های پر از سرباز میشدم که راهی جبهه
بودند. هواپیمای مسافری به اهواز پرواز نداشت. و اتوبوس، 18 الی 20 ساعت در راه
بود. نیمه شب وسط راه پیاده می شدیم و در قهوه خانه های محقر لرستان چای می
نوشیدیم. دشتها و تپه های سر راه از گلهای بنفش پوشیده بود. پسرانِ سرباز با سر و صدا با هم شوخی می کردند و
در گفتن داستانهای جبهه برای هم غلو می کردند. مردم آن روزها ساده تر بودند و فقط در
فکر پول نبودند. مسئولین ادارات در شهرداری شوش و اداره مسکن اهواز هم صمیمی تر و
جدی تر از امروزی ها بودند. ایراد بیخودی نمی گرفتند و با اعتنا به محتوای طرح های
ما، خیر و صلاح شهر را در تحقق فضاهای عمومی و خدمات شهری پیشنهاد شده در طرح می
دیدند. با من، به عنوان یک معمار زن جوان و نه از جنس ِ خواهر و مادر خود، مشکلی
نداشتند، و همیشه بعد از جلسات طولانی با هم نهار می خوردیم و گفت وگو می کردیم.
انگار با مردی می نشستند. من از خوردن سار و گنجشک طفره می رفتم و می گفتم ماهی.
آنها هم می خندیدند...
رفت و آمد من به منطقه جنگی دو سال تمام طول
کشید. یک بار به اصرار من، همکاران اداره مسکن و شهرسازی اهواز برای دیدن سایت
تاریخی چغازنبیل، که در حوزه ی نفوذ شهر شوش بود، آمدند به منطقه. از دیدن آثار
3500 ساله حیرت کرده بودند. سالها پس از آن تاریخ، در اوایل سالهای 70، از شهرداری
شوش دعوتم کردند تا دوباره از شهر دیدن کنم. رفتم. و سه روز میهمانشان بودم. در
هتلی جدید ساخته شده در کناره ی رودخانه سلطنتی شائور. نزدیک خرابه های کاخ سلطنتی
داریوش کبیر. شهری که قبلا، در سال 62 ، در حیاط های بعضی خانه هایش در آنسوی
رودخانه شائور، گاو و مرغ و خروس نگه می داشتند، دیگر لب رودخانه یک هتل داشت و
کناره های شائور را هم طبق پیشنهاد ما، پیاده راه هائی با دیواره های سنگی ساخته
بودند که به تفریحگاه مردم شوش تبدیل شده بود. از آن سه روز، یکی را با قایق روی
شائور گشتیم – از آنجا که داریوش هخامنشی کاخ آپادانای خود را بنا کرده بود، تا
آنجا که گله های گاومیش آرام وشادمانه ، آبتنی می کردند. آب شائور، با سرچشمه هایش
در چشمه های زیرزمینی زاگرس، مرموز و بی موج
گوئی از پائین می جوشید و در دایره هائی محو شونده به جلو می رفت. و من
امکانات توسعه گردشگری در آنجا تا حوالی رودخانه کرخه را می سنجیدم. شبکه کانالهای
آبیاری مدرن طراحی شده در دوران قبل از انقلاب، حالا به بهره برداری رسیده بود و
حجم آب زیاد آن چشم را خیره می کرد. در شورای شهر شوش، چند جوان فعال کشاورز
بودند.
حیف شد که کارم با آن شهر ادامه نیافت. علاقمندی
مرا دیده بودند و می خواستند بار دوم ، مجانی برای شوش کار کنم. اگر امروز بود، می
کردم. آن آب و خاک و رودها و مردمان را دوست می داشتم. دو سال پیش، عید با دوستان
به زیباترین جای دنیا در شمال خوزستان در کنار دریاچه شهید عباس پور رفتیم و خیمه
و خرگاه خود را برای یک هفته برپاکردیم. در راه برگشت، از گروه جدا شدم و چند روزی
را باز تنها در شوشتر و شوش گذراندم. سرزمین یگانه ایست ایران... با تاریخی که به
امروزش غنا می بخشد و همه چیز را با شکوه تر می کند. نه صرفا به واسطه ی خرابه ها،
که به واسطه ی زبان و به واسطه ی خیال.
دوره ی دوم:
بعد از آن سالهای پر شور، برای من دورانی از کار
در اطراف و اکناف ایران آغاز شد. دو شرکت مشاوری که من شریکشان بودم نسبتا کوچک
بودند و شرکا هوای کار مرا نداشتند. دولت پول پروژه ها را تمام و کمال نمی داد و در
صنف همیشه کشمکش بود. دوستانی که به نمایندگی از طرف همه مشاوران برای چانه زنی با
دولت و ادارات طرف قرارداد ما می رفتند، در نهایت کار زیادی پیش نمی بردند، و پس
از مدتی، کار بخش شهرسازی در شرکت ما در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. این امر، نه به
خاطر زن بودن من، بلکه به علت ناتوانی ام در وصول طلب های شرکت، عدم همراهی شرکا
در گرفتن کار شهرسازی، و سرد شدن خودم نسبت به کارهای شهرسازی در شهرستان ها صورت
گرفت.
معذالک نمی شود گله کرد. کار در تمام لحظاتش
شیرین و دلچسب بود. سفر به شهرهای ایران، از مشهد تا بوشهر، از یزد تا انزلی، و از
کرمان تا مازندران و گیلان، همه بس دل انگیز بود و خالی از تجربه نبود. به عنوان
یک زن معمار و شهرساز، هرگز در شهرستانها مشکلی نداشتم . گاه با همکاران بر اساس
علاقه های خارج از کار حرفه ای، مانند موسیقی سنتی ایرانی و هنرهای دستی و معماری
ایرانی، رفت و آمد های مختصر خانوادگی هم پیدا می کردیم...در هر گوشه از این سرزمین پهناور و زیبای ما ، با مردمانی مهربان و
میهمان نواز روبرو شدم. شاید علتش کنجکاوی و علاقه خود من هم بود. برای من کار
حرفه ای همیشه حاشیه های رنگین و پررنگ خود را نیز داشت. بهانه ای بود برای شناختن
جامعه محلی و ویژگیهای آن قسمت از کشورم. فراموش نمی کنم روزی را که در یزد با
مدیر کل اداره و سایر همکاران به بازدید باغی در شهر تفت رفتیم که می خواستند ما
در طرح مان خیابانی از توی آن بگذرانیم. آنروز آنقدر برای من از زردآلوهای باغ
هسته گرفتند و به دستم دادند که آخرش دل درد گرفتم. آن خیابان را هم رد نکردم. در
زمان اولین طرح جامع شهرمشهد در دوران بعد از انقلاب، شاید من اولین زنی بودم که
به راهروهای اداره فنی آستان قدس رضوی راه می یافتم. اصلا رسم نبود و همه چنان
نگاهم می کردند که می خواستم آب شوم و در زمین فرو روم. بعد از آن سال ها، یکی از
زنان معمار توانمندمان، در مشهد به شدت فعال شد و هدایت کارهای عظیم نوسازی مرکز
شهر مشهد در اطراف حرم را به عهده گرفت. امروز، آن حوالی بیشتر شبیه شهر حلب،
گرفتار در دست داعش شده، اما احتمالا مشهدی ها راحت تر با خانم های معمار روبرو می
شوند... یک بار هم در گیلان اواخر سالهای 60، ماجرای جالبی برای من و همکار ارشدم،
خانم مینو آزاد، که معماری برجسته بود، پیش آمد. هر کدام با گروه کارشناسان طرح
مان رفته بودیم تا در استانداری طرح ها را به تصویب مقامات استان برسانیم. راهمان
ندادند چون چادر سیاه برسر نداشتیم و ورود خانمها با روپوش و روسری به ساختمان
استانداری ممنوع بود. ما هم قبول کردیم و رفتیم در پارک بزرگ شهر رشت قدم بزنیم.
بعد از مدتی، سراسیمه فرستادند دنبالمان، چون فهمیده بودند که ما دو خانم، هر کدام
مسئول طرح خود هستیم و بدون ما توضیح کار به مشکل خواهد خورد. خلاصه برگشتیم و همه
چیز هم به خوبی پیش رفت و طرح ها تصویب شدند. به طور کلی، در محیط های کاری ما،
خیلی زن و مرد نداریم. خانمها کار می کنند و مسئولیت بعهده می گیرند و آقایان هم
ژشت و تصمیم و پاداش می گیرند. اما مردانه
بودن جَو محیط های ادارات، گاه عرصه را برای کار با کیفیت زنان مدیر و توانمند تنگ
می کند. و البته گاه هم نمی کند! سنِ خانم های معمار، نوع اداره دولتی ، و شخصیت
فردی روسا و همکاران هم شرط است. چه بسیار شاهد بوده ام که کارفرمایانی با فرهنگ
سنتی و بسته، به خاطر توجه و علاقه شان به خودِ کار، رفتاری بسیار شایسته و بایسته
با ما خانم ها داشته اند، در حالیکه دوستان و همکاران خودمان با انگیزه هائی
مختلف، از حسادت گرفته تا چاپلوسی و خودشیرینی برای کارفرما، برایمان زده اند. یک
موضوع دیگری هم در این عقب نشینی ها موثر بوده است، و آن توافقی بودن برخی کارها
در زمینه کار شهرسازی در کشورمان است. شهرسازی در همه جای دنیا از قانون تبعیت می
کند، و طرح ها ضوابط و قوانین مصوب دارند.
اما آنجا که بنا می شود طرحی نباشد، و کار شهرسازی بر اساس توافق بر سر فروش تراکم
و طبقات پیش رود، مردان بهتر با هم کار می کنند، و خانم ها بهتر می بینند سکوت
کنند، دخالت نکنند، و اگر می خواهند ادامه دهند، گاه چشمهایشان را ببندند. ویا گاه
مثل من، به تدریج از بطن فعال کار با ادارات به بیرون رانده شوند، یا به عبارت
دیگر کنار گذاشته شوند...
دوره
سوم :
دهه ی سوم کاری ام بدون سفر بود، و سوژه، شهر
مورد علاقه ام بود، شهر آباء و اجدادی ام، تهران. بعد از سالها گریز و ستیز بر سر
اینکه شهر را نمی شود با بخشنامه ساخت واداره کرد، و اینکه طرح های جدید و به روز
شهری مثل همه شهرهای دیگر، برای تهران هم لازمست، و غیره...بالاخره نهادی، در نیمه
اول سالهای 80، برای اولین بار با مشارکت و قبول هزینه های طرحها از طرف شهرداری
تهران و وزارت مسکن و شهرسازی، تشکیل شد تا این بار بلکه اجرای طرح جامع شهر تهران
به ثمر برسد و توسعه ی آن تکلیفی و روشی پیدا کند. ( یادآور می شوم که در اواسط
دهه 1370 شهردار وقت محبوب تهران، از قرار، طرح تهیه شده توسط وزارت مسکن و
شهرسازی را در هوا پرت کرده بود و گفته بود هر کس تهیه اش کرده، خودش هم اجرایش
کند! و همین حرف باعث شد تهران 15 سال بعد از آن، هنوز بدون طرح و تکلیف باقی
بماند. و نتیجه اش را هم که همه شاهد بودیم...) به هر حال، در آن مقطع حساس، من هم
به همراه 500 کارشناسی که در 23 شرکت مهندسان مشاور مشغول به کار تهران شدند، جذب
این مغناطیس بزرگ شدم. ابتدا درپروژه تهیه طرح تفصیلی منطقه یک تهران، یعنی
شمیران، با یک مشاور طراز اول، و سپس به طور جدی به همراه دوستان قدیمی ام منجمله
هادی میرمیران-، که شرکت جدیدی تاسیس کرده، کار روی طرح جامع تهران را با هزار
امید و آرزو، آغاز می کردند. سال غلیظ وشدیدی بود. و ساختار طرح سریع شکل گرفت. من
در هسته هماهنگی ای بودم که طرح را به جلو می برد. زنان معمار و شهرساز متعددی دست
اندر کارطرح بودند و هر یک در به ثمر رسیدن این کار نقش ایفا کردند و زحمت کشیدند.
بعد از تصویب طرح جامع، و طرح های تفصیلی 22 مشاور، نوبت هماهنگ سازی این طرح ها و
تدقیق ضوابط و غیره رسید...اما شور و شوق و ایمان من به این کار به دلایلی کم و
کمتر شد. اگرچه در سالهای اخیر طرح های موضعی و محلی بسیاری برای اقصی نقاط تهران
تهیه شدند و من همواره به نوعی در جریانشان قرار می گرفته ام، اما دیگر به غیر از بافتهای
قدیم، بقیه شهر برایم جلب نیست. این بافتها که اغلب به شدت آسیب دیده و مورد بی
مهری واقع شده اند، در خطر نابودی کامل هستند. همه به خانه های قدیمی بافتهای
تاریخی از دورعلاقه دارند، اما هر مورد خاصی که پیش می آید، همه حاضر به قربانی
کردن آن به نفع مراکز بزرگ تجاری و توسعه ی مبنی بر تخریب و نوسازی شهر قدیم
هستند. هیچ صحبتی هم از شهر تاریخی تهران نیست. سال 1391 از دوست قدیمی ام سهیلا
بسکی قبول کردم شماره 73 مجله معمار را در مورد تهران قدیم درآورم. بعد هم سعی
کردم به بحث و گفتگو در زمینه معماری و شهرسازی بپردازم. دو کنفرانس موفق، یکی بین
المللی در زمینه ریشه ها و پیوندها در هنر و معماری شرق، و یکی محلی و در بندر
چابهار، با عنوان ریشه ها و پیوندها در هنر آمایش مکران، برگزار کردم. کمک دوستان
دولتی و غیر دولتی و شهرداری و کارشناسان قدیمی و جوان در شعله ور کردن و به
بهترین وجه برگزار کردن این رویدادهای فرهنگی قابل توجه بود. و مرا امیدوار کرد.
دیگر تصمیم گرفته ام جز کارهائی که دوست دارم، دست به کاری نزنم!
یک سالی است در طرح های بازآفرینی شهرهای رشت
همراه دوستان بوده ام . و در چابهار هم می خواهم به ابتکار خود و با کمک دوستان در
فرمانداری و شهرداری و ساکنان محلات غیررسمی شهر، که نیم بیشترِ شهر را تشکیل می
دهند-، به کارهای ابتکاری دست بزنم. می خواهیم ضمن توانمندسازی مردمان فقیر حاشیه
ها، کارگاه های معماری تجربی و بومی راه بیاندازیم. مدارس موسیقی بنا کنیم. و گردشگران
ایرانی و غیرایرانی را به این زیباترین سواحل کشورمان بکشانیم. در بلوچستان زنان
بیشتر به لحاظ فرهنگی، از جاهای دیگر ایران مظلوم ترند. اما همانجا هم یک دوست
جوان من خانم فرماندار است و دیگران معلم و مهندس و وکیل. خانمی هم در یکی از همین
محلات فقیر حاشیه ای زاهدان، شهردار- یعنی کمک شهردار-، شده بود.
با پسرم
وقتی کوچک بود یک شعر طولانی سعدی را همیشه می خواندیم که ترجیع بندی داشت: "
بنشینم و صبر پیش گیرم / دنباله ی کار خویش گیرم..." دیگر دوران ظلم مطلق و فراگیر بر زنان به سر
رسیده است. باید آنرا باور نکنیم و یکسره نادیده بگیریم.
این متن در قالب مجموعه "زنانِ معمارِ ایرانی و
سقف شیشه ای در نوزده روایت" پدید و در این لینک گرد آمده است.