نمای ساختمان "مقصودبیک"
اواخر سال 1367 من و خواهرم با چهار خانواده ی
دیگر که همه با هم دوست بودیم، شریک شدیم و زمینی را در خیابان مقصود بیک خریدیم (همان
جایی که الان زندگی می کنم). بین ما شرکا سه معمار وجود داشت: جمشید بنان، بهروز
بیات سرمدی و بنده. از ابتدای شراكت باور داشتم که ما سه نفر با هم، مثل سه
تفنگدار، همکاری می کنیم و زیباترین ساختمان تهران را برای خودمان می سازیم. اما
وقتی رسیدیم به مرحله ی “تهیه ی نقشه ها “ دو شریک معمارم بهانه ی این را گرفتند
که من تا کنون هیچ ساختمانی را در ایران اجرا نکرده ام و نمی توانم در این کار
دخالت کنم. داریوش (مهرجویی) آن روز از من دفاع کرد که من یک معمار درجه یک هستم و
با نادر اردلان و علی سردار افخمی کار کرده ام و خانه ی "عروس پیکاسو"
را برای نسرین فقیه طراحی کرده ام و غیره، ولی فاید های نداشت. سایر شرکا هم تسلیم
حرف های دو شریک دیگر شدند. البته باید بگویم که جمشید و بهروز ماشالله خیلی سر
زبان دار بودند و من صدایم در نمی آمد. به نظر خودم مثل یک بره بودم در برابر دو
گرگ. آن دو دقیقا مشابه کلیشه ی “ضعیف کش“ بودند و دفاعیه ی همسرم هیچ فایده ای
نداشت. دوستانی بودند که از مهربانی و از خود گذشتگی من کاملا آگاه بودند و بارها
این تجربه را داشتم که دوستان، خوبی هایم را به جای حماقت می گرفتند. آن دو طرحی
ریختند و عملیات اجرایی را شروع کردند. ساختمان دو قسمت داشت: قسمت جنوبی شامل
فضاهای عمومی و قسمت شمالی شامل فضاهای خواب. این دو قسمت توسط یک راه پله ی عریض
به هم متصل بودند و میان آنها یک حیاط خلوت عظیم هشت ضلعی بود.
|
پلان ساختمان "مقصودبیک"، طرح از فریار جواهریان
گود برداری کردند، به آب خوردند، با هزار بدبختی پی را ریختند
و اسکلت را علم کردند. سقف را زدند که بین شرکا اختلاف درگرفت. یکی از شرکا معتقد
بود که مخارج انجام شده بیش از معمول بوده است. بهروز هم شاکی بود که جمشید هیچ
کمکی در کارها نمی کند در صورتی که نیمی از دستمزد طراحی و پیمانکاری را دریافت می
کند. کارهای ساختمان متوقف شد. چهار سال اسکلت بدون ضد زنگ ماند و فرسوده شد. بتن های
سقف ها چهار زمستان زیر برف و باران ماندند و آسیب دیدند تا بالاخره شریکی جدید
پیدا شد تا سهام دو شریک شاکی (بهروز و طوفان) را بخرد. در این میان كه من ساختمان
های "پیرایش" را طراحی کرده و به اتمام رسانده بودم، شرکا "مقصود
بیک" عوض شده بودند و تصمیم گرفتند که من ساختمان را به اتمام برسانم.
|
حیاط خلوت "مقصود بیک"
جمشید بنان که این بار فقط به عنوان شریک من بود، خیلی مرا تحت
فشار قرار داد. طرح را تغییر دادم، حیاط خلوت را کوچک ( 6×7 متر مربع کاملا کافی
بود) و فضای آشپزخانه و نهارخوری را بزرگ کردم و در نهایت یک ساختمان آجری کاملا
ایرانی و مدرن اجرا کردم. با گذشت شش سال بالاخره این ساختمان را ساختم و زمانی که
به چاپ رسید (مجله ی معماری و شهرسازی، شماره ی 54 و 55) به عنوان همکار اسامی
جمشید بنان و بهروز بیات سرمدی را نیز ذکر کردم. "مقصود بیک" اولین
ساختمانی بود که به عنوان طراح و پیمانکار اجرا نمودم زیرا در زمان اجرای ساختمان های
"پیرایش" آنقدر پیمانکار به من آسیب رساند که دیگر چاره ای جز این
نداشتم.
|
نمای خانه های "پیرایش"
طراحی ساختمان های "پیرایش" را به لطف دوست نازنینم
معصومه وثوق،روحش شاد، به من واگذار نمودند. معصومه (فی فی) وثوق روزی مرا به گیتی
و هایده پیرایش معرفی نمود و آن ها پس از مطالعه ی پورتفولیوی بنده تصمیم گرفتند
کار را به من سفارش بدهند. همسر فی فی، حمید شریکر پیمانکار این دو ساختمان دوقلو
بود. مثل همه ی ساختمان های مسکونی ای که در تهران طراحی نمودم، این دو نیز یک
حیاط مرکزی داشتند و نمای آن ها را با آجرگری اجرا نمودیم.
|
مقاطع حیاط خلوت ساختمان های پیرایش (جزئیات جاگلدانی ها کمرنگ ولی هنوز آشکار است.)
مقاطع این حیاط خلوت را طوری طراحی نموده بودم که آپارتمان ها
به یكدیگر مشرف نباشند و جاگلدانی هایی به این منظور تعبیه شده بودند. هر طبقه 60
سانتی متر عقب نشینی و یک جاگلدانی داشت. پیمانکار حاضر نبود این جاگلدانی ها را
اجرا کند و بهانه می گرفت که اجرایی نیست. قرار شد جزئیات اجرایی آنها را بکشم.
ولی باز هم پیمانکار زیر بار نرفت. در کل هر جا که ظریفکاری وجود داشت و اجرا را
مشکل می نمود، مورد رضایت پیمانکار نبود و او تمام کوشش خود را می کرد که این
جزئیات پیچیده را حذف نماید. به خوبی به یاد دارم روزی را که پیمانكار می خواست
جزئیات پنجره های زاویه داری را که جایگزین جاگلدانی ها کرده بودم تا مسئله ی
اشراف پیش نیاید، حذف کند.
|
پنجره ی شیب دار پاسیو در طبقه ی سوم
|
پنجره ی شیب دار حذف شده در طبقه ی دوم
در طبقه ی سوم بودیم كه من دیگر صدایم در آمد. جلوی اوستا
معمار و سایر بناها و کارگرها به او گفتم: “ولی تو می خواهی همه ی جزئیات زیبای
این ساختمان را حذف کنی“ و او با خشونت جواب داد: “تو برو قورمه سبزی ات را بپز.
اگر همین الان از کارگاه نروی، از این بالا پرتت می کنم پایین“. تا آن زمان برای من
واضح شده بود که این یک آدم نامتعادل و دیوانه است و اصلا نمی خواستم چالش بیشتری
در آن روز ایجاد کنم. بنابراین سرم را پایین انداختم و رفتم. چه کار باید می کردم؟
می ایستادم و می گفتم: “مرا بنداز پایین اگر راست می گویی.” عاقبت چه می شد؟ باز
هم از ضعف خودم بود؟ بالاخره در طبقه ی سوم این پنجره ی شیب دار را اجرا کرد اما
در طبقه ی دوم حذف شده بود.
|
حیاط خلوت ساختمان های "پیرایش"
|
حیاط خلوت ساختمان های "پیرایش"
در نهایت ساختمان های پیرایش به اتمام رسید اما من به این
نتیجه رسیدم که اگر می خواهم جزئیات اجرایی پیچیده ی طرحم ساخته شود، باید خودم
پیمانکار آن باشم. تجربه ی پیمانکاری را با ساختمان "مقصود بیک" شروع
کردم و سپس با "انجمن خوشنویسان" ادامه دادم. متأسفانه این “سکه“ مانند
تمام سکه ها دو رو داشت: در طراحی و اجرای انجمن خوشنویسان متوجه شدم که خودم
هم به عنوان پیمانکار گاه حاضرم زیبایی و پیچیدگی جزئیات را فدای سرعت کار
کنم و به صورت عملی دریافتم که منافع طراح و پیمانکار جدا متضاد هستند. البته
پیمانکاری آنقدر کار پرتنش و استرس زایی بود که بعد از دو سال حضور دائمی از 7 صبح
تا 7 شب در کارگاه، زندگی زناشویی ام ازهم پاشید (باز هم سکه ی دو رو!).
از آنجا که همیشه اعتقاد داشتم در همین دنیا حساب و کتابی وجود
دارد و همه ی خوبی هایی که به آدم ها می کنیم در یک صندوقی ذخیره می شوند که
متأسفانه کلید آن صندوق دست ما نیست و هرگز معلوم نیست کِی به ما خوبی هایی
برگردانده می شود، پس از گذشت چند دهه می بینم که چقدر این سه اتفاق ناگوار به سود
من تمام شد. اگر در سال 55 دانشگاه تهران مرا استخدام می کرد، حتما در سال 58 به
علت بدحجابی پاکسازی می شدم و بعد از سه سال خدمت به دانشجویان، دانشگاه و معماری،
تجربه ی خیلی تلخ تری می شد. اگر جمشید، بهروز و من هر سه نفر با هم خانه ی
"مقصود بیک" را می ساختیم، حتما خیلی بیشتر اذیت می شدم و هیچ وقت نمی توانستم
آن طوری که خود می پسندیدم آن را بسازم.
اگر حمید شریکر پیمانکار خوبی بود هیچ وقت پیمانکار نمی شدم و
تمام زیر و بم های اجرایی ساختمان را یاد نمی گرفتم. همیشه “بردن“ یک روی سکه و “باختن“
روی دیگر آن است. آن چیزهایی که از دست دادم امروز به نظرم خیلی کوچک می آید و در
عوض، چیزهای دیگری را بردم. هیچ گاه در این دنیا شرایط “برد برد“ یا “باخت
باخت“ وجود ندارد.
همه چیز “بده بستان“ است؛ چیزهایی از دست می دهیم و
چیزهای دیگری به دست می آوریم. در جهان تعادلی ازلی وجود دارد و همگی با قانون انتروپی
به سوی مرگ پیش می رویم. از این روست که عمیقا باور دارم كه اگر شخصی در جهان خیلی
ثروتمند شده است حتما به لطف تعداد دیگری ست که فقیر شده اند و مسئله ی “عدالت
اجتماعی“ یک مسئله ی حیاتی است. به نظرم این آقایانی که این تصمیم های احمقانه را
در برخوردهای حرفه ایشان با من گرفتند، ناعادلانه با من رفتار کردند و فقط مسئله ی
قدرت طلبی یا سود شخصی در کار نبوده است بلکه مسئله ی تبعیض جنسی صرف بوده است و
اگر مرد بودم هیچ گاه این رفتارها را از خودشان نشان نمیدادند. همه ی این آدمها
تحصیل کرده، فرنگ رفته و روشنفکر بودند و همین آدمها بودند که چنین برخورد مبتذلی
با من داشتند و در واقع احترامی برای من قائل نبودند.
نتیجه ای که از این خاطرات می خواهم بگیرم این است که شرایط
اجتماعی فرهنگی ما در ایران همین است و مردها به همین اندازه ای كه برایتان
تعریف كردم به زن "احترام" می گذارند و پس از سال ها زندگی در اروپا و
آمریکا می دانم که جامعه ای که به زن هایش کمتر احترام می گذارد محکوم به عقب
ماندگی است. از این رو این خاطرات هنوز هم تلخ تر از "تلخ و شیرین" هستند.
این متن در قالب مجموعه "زنانِ معمارِ ایرانی و
سقف شیشه ای در نوزده روایت" پدید و در این لینک گرد آمده است.
|