شک دکارتی افزاینده و بی رحم است. دکارت اینگونه القا می
کند که هیچ دانشی وجود ندارد که بتواند تضمین شود. حتی او نمی توانست مطمئن باشد
که بدنش واقعی است یا نه؟ اما او می توانست مطمئن باشد که اندیشه های او موجود
هستند. شک کردن نوعی از تفکر کردن است، بنابراین تنها جایی که تلاش برای شک کارگر
نمی افتد، انجاست که شما می اندیشید. دکارت با این بصیرت، قاعده مشهورِ می اندیشم cogito را کشف کرد. او بر این باور بود که چون فکر می کنم پس باید وجود داشته باشم، دست کم باید نوعی
وجود ذهنی داشته باشم، به عبارت دیگر من فکر می کنم پس هستم.
از این منظر دکارت سعی کرد، اثبات کند که انسان ها دوگانگی عجیبی دارند ـ انفاس
روحانی یا نفوس در بدن های مادی سکونت دارند. بدن ها نظیر ماشین ها هستند و در
نهایت فناپذیر؛ اما انفاس جاودانه و فناپذیر هستند. هر چند چگونگی اثر متقابل این
دو چندان واضح نیست.