4 اصل هنری اثباتشده که میتواند در خلق معماری بهتر کمک کند.
جِرمیا اِک شریک بنیانگذار معماران اِک/مَکنِکی مستقر در بوستون است که متخصص در خانهها و مدارس خصوصی است. او عضو موسسه آمریکایی معماران، نویسنده، نقاش منظره و مدرس مدعو دانشگاه هاروارد است و همچنان در آنجا به سمینارهای خود ادامه میدهد.
متن پیش رو 4 اصل هنری اثباتشده را که میتواند در خلق معماری بهتر کمک کند، از دید او بیان می کند.
بهراحتی میتوان گفت که معماران، دانشگاهیان، منتقدان و حتی عموم مردم در مورد صلاحیت سبک معماری، قرنها استدلال کردهاند. حتی در طی دوره حرفهای خود، شاهد جنگهای بیوقفهای میان سبکهای کلی تری همچون سبک معاصر در برابر سبک سنتی نیز بودهام. خوب یا بد، سبک معاصر عموماً بهصورت پیش فرض در اکثر مدارس و نشریات برنده این جدال بوده است، احتمالاً بهواسطهی ارائهی سرگرمی بصری محض و شایستگیهای پرمنفعت دو فرزندخواندهی خود، یعنی نشان تجاری (برندینگ) و تبلیغات.
من میخواهم موضع دیگری را پیشنهاد کنم: بهجای هر سبک موقت و با تأکید بر موقتی بودن آنها، باید هدف واقعی معماری ما اصول پایدار هنر باشند. این پیشفرض بدان معنی است که وقتی بحث سبکها میشود شما باید بیطرف باشید و هرگونه تفکر ایدئولوژیکی در مورد درست و غلط بودن سلیقهی معماری خود را کنار بگذارید. البته کسانی هستند که میگویند تصور کردن اینکه "هنر من" بهتر از هنر دیگران است یا حتی اینکه در وهله اول هنر واقعی را میتوانم تعریف کنم، حکم احمقانهای است.
اما من اینطور فکر نمیکنم.
هنر خوب، درواقع قابلتعریف است و خلق معماری خوب یک مهارت است. این نکته بدین معناست که از هر سبکی میتوان پیروی کرد و بهترین معماری را میتوان با اصول هنر خوب تعریف کرد و نه توسط سبک صحیح. توجه داشته باشید که بحث من "زیبایی" نیست، زیبایی یک اندیشهی موقت است. زیبایی ممکن است در چشم بیننده باشد، اما استدلال من این است که مهارت اینطور نیست.
پیشینه: من یک معمار با 40 سال تجربه و یک نویسنده هستم، اما من نقاش منظره هم هستم؛ بنابراین من چیزهایی در مورد معماری و هنر خالص نقاشی میدانم. در طی سالها، من مفهوم میان رابطهی این دو را به دست آوردهام. در ابتدا مهم است که بگویم قوانین اساسی انکارناپذیری در نقاشی وجود دارد. آخرین باری که نگاه کردم، رنگهای مکمل هنوز مکمل بودند و اگر در پالتم رنگم رنگ زرد و آبی را مخلوط کنم، به من رنگ سبز میدهد. بسته به خالص بودن و مقدار این دو رنگ اصلی، به رنگ¬های سبز متفاوتی خواهیم رسید. به همین دلیل من هیچ رنگ سبزی در جعبهی رنگ خود ندارم. به خاطر اینکه طیف رنگی سبزهایی که در دنیا مشاهده میکنیم بسیار وسیع است و نمیتوانیم تنها بر یک رنگ سبز تکیه کنیم؛ و اگر من قرمز (رنگ مکمل) را با سبز مخلوط کنم، به ما سبز کدری خواهد داد. یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، آن را تبدیل به خاکستری میکند. این اصل در حال حاضر درست است و همیشه همینطور بوده است. (بهعنوان یک موضوع جالب، چیزی به اسم رنگ کاملاً خالص وجود ندارد. این واقعیت باعث میشود ترکیب رنگها جالبتر نیز باشد.)
من تصور میکنم اصول مشابه دیگری نیز وجود دارد که شامل معماری و نقاشی است. ابتدا با ترکیببندی و ارزش شروع کنیم. در نقاشی، ترکیببندی به پیکربندی یا چارچوب یک قطعه اشاره میکند، درحالی که ارزش به معنای رابطه ی میان روشنایی یا تاریکی در یک ترکیببندی است. هر نقاشی شاخصی یا حتی هر نقاشی خوبی هر دو را در بردارد و من فکر میکنم این مهم در مورد معماری هم صدق میکند. برخلاف یک نقاشی ایستا (استاتیک)، شما در فضای معماری حرکت میکنید؛ بنابراین یک ترکیببندی و ارزش خوب باید پویا باشد و این مسئله تلاش بیشتری برای ترکیب بندی و ارزش خوب در داخل یک بنای معماری مضاف بر نمای خارج آن می طلبد. با این اوصاف، ما میتوانیم معماری را که هر دو را در بردارد تشخیص دهیم. کنسولهای عظیم یا سقفهای چند وجهی ممکن است باعث به وجود آمدن عکسهای جالبی باشند، اما لزوماً ترکیببندی یا ارزش خوبی ندارند. به همین ترتیب، یک ترکیببندی ایستا (استاتیک) که مشابه یک معبد یونانی طراحی شده است، لزوماً ترکیببندیِ خوبی را ایفا نمیکند، گرچه ارزش آن ممکن است کاملاً مهیج (دراماتیک) باشد.
در طی این سالها اصول متعدد دیگری نیز کشف کردهام. لبهها یکی از این اصول است. در نقاشی، لبه محدودهی نازک میان دو قسمت بزرگ نقاشی است که میتواند تأثیر فوری و جادویی در مورد چگونگیِ ارتباط این دو ناحیه داشته باشد. بهعنوانمثال، لبهی بین افق و آسمان. در معماری، اصل مشابهی اعمال میشود. همه ی ما قطعاً ساختمان هایی را دیده ایم که اگر به خاطر ماهیت خام لبهی سقف آن نبود می توانست جالب باشد. لبههای بین سقف و دیوار، یا دیوار و زمین تأثیر بزرگی بر کیفیت کلیِ تجربه¬ی بصری دارند.
شاید واضحترین اصل و (اگر ترتیبی وجود داشته باشد) مهمترین اصل، فضا و نور است. بدون این هر دو و تعامل ظریف میان آنها، نهتنها یک نقاشی بلکه یک اثر معماری هم نمیتواند واقعاً معنادار باشد. استفاده هنرمندانه هر دو توسط نقاشان و معمارانی چون جُرج اینِس، ویلِم دِ کوونینگ، اِدوین لوتیِنز و تادائو آندو که مطعلق به سبکها و زمانهای گوناگونی هستند نشان میدهد که شاید این دو، یکی از مهمترین اصولی است که میتوانیم در مورد شایستگی یک کار خوب معماری در نظر بگیریم. برخی از نقاشان و معماران حتی طبیعت نقاشی و معماری را با استفاده از کلمات "فضا" و "نور" یا تعامل آنها تعریف کردند؛ آی اِم پی یکبار گفته است: "ماهیت معماری فرم و فضا است و نور عنصر ضروری است."
اصل مورد علاقه ی من این است: تمام نقاشیهای بزرگ یک لحظه دارند. منظور من این است که همه نقاشیهای بزرگ، ما را در مکان یا زمان خاصی قرار میدهند، یا شاید به ما کمک کنند تا بازتابی از برخی حقایق مرسوم و فناناپذیری را که در وجود همهی ما وجود دارد، مشاهده کنیم. در مورد یک اثر معماری ماهرانه نیز میتوان همین را گفت. نقاشیها و معماریهای مطرح، فراتر از هر زمان و مکان میروند و یک حس متعالی را دربردارند. آنها زمان را به همان اندازه که میپرستند، تعریف میکنند. من در اینجا مؤسسه ی سالک لوئی کان را به یاد میآورم. ایستادن در آن حیاط بیرونی ما را به مکان دیگری منتقل میکند که در مورد سبک معماری نیست، بلکه در مورد هنر تجربه کردن است. این لحظه حتی شگفتانگیزتر هم میشود به علت شفافیت کامل ترکیببندی و ارزش، لبههای آن و استفاده از فضا و نور.
من مطمئناً اولین شخصی نیستم که هنر را به معماری یا سایر شاخههای هنر مانند شعر ربط می دهم یا حتی معماری را «موسیقی یخزده» بنامم همانند گوته. اما گاهی اوقات ما باید از تعاریف درون رشتهای خود دور شویم و به خودمان یادآوری کنیم که اصولی ساده و پایدار اغلب بهترین هستند. معماری، بههرحال، یک تمرین ذهنی است و نیاز بهنوعی نظام روشن دارد. این موضوع باعث می شود که ما با داشتن نگاه تازه ای که اثر معماری خوب را با استفاده از اصول پایدار هنر تعریف می کند قدری توانمندتر باشیم.