. . . پدرم که آزادی اش را بازپس گرفت، در ییلاق بودیم و معلم
دهکده بود که اسباب جشن را مهیا کرد و ترتیب آذین بندی با ریسه های پرچمی را داد
تا از پدرم، در راه بازگشت به خانه از ایستگاه قطار، زیر تاق نصرت های فشفشه ای و
باران گلبرگ های گل گندم استقبال کنند.
ما بچه ها رفته بودیم پایین به دهکده و این همان موقعی از ان روز بخصوص است که به
خاطر دارم، به وضوح تمام چنین مناظری را دیدم: رودخانه ی خورشید تاب؛ پل، ان قوطعی
مشعشعی که ماهی گیری روی نرده های چوبی اش گذاشته بود؛ تپه ی پوشیده از درختان
لیمو با ان کلیسای گلْ سرخیْ اش و مقبره مرمرینی که اقوام مادرم در ان آرمیده
بودند؛ جاده ی خاکیِ تا دهکده؛ چمنزاری باریک با علف های کوتاهِ سبز روشن و تکه های
درشتِ خاکِ شنی، بین جاده و بوته های یاس بنفشی که پشت شان کلبه های چوبیِ خزه
پوشِ واگرا به خط شده بودند؛ ساختمان سنگیِ تازه ی مدرسه کنار ساختمان کهنه چوبی،
و، همچنان که به سرعت می راندیم، ان سگ سیاهِ کوچک با دندان هایی بسیار سفید که از
لا به لای کلبه ها با سرعتی برق آسا اما خاموش و بی صدا بیرون دوید، چون صدایش را
برای لذت بردن از ان واق واق مختصری نگه داشته بود که بعد از ان که تقلای صامتش او
را به پای درشکه ی پرشتاب رساند، سر داد.