سانریسا اندرسون در دوران کودکی در خانهای بزرگ
شد که وضع نابسامانی داشت. وقتی هشت ساله بود پدر و مادرش از هم جدا شدند و او با
مادرش به کُلُرادو اسپرینگز نقل مکان کرد. مادرش همه چیز را ذخیره میکرد. علت این
امر شاید غم و اندوه ناشی از طلاق بود یا شاید عادتی بود که بر اثر اعتیاد به مواد
مخدر و مشروبات الکلی بدتر شد. روی میز آشپزخانه آنقدر لباس تلنبار شده بود که تا
سقف میرسید، لباسهایی که کلیساها یا خیریهها به رایگان در اختیارشان قرار میدادند.
آن خانه پر از اسباب و اثاثیهای بود که مادربزرگ خیرخواه اندرسون در خیابان پیدا
کرده بود. پیشخوان و کف آشپزخانه پر از قابلمه و ظرف بود. مادرش هر چیز مجانی یا
ارزانقیمتی پیدا میکرد به خانه میآورد و همانجا رها میکرد.
اندرسون در کودکی مواظب بود که اتاقش شلوغ نشود
اما بقیهی خانه بههمریخته بود. او در 17 سالگی خانه را ترک کرد و به نیو مکزیکو
رفت تا به نیروی هوایی بپیوندد. بعدها به علت کارش سر از آلاسکا و اوهایو درآورد.
او اکنون با شوهرش شان در اوهایو زندگی میکند و متخصص فنیِ فیزیولوژیِ هوافضاست.
اما نگرانی از بههمریختگیِ محیط خانه هرگز او را رها نکرده است. او فهمید که
خانهاش دوباره دارد شلوغ و بههمریخته میشود، هر چند این بار خودش مقصر بود.
اندرسون دنبال همهی چیزهایی بود که در کودکی از
آن بیبهره بود، همهی وسایل آسایش و رفاهی که همکاران و همسایگانش از آن بهره میبردند.
او میخواست اتاق نشیمن خانهاش مثل آگهیهای بازرگانی بیعیب و نقص باشد. خریدن
هر جنسی به افزایش ترشح دوپامین و لذت کوتاهمدتی میانجامید که به محض بیرون
آوردن کالا از جعبه و چیدنش در خانه از بین میرفت. هر چه بیشتر خرید کرد مقروضتر
شد و سرانجام دریافت که دارد به همان ورطهای سقوط میکند که مادرش در آن دست و پا
میزد.
او در اینترنت به دنبال راهحل گشت. در پی جستوجو
وبلاگهایی دربارهی “مینیمالیسم”
یافت: نوعی سبک زندگی مبتنی بر شادمانیِ حاصل از سادهزیستی، و آگاهی از داراییِ
خود. وبلاگنویسان مینیمالیست زنان و مردانی بودند که مثل او بر اثر بحران شخصیِ
مصرفگرایی به نوعی کشف و شهود دست یافته بودند. بیشتر خرید کردن خوشبختیِ آنها را
افزایش نداده بود. در واقع، آنها را به دام انداخته بود، و در نتیجه مجبور شده
بودند که رابطهی جدیدی با داراییهای خود برقرار کنند ـ رابطهای معمولاً مبتنی
بر دور انداختن اکثر اموال خود.
این وبلاگنویسها تا جایی که میتوانستند اموال
خود را دور انداختند و سپس آپارتمانهای خالیِ خود را به رخ دیگران کشیدند و تعریف
کردند که چطور موفق شدهاند بیش از 100 قلم کالا نگه ندارند. این توصیهها
هواداران زیادی را برای آنها به ارمغان آورد و شروع به فروش کتاب یا دریافت کمک
مالی کردند. سرآمدِ آنها ماری کوندو بود، یک مرشد ژاپنی که آثارش در فهرست کتابهای
پرفروش بینالمللی قرار داشت. فرمان اصلیِ آیین کوندو عبارت بود از رها کردن هر
چیزی که "شادیبخش" نبود ـ اصطلاحی که به سرعت به عبارتی آشنا در سراسر
دنیا تبدیل شد.
آنچه وبلاگنویسها مینیمالیسم میخواندند نوعی
سادگیِ روشنبینانه بود، پیامی اخلاقی همراه با نوعی سبک بصریِ فوقالعاده بیپیرایه.
محل نمایش این سبک عمدتاً اینستاگرام و پینترست بود. تصویرپردازیِ مینیمالیستی
نشانههای معینی داشت: کفپوشهای سفید تمیزِ مترو، مبلمان به سبک مدرن
اسکاندیناویِ میانهی قرن بیستم، و لباسهای ساختهشده از پارچههای ارگانیکِ
تولیدکنندگانی که وعده میدادند که میشد از آنها مادامالعمر استفاده کرد. در
کنار این کالاها شعارهای تکرنگی شبیه به این به چشم میخورد: "داراییِ کمتر،
هدف و معنیِ بیشتر." مینیمالیسم به اندازهای که از اسمش برمیآید دقیق
نبود؛ مینیمالیسم هم عنوانی برای ابراز هویت بود و هم روشی برای کنار آمدن با
آشفتگی و بههمریختگی.
اندرسون کتابهای مینیمالیستی را خرید و به پادکستها گوش داد. او همهچیز را از
دیوارهای خانهاش برداشت، همهی اسباب و اثاثیه را دور انداخت و آن را با مبلمانی
از چوب کاجِ سبک جایگزین کرد تا اتاقها در نورِ خورشید بدرخشد. خودداری از خرید
اجناسِ جدید به این زوج اجازه داد که صورتحسابها و وام دانشجوییِ شِین را تمام و
کمال بپردازند. اندرسون احساس کرد که نه تنها از شرِ شلوغی و بههمریختگی خلاص
شده بلکه باری از دوشش برداشته شده است. او احساس کرد که طلسم مصرفگرایی را شکسته
است. او میگوید:"مجبور نیستید که چیزی را هوس کنید. این کار به تأمل و مراقبه
نیاز دارند."
من در سال 2017 با اندرسون در سینسیناتی دیدار
کردم زیرا هر دو برای شنیدن نطقی دربارهی مینیمالیسم به یک سالن کنسرت رفته
بودیم. سخنرانان عبارت بودند از دو وبلاگنویس پرشوروشوق به نامهای جوشوا فیلدز
میلبِرن و رایان نیکودموس که در سال 2010 خود را مینیمالیست خوانده بودند. پیش از
آن هر دو در بخش بازاریابیِ فناوری کار میکردند و حقوقهای شش رقمی داشتند اما
اعتیاد و بدهیِ فزاینده آنها را واداشت تا از نو شروع کنند و به وبلاگنویسی روی
بیاورند ـ مضمون نوشتههای آنها این بود که چطور از شرِ همهچیز خلاص شدند و از نو
شروع کردند. آنها خودشان کتابهایشان را منتشر کردند و میلیونها نفر جذب پادکستهایشان
شدند. در سال 2016، نتفلیکس مستند آنها دربارهی مینیمالیسم در آمریکا را خرید.
اکثر هوادارانی که در سینسیناتی با آنها حرف زدم، میگفتند که پس از تماشای این
مستند به مینیمالیسم روی آوردهاند.
چند سال بود که خیزش جنبش مینیمالیسم را دنبال میکردم اما باز هم قدرت و نیروی
فزایندهاش برایم غیرمنتظره بود. مینیمالیسم نگرش اجتماعیِ جدیدی بود که نامش را
از جنبش هنریِ پیشرویی وام گرفته بود که در نیویورک دههی 1960 پدید آمد. چطور
چنین اتفاقی رخ داد؟ بعد از 50 سال، مینیمالیسم نه یکی از جریانهای اصلیِ هنری
بود (بیتردید هیچوقت به اندازهی پاپ آرتِ اندی وارهول محبوب نبود) و نه حتی به
خوبی فهمیده شده بود. با این همه، هشتگی رایج بود. در سینسیناتی حومهنشینها و
بازنشستگان سرگرم بحث درینباره بودند که چطور به مینیمالیسم روی آوردهاند.
میلبرن و نیکودموس به من گفتند که حتی در هند و ژاپن نیز هوادارانی دارند.
در دو سال بعدی، هر جا که رفتم با مینیمالیسم روبهرو شدم ـ در طراحی جدید هتلها،
تولیدات خانههای مد و کتابهای خودیاری. معنای اصطلاح "مینیمالیسم دیجیتال"
این بود: دوری گزیدن از سیلاب اطلاعاتیِ خروشان اینترنت و کاستن از مراجعه به تلفن
همراه. اما وقتی دوباره با اندرسون تماس گرفتم، فهمیدم که گروه فیسبوکیِ محلیِ
مینیمالیسم را ترک کرده و دیگر به پادکستهای هفتگیِ مینیمالیستها گوش نمیدهد.
علتش این نبود که دیگر به مینیمالیسم عقیده نداشت. مینیمالیسم به جزء جداییناپذیر
زندگی و پایه و اساس نگرشاش تبدیل شده بود. اما فهمیده بود که گاهی حرف زدن از
مینیمالیسم رایجتر از عمل کردن به آن است: آدمهایی را میشناخت که بیشتر دوست
داشتند از مینیمالیسم حرف بزنند تا اینکه به آن عمل کنند.
از یک طرف، مینیمالیسم به نوعی مد تبدیل شده بود و همهجا به چشم میخورد. از طرف
دیگر، علت اصلیِ ناخشنودی این بود که جامعه به آدمها میگفت بیشتر داشتن همیشه
بهتر است. تکتک آگهیهای تبلیغاتی به طور ضمنی میگفتند باید از چیزی که دارید
بدتان بیاید و آن را با چیز جدیدی جایگزین کنید. خیلی طول کشید تا اندرسون به نکتهی
اصلی پی بُرد:"در واقع زندگیِ ما اصلاً هیچ ایرادی ندارد."
در قرن بیستویکم، داراییهای اکثر ما ساکنان دنیای توسعهیافته بیش از چیزی است
که به آن نیاز داریم. یک خانوار معمولیِ آمریکایی بیش از 300 هزار قلم جنس دارد.
پژوهشی نشان داد که در بریتانیا کودکان به طور میانگین 238 اسباببازی دارند اما
هر روز فقط با 12 تای آنها بازی میکنند. ما به انباشت کالا معتادیم. به نظر میرسد
که سبک زندگیِ مینیمالیستی واکنشی مسئولانه به این واقعیت است که مادیگرایی، که
از زمان انقلاب صنعتی شتاب گرفته، واقعاً در حال نابود کردن کرهی زمین است.
با وجود این، واکنش آنیِ من به کوندو و مینیمالیستها این بود که راهحلشان کمی
بیش از حد سادهانگارانه است: به نظر آنها فقط کافی است که خانهی خود را مرتب کنید
یا به پادکستی گوش دهید تا به خوشبختی، خرسندی و آرامش خاطر دست یابید. چنین راهحل
عامی مبهمتر از آن بود که بتوان آن را در مورد هر کس و هر چیزی به کار برد. روش
کوندو را میشد دربارهی انباری، حساب فیسبوک یا دوستپسرمان به کار ببریم.
علاوه
بر این، گاهی به نظر میرسید که مینیمالیسم نوعی فردگرایی است، بهانهای برای
اینکه خودمان را مرجح بر دیگران بشماریم و فکر کنیم که لازم نیست کاری به کارِ این
آدم، اینجا یا این چیز داشته باشم چون با جهانبینیام سازگار نیست. در سطح
اقتصادی، مینیمالیسم فرمانی بود مبنی بر اینکه پا را از گلیمِ خود فراتر نگذاریم
و بلندپروازی نکنیم یا بیگدار به آب نزنیم ـ چنین آموزهای چندان الهامبخش نبود.
به این نتیجه رسیدم که مینیمالیسم ضرورتاً نه نوعی انتخاب شخصیِ اختیاری بلکه
تغییر فرهنگی و اجتماعیِ ناگزیری در واکنش به تجربهی زندگی در هزارهی جدید است.
در قرن بیستم، انباشت کالا و ثبات مادی مایهی اطمینان و خاطرجمعی بود. اگر خانه و
زمین داشتید، هیچکس نمیتوانست آن را از شما بگیرد. اگر در سراسر دوران کاریِ خود
در یک شرکت میماندید، خود را در برابر ادوار بعدیِ بیثباتیِ اقتصادی بیمه میکردید
زیرا میتوانستید امیدوار باشید که کارفرما از شما محافظت خواهد کرد.
اما حالا ورق برگشته است. هر سال درصد کسانی که نه حقوقبگیر بلکه خویشفرما هستند
افزایش مییابد. در هر جایی که بازارِ کار خوب است، قیمت خانه سرسامآور است.
نابرابریِ اقتصادی از هر زمان دیگری در دوران مدرن شدیدتر است. آنچه بر وخامت
اوضاع میافزاید این است که اکنون بیشترین ثروت ناشی از انباشت سرمایهی نامرئی
است، نه داراییِ مادی: سهم مالکیت شرکتهای نوپا، سهام و حسابهای بانکیِ برونمرزی
که برای فرار مالیاتی باز شدهاند. همانطور که تامس پیکتی، اقتصاددان فرانسوی، میگوید
ارزش این داراییهای غیرمادی بسیار سریعتر از حقوقها افزایش مییابد. البته اگر
اصلاً آنقدر خوششانس باشید که حقوقبگیر باشید. در عین حال، بحرانها یکی پس از
دیگری رخ میدهند و تحرک شغلی امنتر از ایستاییِ شغلی به نظر میرسد، و این هم
یکی از دیگر دلایل جذابیت فزایندهی کاستن از اموال است.
بیش از هر چیز، نگرش مینیمالیستی با این احساس همخوانی دارد که همهی جنبههای
زندگی بیوقفه به کالا تبدیل شدهاند. خریدن اقلام غیرضروری در آمازون با کارت
اعتباری راه سریع و آسانی برای اِعمال احساس کنترل بر محیط پرمخاطرهی ماست. ما
طوری خودرو، تلویزیون، تلفن هوشمند و دیگر کالاها را میخریم (اغلب با وامهایی که
در نهایت هزینه را افزایش میدهند) که گویی مشکلات ما را حل خواهند کرد. کتابها،
پادکستها و اشیای طراحیشده خودِ ایدهی مینیمالیسم را هم به کالا تبدیل کردهاند.
بنابراین، اگر من مینیمالیست هستم، اختیاری نیست. در آپارتمانی که در هنگام نگارش
این کتاب در آن زندگی میکردم، میتوانستم به اطراف نگاه کنم و تعداد چیزهایی را
که به من تعلق داشت، بشمرم. کاناپه، تختخواب، تلویزیون یا میز غذاخوری مال هماتاقیام
بود. من فقط یک میز و یک جاکتابی داشتم که اکثر داراییهای ارزشمندم ـ کتابها،
اسناد و مدارک و چند اثر هنری ـ را در خود جای داده بود. اگر آنقدر ثروتمند یا
خلاق نباشید که بتوانید جای بزرگی برای خود فراهم کنید، برای زندگی در نیویورک دو
راه بیشتر ندارید: یکی این است که یک جای کوچک را آنقدر پر کنید که سرانجام زندگی
در آن طاقتفرسا شود؛ دیگری این است که مینیمالیست شوید. اگر زیرزمین، کمدهای
خالی یا اتاقهای اضافی نداشته باشید، همیشه باید به سبک کوندو زندگی کنید.
به نظر میرسید که رکود بزرگ سال 2008 طلیعهی عصر مینیمالیسم است. رکود اقتصاد
به نوعی زیباشناسیِ مبتنی بر ضرورت انجامید. خرید در فروشگاههای خیریه رایج شد.
همین طور سبک خاصی از سادگیِ روستایی. بروکلین و شوردیچ پر از آدمهایی شد که خود
را به شکل چوببُرها درآورده بودند و از شیشههای دهنگشاد مشروب ارزانقیمت میخوردند.
مصرف چشمگیر، خودنماییِ دهههای قبل، نه تنها ناپسند بلکه ناممکن شد. این قرتیبازی
و تقلید از زندگیِ کارگری پیشدرآمدی بود بر مینیمالیسم مصرفیِ پرزرقوبرقی که پس
از بهبود اقتصادی پدید آمد و زمینه را برای رواج آن فراهم کرد.
ناخرسندی از مادیگرایی و پاداشهای رایج جامعه امر جدیدی نیست اما مینیمالیسم
ایدهای نیست که تاریخ زمانشناختیِ سرراستی داشته باشد. مینیمالیسم بیشتر شبیه
به احساسی است که در زمانها و مکانهای گوناگون در گوشه و کنار دنیا تکرار میشود.
مینیمالیسم عبارت است از این احساس که تمدن پیرامون اسیر زیادهخواهی شده و اصالت
اولیهاش را از دست داده، اصالتی که باید آن را احیا کرد. در چنین شرایطی، دنیای
مادی معنای کمتری دارد، و در نتیجه انباشت دارایی جذابیتاش را از دست میدهد.
به نظرم این احساسِ عام نوعی میل به کمتر داشتن است، نوعی میل انتزاعیِ تقریباً
نوستالژیک ـ نوعی گرایش به دنیایی سادهتر و متفاوتتر. این دنیا نه به گذشته ربط
دارد و نه به آینده، نه آرمانشهرگرایانه است و نه ویرانشهرباورانه ـ این دنیای
اصیلتر همیشه فراتر از دسترس است، و هرگز به آن دست نخواهیم یافت. شاید این میل
سایهی پایدار شک و تردید بشر نسبت به خود باشد: آیا ممکن نبود بدون همهی چیزهایی
که در جامعهی مدرن به دست آوردهایم، حال و روزِ بهتری داشته باشیم؟ اگر زرق و
برق تمدن ما را چنین ناخرسند کرده است، شاید فقداناش بهتر باشد و باید آن را رها
کرد تا به حقیقت ژرفتری دست یافت. این میل نه درد است و نه درمان. مینیمالیسم
فقط نوعی طرز فکر دربارهی ماهیت زندگیِ خوب است.
مینیمالیسم برای بعضی از پیروانش نوعی درمان است. تلاش برای دور انداختن همه چیز
شبیه به فراموشیِ گذشته و هموار کردن راه برای آیندهای مبتنی بر سادگیِ ناب است.
این امر نشانهی گسستی قاطع است. دیگر برای خوشبختی به انباشت دارایی دل نمیبندیم
ـ در عوض به چیزهایی قناعت خواهیم کرد که خود آگاهانه برگزیدهایم، چیزهایی که
حاکی از خودِ آرمانیِ ماست. با کاستن از داراییهای خویش، میتوانیم به جای تن
دادن به مصرفگرایی، هویتهای جدیدی از طریق گزینش آگاهانه بیافرینیم.
دستکم، این الگویی است که کتابهای ماری کوندو، حسابهای شبکههای اجتماعی و
مجموعهی تلویزیونیِ پرطرفداری که پخش آن از آغاز سال 2019 در نتفلیکس شروع شد،
ترویج میکنند. همانطور که ترجمهی انگلیسی نخستین کتاب کوندو با عنوان جادوی
منقلبکنندهی جمعوجور کردن نشان میدهد،
"روش کونماری" به شکل عجیبی انعطافناپذیر و شعائرگونه است زیرا روندی
را مشخص میکند که بر اساس آن باید به نوبت به سراغ هر چیزی رفت و دربارهی نگه
داشتن یا دور انداختناش تصمیم گرفت.
خوانندهی کتاب تنها در صورتی به موفقیت کامل
دست خواهد یافت که به دقت از دستورهای کوندو پیروی کند. کوندو ادعا میکند که هر
کسی باید راه و رسمِ منحصربهفرد خود برای نظم و ترتیب را بیابد اما بهرغم این
ادعا از کسانی که از "روشهای نادرست رایج" پیروی میکنند انتقاد میکند.
به نظر کوندو، ابتدا باید از لباسها شروع کرد، و سپس به سراغ کتابها، اسناد و
مدارک و اشیای جورواجور خانگی رفت. در انتها نوبت به چیزهایی مثل عکسها و یادگاریها
میرسد که ارزش عاطفی دارند زیرا ارزیابی چنین چیزهای مهمی مستلزم نوعی حساسیت خاص
است که پرورش آن زمانبر است.
کوندو انتخابی موهوم را وعده میدهد. شما تصمیم میگیرید که چه چیزی را در خانه
نگه دارید اما او به شما میگوید که دقیقاً چطور باید آن را نگه دارید و به نمایش
بگذارید ـ به عبارت دیگر، چه رابطهای باید با آن داشته باشید. وقتی همه چیز را از
سوراخسنبهها بیرون بکشید، تازه میفهمید که چقدر خرتوپرت دارید، چیزهایی که
واقعاً به آنها احتیاج ندارید. این کار مثل این است که بفهمید چه چیزی واقعاً هلههوله
است و از خوردناش خودداری کنید: همین که مجبور شوید به این فکر کنید که در زندگی
چه میاندوزید کافی است که این عادت تا ابد با شما بماند. کوندو با افتخار میگوید
که هیچیک از مراجعیناش دوباره به جمع کردن خرتوپرت روی نیاوردهاند. او مینویسد:"بازسازماندهیِ
اساسیِ خانه به تغییرات چشمگیری در سبک زندگی و دیدگاه میانجامد."
خوانندگان آثار او نظم و ترتیب جزماندیشانه را
جایگزین مصرفگراییِ سفتوسخت میکنند. شاید کونماری کموبیش ضدسرمایهداری باشد
اما نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که باید مجموعهای از کتابهای کوندو را
بخرید تا به این روش عمل کنید. ماری کوندو خودش کاملاً به نوعی مارک و آرم تجاری
تبدیل شده است: شرکت تجاریِ او نه تنها کلاسهایی به منظور صدور مدرک برای مریدان
کوندو برگزار میکند بلکه "دیاپازون درمانی"، بلورهای گوناگون و جعبههای
گرانقیمت کوندویی را میفروشد که میتوان اجناس را در آنها چید.
با وجود این، مینیمالیسم قبل از ظهور کوندو به کالا تبدیل شده بود. او فقط اوج
موجی بود که در دههی 2010 به راه افتاد و این ایده را فراگیر کرد. اسلاف انگلیسیزبانِ
او وبلاگنویسانی بودند که دربارهی سبک زندگی مینوشتند. برای مثال، میتوان به
وبلاگ "مینیمالیست شدن" جوشوا بِکِر (آغاز به کار در سال 2008)، وبلاگ "بیشتر
بودن به لطف کمتر داشتن" کورتنی کاروِر (شروع به کار در سال 2010)، و "مینیمالیستها"
اشاره کرد که کتاب خود با عنوان مینیمالیسم:
زیستن نوعی زندگیِ بامعنا را در سال 2011
پیش از پیدایش کوندو منتشر کرده بودند.
آثار مربوط به
سبک زندگیِ مینیمالیستی پیشپاافتاده است. این نوشتههای زودهضم و ساده نوعی
خودیاری و راهنمای عملیاند. ساختار سادهی این کتابها مبتنی بر کشف و شهود و
پیامدهای آن است و به شرح بحرانی میپردازد که نویسنده را به مینیمالیسم، تحول
مینیمالیستی و تغییرات مثبت در زندگی رهنمون شده است. این کتابها اغلب چند سرفصل
فرعی دارند، و مثل کتابهای درسیِ دورهی دبیرستان عبارتهای مهمشان را با حروف
پررنگ چاپ کردهاند. حرف اصلیِ همهی این کتابها یکی است: به قول بکر،"من به
این همه چیز احتیاج ندارم."
به نظر بکر،
پیامدهای مینیمالیسم عبارتاند از پولِ بیشتر، سخاوت بیشتر، آزادیِ بیشتر،
اضطرابِ کمتر، حواسپرتیِ کمتر، آسیب زیستمحیطیِ کمتر، داراییهای مرغوبتر و
خرسندیِ بیشتر. نه تنها مضمون این کتابها بلکه طراحی و صفحهآراییِ آنها نیز
یکسان است. جلدشان رنگهای ملایمی دارد و فونتشان چشمنواز است و به درد
اینستاگرام میخورد ـ حتی اگر آنها را نخوانید باز هم میتوانند الهامبخش باشند.
جلدهای آرامشبخش این کتابها تنها یکی از نمونههایی است که نشان میدهد چطور
جذابیت بصریِ مینیمالیسم، اطاعت از دستور فداکاری را آسانتر میکند. سادگی بصری
مثل نوعی آرم تجاری است. این سادگی نه تنها سبب میشود که به راحتی آن را تشخیص
دهیم بلکه به ما چنین القاء میکند که سادگی توأم با پاکیِ اخلاقی است، حتی اگر
محصول مصرفیِ مینیمالیستی عاری از محتوایی اخلاقی باشد.
در کل، موفقیت
روش کونماری و خودیاریِ مینیمالیستی ناشی از آن است که میتوان آن را در قالب
روندی ساده و تقریباً یک مرحلهای یا به صورت شعاری بهیادماندنی ارائه کرد. این
روش نوعی شوکدرمانی است که نشان میدهد که هویت آدمی مبتنی بر داراییهایش نیست؛
حتی وقتی اموالتان را از دست دهید باز هم وجود دارید. اما کوندو طوری آن را ارائه
میکند که گویی همه میتوانند فرایند یکسانی را طی کنند. چنین کاری خانهها را
همگون میکند و هر گونه اثری از ویژگیهای منحصربهفردِ شخصی را از بین میبرد:
همان طور که در یک قسمت از مجموعهی تلویزیونیِ پیشگفته در نتفلیکس دیدیم، زنی
مجبور شد که تزئینات تو در توی کریسمس را یکی پس از دیگری از بین ببرد. معلوم بود
که فندقشکنها و نوارهای زروَرَق (و کارتهای بیسبال همسرش) آنقدر زیادند که جلوی
دست و پا را گرفتهاند، و در نتیجه دور ریختن آنها خانه را منظم و همگن کرد. نظم و
ترتیب مینیمالیستی نوعی حالت طبیعیِ قابلقبول است که همه باید، فارغ از ظاهر
ملالآورش، آن را حفظ کنند.
به احتمال زیاد نامدارترین مروج مینیمالیسم ـ یا دستکم مینیمالیسم به مثابهی
نوعی سبک زندگی ـ استیو جابز بود. در عکس معروفی از سال 1982 میبینیم که جابز در
اتاق نشیمن خانهاش روی زمین نشسته است. در آن زمان او در اواخر سومین دههی عمر
به سر میبرد و اپل سالی یک میلیارد دلار درآمد داشت. او به تازگی خانهی بزرگی در
لوس گاتوس در کالیفرنیا خریده بود اما آن را کاملاً عاری از اسباب و اثاثیه نگه
داشته بود. در عکسی که دایانا واکر گرفته است، جابز چهارزانو روی قالیچهی بسیار
کوچکی نشسته است، لیوان دستهداری در دست دارد، و پلیور سیاه ساده و شلوار جینی
پوشیده است ـ در واقع، همان لباس همیشگی را بر تن دارد. در کنارش آباژور بلندی
دیده میشود که حلقهی بزرگی از نور بر اطراف افکنده است.
جابز بعدها گفت: "این
عکس گویای حال و هوای آن دوران است. به چیزی جز یک فنجان چای، یک لامپ و یک دستگاه
پخش صوت استریو احتیاج نداشتید، و من همهی اینها را داشتم." در این عکس از
نشانههای مرسوم ثروت و منزلت خبری نیست و جابز خرسند به نظر میرسد.
اما این تصویر سادهزیستی فریبنده است. جابز مرد جوان مجردی بود که به چنین خانهی
بزرگی احتیاج نداشت. مجلهی "وایِرد" بعدها کشف کرد که قیمت دستگاه پخش
صوت استریوی جابز 8200 دلار بوده است. مارک آباژور هم تیفانی بود ـ عتیقهای گرانبها
و نه کالایی مصرفی.
سادهزیستی نه تنها اغلب به اندازهای که به نظر میرسد ساده نیست بلکه میتواند
بسیار کمتر از آنچه به نظر میرسد امکانپذیر باشد. مردم اغلب دو چیز را با هم خلط
میکنند: "شکل تابع کارکرد است" ـ این ایده که ظاهر یک شیء یا بنا باید
حاکی از کارکردش باشد ـ و ظاهر تعمدیِ مینیمالیسم ـ مثل خانهی جابز یا طرح آیفون
اپل. اما اتاق نشیمن خالیِ جابز چندان قابل استفاده نبود. جابز نه از شعار "شکل
تابع کارکرد است" بلکه از شعار دیگری پیروی میکرد که زمانی نه چندان دور روی
شیشهی یک مغازهی شیک نیویورکی نقش بسته بود: "کمتر، بهتر."
فقط و فقط بهترین چیزها را بخرید، البته اگر
استطاعتاش را دارید. اگر نمیتوانید کاناپهی درجهی یکی بخرید بهتر است که اصلاً
کاناپه نخرید. ممکن است این پایبندی به ذوق و سلیقه کمیاب و خاص باشد اما به
احتمال زیاد ناخرسندیِ خانوادهی جابز را در پی داشت زیرا آنها ترجیح میدادند که
کاناپهای برای نشستن داشته باشند.
از سال 1992 که جانی ایو به عنوان طراح به شرکت اپل پیوست، شکل و شمایل تولیدات
این شرکت به مرور زمان سادهتر شد. عجیب نیست که نام اپل با مینیمالیسم مترادف
شده است. تا سال 2002، رایانهی دسکتاپ اپل به نمایشگر مسطح باریکی تقلیل یافته
بود که از طریق یک دسته به پایهای گرد متصل میشد. در دههی 2010 این نمایشگر
بیش از پیش مسطح شد و پایه هم به کلی حذف شد به طوری که سرانجام چیزی جز دو میلهی
متقاطع باقی نماند، یکی با انحنا به راست برای پایه و دیگری مستقیم برای نمایشگر.
گاهی به نظر میرسد که سرانجام این وسایل را تنها با فکر خود کنترل خواهیم کرد چون
لمس کردن هم با نظافت مغایرت دارد و هم بیش از حد آنالوگ است.
آیا این واقعاً
به معنای سادگی است؟ تولیدات اپل ویژگیهای بصریِ اندکی دارند. اما در عین حال
نباید از توهم کارایی هم غافل شد. این شرکت میکوشد تا تلفنهایش را بیش از پیش
باریک کند و از هر فرصتی برای حذف درگاهها بهره میبرد. کارکرد آیفون متکی بر
اَبَرساختار عظیم، پیچیده و زشتِ ماهوارهها و کابلهای زیردریاییای است که بیتردید
شکلوشمایل مینیمالیستی ندارند. طراحیِ مینیمالیستی سبب میشود که از یاد ببریم
هر محصولی متکی بر چه چیزهایی است؛ مینیمالیسم به این تصور دامن میزند که مثلاً
اینترنت فقط مبتنی بر شیشهها و فولادهایی است که به دقت طراحی شدهاند.
تضاد میان شکل
ساده و پیامدهای پیچیده یادآور اصطلاح بدن
ثانویه the second body است که دِیزی هیلدیارد، نویسندهی بریتانیایی، در
سال 2017 در کتابی با همین عنوان آن را وضع کرد.
وقتی هم از بدن
مادیِ خود آگاهایم و هم
از تأثیر جمعیِ نوع بشر بر تخریب محیط زیست و تغییرات اقلیمی، وجود بیگانهای را
احساس میکنیم. هیلدیارد این موجود بیگانه را بدن ثانویه میخواند. وقتی آرام در
خیابان قدم میزنیم، فیلم میبینیم یا مواد غذایی میخریم، در عین حال به افزایش
آلودگی در اقیانوس آرام یا سونامی در اندونزی کمک میکنیم. بدن ثانویه منشأ
اضطرابی مبهم است: بیتردید ما مسئول این مشکلات هستیم، حتی اگر چنین به نظر برسد
که ابعادشان عظیمتر از آن است که ما در ایجادشان نقش داشته باشیم.
بنابراین، هر
چند آیفون در دست جا میگیرد اما نباید از یاد برد که این محصول پیامدهای گستردهای
دارد: میزان برق مصرفیِ مزارع سِروِرها سرسامآور است، کارگران در کارخانههای
چینیِ تولید آیفون خودکشی میکنند، و قلع موجود در آن از معادن گلآلودی استخراج
میشود که شرایط کاریِ هولناکی بر آن حاکم است. وقتی با استفاده از یک قطعهی
باریک فولادی و سیلیکونی غذا سفارش میدهیم یا تاکسی میگیریم یا اتاق اجاره میکنیم
به آسانی میتوانیم احساس کنیم که مینیمالیست هستیم. اما در واقع، کاملاً برعکس
است. ما داریم از مونتاژی ماکسیمالیستی یا حداکثری استفاده میکنیم زیرا آیفون
اجزای سازندهی فراوانی دارد. تنها بر اساس ظاهر چیزی نمیتوان آن را ساده شمرد؛
سادگیِ زیباشناختی، پیچیدگی یا حتی زیادهرویِ مضر را پنهان میکند.
این فریبندگی یا ظاهرِ غلطانداز جزئی از شگردهای تبلیغاتی و بازاریابیِ مینیمالیسم
است. بر اساس نظرسنجی مجلهی "مینیمالیسیمو"، اکنون میتوان میز عسلی،
تُنگ آب، گوشی، کفش کتانی، ساعت مچی، بلندگو، قیچی و فرازهی مینیمالیستی خرید.
چنین کالاهایی همگی همان شکل و شمایل سادهی تکرنگ عکسهای اینستاگرامی و اغلب
صدها، اگر نگوییم هزاران، دلار قیمت دارند. وجه اشتراک آنها این است که تظاهر به
کمال میکنند و وعده میدهند که اگر این چیز بیعیبونقص را مصرف کنید در آینده از
خرید هر چیزِ دیگری بینیاز خواهید بود ـ دستکم تا وقتی که نوع روزآمدی از این
جنس قدیمی به بازار ارائه شود و سطح جدیدی از کمالِ ممکن را وعده دهد.