مادربزرگم تنها کسی بود که در خانه گیلکی حرف می زد. اگر هنوز گیلکی یادم مانده، خدمت اوست. وابستگی زیادی به خانه داشت. خانه ی ما در خیابان دلگشا بود، کوچه ی ویرا، کاشی شماره بیست و چهار. نمی دانم این خانه هنوز وجود دارد یا نه. گاهگاهی خوابش را می بینم. همه چیزش یادم هست؛ در و دیوارها، اتاق ها، راهرویی که به حیاط می رسید، باغچه، گل های شمعدانی، درخت سیب، درخت انگور و درخت گل خرزهره.مادربزرگ بعضی روزهای جمعه ما بچه ها را با خودش به مهمانی می برد منزل دوست یا اشنا. هنوز ناهار ظهر از گلویمان پایین نرفته بود که از جایش بلند می شد و می گفت:"ویری زید بی شیم خنه تن هیه" یعنی"بلند شید بریم، خانه تنهاست." برای او خانه روح داشت، زنده بود و نباید تنها می ماند. سال 1355 منزل ما فروخته شد. سه ماه بعد مادربزرگم درگذشت.