"مردی
که پوستش را فروخت" برایم مصداق بارز یک فیلم پرگو و فرصتطلب است؛ از آن
دسته فیلمهایی که نگراناند مقصودشان بهدرستی دریافت نشود و مصائب جهان معاصر را
بهتمامی در خود جا ندهند. در نتیجه، باید هر چه بیشتر حرف بزنند و هر چه بیشتر به
آیکونها و موضوعات ملتهب زمانه اشاره کنند.
موقعیت داستانی فیلم از یکطرف یادآورِ "مربعِ" روبن اوستلوند است و از
طرف دیگر پایبند به قراردادهای آشنای فیلمهایی است که با پناهندگی و آوارگی ناشی
از جنگ سروکار دارند. اما متأسفانه نه از هوش و ظرافت اولی بهرهای بُرده و نه از
درد و رنج دومی.
فیلمْ "مربع"ایست که قدر موقعیت ابزورد خود و دلالتهای سیاسیِ نهفته در
آن را نمیداند و خود دست به تفسیر خود میزند؛ آن هم دمدستیترین معنای ممکن.
هنرمند و اثر جاندار هنری، هر دو، برای انتقال شفافتر و صریحتر این معنا سنگتمام
میگذارند و جایزهاش را هم میگیرند: پوستری انباشته از نام جشنوارهها و برگزیدهشدنها
و افتخارات.
اما نکتهی تلختر دربارهی "مردی که پوستش را فروخت"، برخورد توریستی و
محافظهکارانهی فیلم با جنگ داخلی سوریه و موضوعاتی نظیر هویت، مهاجرت، و دیگریت
است. پای جنگ داخلی صرفاً بهخاطر یک سوءتفاهم داستانی وسط کشیده میشود و تداومش
از راهحل دمدستی و ملودراماتیکی نظیر قطع شدن پاهای یک مادر نیرو میگیرد. به
اینها اضافه کنید پایانبندی فیلم را... تیرِ خلاص است.
دور از جهان ابزوردِ "مربع" و بیاعتناء به مصائب واقعی مردمان درگیر
جنگ در سوریه، فیلم سراغ یکی از آن ایدههای آشنا و پیشِپاافتادهی فیلمهای علمیْتخیلی
میرود تا بستار روایت با غافلگیری همراه شود.