کامو که رنه شار را پس از آرتور رمبو، بزرگترین شاعر فرانسوی قرن بیستم میدانست، از او میخواهد که در خریدن خانهای در جنوب فرانسه کمکش کند، زیرا زیستن در «پرتو گرم و درخشان مدیترانه» برای کامو گویای سعادتی ابدی بود، دوستی با شار، که او هم به روستایی در جنوب فرانسه پناه برده بود، موجب شده بود کامو تمام مناطق زیبای آن منطقه، به ویژه روستای لورماران را کشف و چشماندازهای سرزمین مادریاش را در آنجا بیابد. کامو سال ۱۹۴۶ وقتی برای اولین بار به لورماران رفت، در یادداشتهای روزانهاش نوشت که ستارگان، سکوت و زیبایی "منقلبکننده" آنجا، پس از سالها، خستگی را از تنش بیرون کرد.
اما رسیدن به آرزوی زندگی در یکی از روستاهای جنوب فرانسه برای کامو چندان هم ساده نبود و اگر یک دهه بعد، جایزه نوبل را به دست نمیآورد، شاید هیچ وقت نمیتوانست این آرزوی دیرین را محقق کند. سپتامبر سال ۱۹۵۸، کامو به همراه فرانسین، همسرش، پس از دیدن چندین خانه در روستای چند صد نفری لورماران، بالاخره یکی از آنها را که متعلق به یک پزشک جراح بود و در کوچهای منتهی به کلیسا قرار داشت، به قیمت ۹ میلیون و ۳۰۰ هزار فرانک خرید.
او از میان دوستانش، اولین کسی را که خبر کرد، رنه شار بود که در بیست و پنجم همان ماه برایش نوشت: "خانهای زیبا در لورماران خریدم که متعلق به شماست." کامو راست میگفت؛ او نه تنها باصفاترین روستای جنوب فرانسه را انتخاب کرده بود، بلکه خانهاش هم که اکنون محل زندگی دخترش کاترین است، هنوز زیباترین چشمانداز را در میان دیگر خانههای این روستا دارد.
حتما کامو آن لحظه که پا به تراس خانه گذاشت و دشتی سبز، با کوههایی سبزتر را دید که قصری پانصدساله و مربوط به دوران رنسانس را همچون نگینی در خود جای داده، تصمیمش برای خرید این خانه قطعی شد.همان زمان، روزنامههای فرانسه خانه جدید کامو را "قصر" دیگری توصیف کردند که جلال و شکوهش کمتر از قصر لورماران نیست. اما حقیقت آن است که به رغم زیبایی و وسعت منظره، درون خانه، ساده و مختصر بود. دو ماه پس از خرید خانه لورماران، کامو که رفتوآمدهای پس از جایزه نوبل، نمیگذاشت آن طور که میخواهد در پاریس بنویسد، وسایل نوشتنش را در یکی از دو اتاق طبقه اول این خانه مستقر کرد و نوشتن را از سر گرفت.
همان روزهای اول، از مغازههای لورماران، ظروف غذا و اسباب زندگی خرید و چند تابلویی را هم به دیوارهای خانه نصب کرد. پیانویی را هم که از پاریس آورده بود در اتاق کناریاش، که حالا دیگر اتاق فرانسین شده بود، گذاشت. مهمترین محصول دوران نوشتن در این خانه، که بعضی روزها ساعتها بدون وقفه طول میکشید، نگارش رمان "آدم اول" بود؛ رمانی که البته با مرگ کامو ناتمام ماند.
همچنین در لورماران، کامو بیش از همیشه به فکر مادرش افتاده بود، مادری که نه خواندن میدانست و نه نوشتن، و بر اساس آن چه در ابتدای دستنوشته "آدم اول" آمده، قرار بود این کتاب به او هدیه شود: "به تو که هرگز نخواهی توانست این کتاب را بخوانی." پیش از دومین و آخرین نوئلی هم که کامو در لورماران بود، چکی را همراه با یک نامه در پاکتی میگذارد و برای مادرش میفرستد. وقتی مادر کامو نامه را دریافت میکند، از یکی از همسایهها میخواهد آن چه را پسرش برای او نوشته، بخواند: "امیدوارم همیشه همین قدر جوان و زیبا بمانی، و همچنان بهترین قلب روی زمین از آن تو باشد."
لورماران، با روزهای آفتابی و عطر گلهایش، کامو را که دیگر مشغلهای جز تئاتر و ادبیات نداشت، بیش از همیشه، در نوشتن غرق میکرد. برای نمونه، در نوامبر سال ۱۹۵۸، یعنی همان اوایل زندگی در روستای لورماران، در نامهای خطاب به ژان گرونیه، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، که از دههها قبل این روستا را میشناخت، مینویسد: "به لورماران آمدهام برای نوشتن. شرایط نوشتن برای من همیشه مثل شرایط زندگی یک راهب بوده: تنهایی و کمخوری. صرف نظر از کمخوری، تنهایی با طبیعت من سازگاری ندارد، به همین علت حس میکنم نوشتن، خشونتی است که علیه خود به کار میبرم. با این حال باید بنویسم. اوایل ژانویه به پاریس برمیگردم و فکر میکنم این رفتوآمد، شیوه مؤثری برای برقراری آشتی میان زندگی زاهدانه و عادات زشت من است."
با این وجود، زندگی آلبر کامو در لورماران، به نوشتن خلاصه نمیشد. او معمولا هر روز صبح، بعد از یک پیادهروی طولانی، به کافه "هتل اُلیه" در مرکز روستا میرفت و صبحانهاش را در آن جا میخورد و روزنامه میخواند. اگر هم کسی میخواست با او ملاقات کند در همان کافه قرار میگذاشت.
کامو که از کودکی به فوتبال علاقه داشت و در کنار تحصیل به طور جدی فوتبال بازی میکرد و تا دروازهبانی رده جوانان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره پیش رفت، در لورماران عضو افتخاری تیم فوتبال این روستا شد و بعضی وقتها در بازیهای جوانان لورمارانی شرکت میکرد و پیراهن آبی و سفید آنها را میپوشید.
بعضی وقتها هم که کامو در خانه بود، مادام ژینو، خدمتکاری که با رفتن صاحبخانه قبلی کارش را از دست نداده بود، برایش غذا درست میکرد: دلمه گوجه فرنگی، فطیر گوشت و غذاهای محلی مخصوص جنوب فرانسه. "او یک زن خدمتکار نیست، بلکه خواهر من است." دوم ژانویه ۱۹۶۰، آلبرکامو همسر و دو فرزندش را که میخواستند با قطار به پاریس بازگردند، به ایستگاه آوینیون میرساند. اما فردای آن روز میشل گالیمار، به اصرار، کامو را که بلیط قطار در جیبش بود، سوار اتوموبیل خود میکند؛ کامو در صندلی جلو کنار دوستش میشل مینشیند و ژانین و آنوشکا و سگ آنها روی صندلیهای عقب.
آنها شب به شهر ماکُن، در مرکز فرانسه میرسند و همان جا میخوابند. ظهر فردای آن روز، در هشتاد کیلومتری پاریس، اتوموبیل از مسیر جاده منحرف میشود و به یک درخت چنار برخورد میکند. کامو درجا، و میشل گالیمار هم پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان میمیرند، اما ژانین و آنوشکا از این تصادف مرگبار نجات پیدا میکنند.
پیکر او را به جای دفن در قبرستانهای معروف پاریس، به لورماران باز گرداندند و در گورستانش به خاک سپردند. او قبلا به اهالی این روستا گفته بود: "بالاخره قبرستانی را که باید در آن دفن شوم، پیدا کردم."
با وجود تمام خوشیهایی که لورماران برای آلبر کامو داشت، سخت است که بگوییم او در این دو سال، به زندگی دلخواهش رسیده بود؛ این نویسنده سالها پیش از مرگش، از زبان یکی از شخصیتهای نمایشنامه کالیگولا نوشته بود: "انسانها میمیرند بدون آن که به سعادتی دست یابند."
نسخه کامل این متن را می توانید اینجا مشاهده فرمایید