یکی از جذابترین، و در عین حال، پر ابهام ترین مدارک تصویری تولید شده در تاریخ معماری، تابلویی حکاکی شده، با عنوان " چشمی که از بالکن به تئاتر بسانسون می نگرد" است، که توسط معمار فرانسوی بنای تئاتر شهر بسانسون Théâtre de Besançon، کلودنیکولاس لودوو Claude Nicolas Ledoux ، در اواخر قرن 18 تولید شده است.
تئاتر بسانسون، در سال 1784، بنایی انقلابی بود که تعریف فرهنگی- اجتماعی فضاهای عمومی مربوط به هنرهای نمایشی را دچار تغییر و تحول بنیادین کرد. نما و حجم خارجی بنا، با گرته برداری از سبک و سیاق نئوکلاسیسیزم آن زمان فرانسه طراحی شده است. اما، برخورد معمار با آنچه در فضای داخلی این بنا اتفاق می افتد، تا آن زمان پیشینه تاریخی نداشته، و در نتیجه تحولی اساسی در تبیین ارتباطات فضایی این گونه ساختمان ها محسوب می شود. تا پیش از این، تنها طبقه اشراف هستند، که در سالن های تئاتر فضایی برای نشستن آنها درنظر گرفته شده است. در ساختمان تئاتر شهر بسانسون، فضای نشستن مدعوین به دو قسمت طبقه اول برای عوام، و طبقه بالکن برای اشراف تقسیم شده است. با وجود اینکه تفکیک محل نشستن عوام و اشراف در مقطع پروژه، نظام فضایی قشری و طبقاتی ایجاد کرده است، اما به تعبیری، لحاظ کردن فضایی برای نشستن عوام در پروژه را می توان نشانی از روند پیوسته و آهسته جامعه فرانسه انتهای قرن 18 به سمت دموکراتیزه کردن فرهنگ و هنر دانست.
با چنین پیش زمینه ای از پروژه، بازخوانی تابلوی حکاکی شده، "چشمی که از بالکن به تئاتر بسانسون می نگرد،" می تواند تجربه ای جذاب باشد. این حکاکی، تصویری از انعکاس فضای داخلی سالن اصلی تئاتر در قرنیه چشم راست یک مدعو فرضی است، که از بالکن به این فضا می نگرد. ابهام این تصویر ناشی از تناقض نهادینه ای است که بواسطه جانمایی شعاع نور در کمپوزیسیون کلی فریم ایجاد شده است:
شعاع نور از مرز بالایی قرنیه، در پایین پلک این مدعو فرضی شروع شده و تا بیرون چشم و بر روی صورت او ادامه یافته است. به لحاظ قوانین پایه ای فیزیک نور، چنین جانمایی از یک شعاع نور غیر ممکن خواهد بود؛ اگر که این شعاع نور بخشی از کمپوزیسیون فضایی است که مخاطب فرضی ما به آن می نگرد و تصویر آن بر شبکه قرنیه چشم او منعکس شده است، امتداد آن بر چهره او در پایین صفحه غیر واقعی است، واگر این شعاع نور، به طور مستقیم بر چهره مخاطب فرضی ما تابیده است، قطع شدن بخش بالایی آن و عدم امتداد آن بر چهره او نیز غیرممکن خواهد بود.
تناقض مبهم این تصویر، راه را برای تعبیرات استعاره ای از آن باز می گذارد. شاید که این تناقض آشکار بصری اشاره ای نمادین به قدرت گرفتن مبحث "فردیت" در گفتمان معماری دنیای غرب، در اواخر قرن 18 دارد.
از نکات بارز مدرنیته که به وضوح خود را از چانه زنی های عصر پیش از مدرن جدا می کند، مرکزیت یافتن "فردیت" و جایگاه فرد به عنوان مخاطب معماری است. اگر که انسان پیش از مدرن، به عنوان مخاطب معماری، تصویری اوتوپیایی و ایده آل از ابر-انسان (آن چنان که در دیاگرام مرد ویتروویوسی اثر داوینچی می بینیم) است که آداب معماری کلاسیک بر مبنای آن رقم می خورد؛ انسان مدرن به عنوان مخاطب معماری، عنصری استاندارد شده و همچون دیاگرام مرد مدولار لوکوربوزیه است، و نتیجتا ساختمان هایی استاندارد و مودولار برای هزاران فرد "همسان"، در دنیای پس از جنگ های جهانی، از طریق معماری مدرن تولید انبوه می گردد.
این روند روبه رشد لحاظ کردن "فردیت" مخاطب در ایده پردازی های معمارانه، که به تعبیری از تابلوی حکاکی "چشمی که از بالکن به تأتر بسانسون می نگرد،" در اواخر قرن 18 شروع شده است، تنها در دنیای پس از مدرن، در دنیای رسانه های دیجیتالی و شبکه های مجازی اجتماعی و تلفن های موبایل هوشمند، به اوج خود می رسد.
جامعه جهانی پس از انقلاب انفورماتیک، متشکل از بیش از شش بیلیون "فردیت منحصر به فرد" است. هریک از اعضای این جامعه بیلیونی ، معماری "منحصر به فرد" خود را طلب خواهد کرد. از سوی دیگر، دموکراتیزه شدن دسترسی به تصاویر فتوژنیک معماری در شبکه های اجتماعی مجازی، تولید و به اشتراک گذاردن این تصاویر را از انحصار معماران خارج کرده است. حال سئوال این است که دیسیپلین معماری، در این دنیای "فردیت حداکثری"، چگونه جایگاهی خواهد داشت، و این جایگاه جدید، چه تعاملی با حوزه تأثیرگذاری حرفه معماری در شکل گیری بدنه شهرهای آینده نزدیک ایجاد می کند؟
کلیدواژه ها: کلود نیکولاس لدوو. تئاتر شهر بسانسون. نئوکلاسیسیم. لوکوربوزیه. یوتوپیا. داوینچی. مرد ویتروویوسی