سرد است ولی دانشجویانت را مجبور می کنی زیر گنبد هزارساله اش روبروی تو که بر منبری چوبین نشسته ای، بنشینند و اجازه بدهند که تو خودت را از تباری فرض کنی که مدت هاست این مَدرس ها را ترک گفته اند. صدا را که بالا می بری گنبد تو را می فهمد و می فهماند، در سخنت تردیدی نمی کنند و تو برای آنها مرکز جهانی. ایوان ها آغوش هایی مکررند. یکی تاریک و گرم، یکی گشاده و پر نور، هر کدام حالتی از مهربانی اش را با شدتی دیگرگون بازتاب می دهند. پا از کفش سبک می کنی و پایاب را پایین می روی، یک ماهی سبز فام خودش را در تاریکی آب قنات پنهان می کند، وضو می گیری و می گذاری سرما، سوزن سوزن، تراشه های ریز کاشی ها را در جانت روشن کند.
وقتی این قرار هفتگی در تو قرار بگیرد، اهلیت که پیدا کنی، روی دیگرش را نشانت می دهد و می تواند تا سر حد جنون تمامی ناپذیر بماند. هر بار وقت صلاه ظهر، نوری آبی از روزن برابر تو، در محور قبله و رو به محراب و منبر، تو را می فهماند که وقت، وقت دیگری است.
وقتی خودی. هربار این نجوای لاجوردی، چشمت را نوازش می دهد، ذهنت به افسانه سمت می گیرد که گویا طبیعت با دل تو مهربانی ها کرده، شعاعی بازتاب خورده، وقت نماز را با تو وعده دارد. ولی تکرار این قرار در فصل های بعد، در روزهای گرم، در ساعت های گوناگون تقویم، ذهن هذیان زده ات را تکانی می دهد که آیا ممکن است؟ نظمی هست که نمی بینی؟ بر بام گنبد فراز می شوی و از پس روزن نگاه می کنی. نه شیشه ای و نه جداری از کاشی. نورها از کجا می آیند که اینطور نظام مند، با وقت اول ظهر شرعی، وقت اول عصر شرعی، وقت زوال فضیلت عصر و زمان ادای نماز، هم زمانی می کنند. دور می گردی و شاخص می کشی. اندازه می گیری. مرارت می کشی، روز های بی کلاس 2 ساعت مسیر جاده را با شوق می گذرانی و از طلوع آفتاب تا غروب آن، از زیر گنبد تکان نمی خوری تا با تو گفتگو کند. بعد کم کم باور می کنی معجزه اش را. اینکه در هر فصلی این نظام رنگین، این استوای لاجوردی در دل خشت، مثل ساعت روی مچت دقیق کار می کند.
پوستت مور مور می شود. تلفن می زنی. می پرسی. تعریف می کنی. مسخره می شوی. دوباره اندازه می گیری. جستجو می کنی تا بدانی طیف نما Spectroscope چیست. تا بدانی اول بار خاصیت طیف نمایی را تنها کمتر از 3 قرن پیش نیوتون دریافته است. اینکه این دانش مایه کار تلسکوپ های فضایی است. در تاریخ گنبدخانه تجسس می کنی. راست است. دیلمی است. هزار ساله است. هزار سال است که هر روز وقت اذان ظهر، نوری آبی جادویش را می تاباند به روی معلمی که بر منبر کلام و فلسفه و ریاضی و طب و فقه می آموزد.
حیرتت را باور نمی کنی. نمی خواهی به خودت این انگ را بزنی که تو هم، بعد از آن همه انکار، در دام جادوی میهن پرستی و نژاد پرستی افتاده ای. به چه کسی بگویی؟ به همه می گویی. به هر کس که دستت برسد. به همه نشانش می دهی که هزار سال پیش، هیولایی بوده که نه تنها این خاصیت را می دانسته بلکه آنقدر بر آن مسلط بوده که با آن ساعت ساخته است. آن هم ساعتی که بتواند زمان متغیر شرعی را در تمام سال با جزیاتی که اهل ایمانش هم به آن خو ندارند، نشان بدهد. نشان می دهی و انکار می شوی. نشان می دهی و باور می کنند وقتی زیر گنبد وقت صلاه ظهر، عاشقی ِ شعور و شور را اینطور تن بر تن کشیده تماشا می کنند. حالا تو مانده ای و اندوهی بزرگ. حلقه دوم روزن ها را نگاه می کنی و نوری نارنجی که وقتش را نمی فهمی. هر چند هفته جا به جا می شود و یک خانه، دیگر سو می رود. چه کسی توان دارد، یکسال تمام این تک نور مدام را تعقیب کند. آن هم بی فایده، وقتی مداخله های قرن هفتم، 2 روزن از روزن ها را کور کرده است. معمار ایلخانی، با همه هنر هندسی اش، مهندسی اعقاب 3 قرن پیش از خودش را درک نکرده. سینه ات تیر می کشد وقتی فکر می کنی هیولای طراح این ماشین زمان، هزار سال، درک نشده، تیر کشده و هر روز، سر ساعت، انجام وظیفه کرده است. چطور می توانی، اهل قدرت را در معماری راضی کنی، که این ایوان خوش تراش ایلخانی را به اخم کلنگ خُرد باید کرد تا خِرد پنهان شده در گنبدخانه دیلمی را بیرون کشید. این طور است که این یک سال تمام را، بی آنکه به زیارت محبوبت بروی، سر می کشی در زیج های نجومی، در جزوه های عربی، در خطوط نامفهوم و گنگ هیات و نجوم اسلامی، تا بفهمی آن 13 روزن حلقه پایین تر، آن 13 زخم نشسته بر سینه ات، چه زمانی را نشانه گرفته اند. راز زیر لایه های آجر و گچ و رنگ پنهان شده. عهد می کنی، که یا فهمش را نصیب ببری، یا صبحی از صبح های همیشه این سرزمین، دوست داران فرهنگ و تاریخ ظاهر پرست هموطنت، به افسوس این خبر را بخوانند، که ایوان جنوبی مسجد ایلخانی نطنز، توسط عده ای خودفروخته یا چه می دانم فرصت طلب یا چه می دانم سودجو، تخریب شده است. مگر همیشه به این صفت ها در خودت افتخار نمی کردی؟
دل بده، نترس، کلنگ است، می زنی و خُرد می کنی و بیرون می کشی. آنجا 2 روزن تاریک اند که مدام صدایت می کنند. در خواب هایت وقتی بیدار می شوی و جز لامپ 100 زرد مرده ی هال، چیزی برابر چشم های تاریک ات، روشن نیست.