من معمار نیستم. تنها به دلیل علاقه پژوهشی ام به کالبد انسانی، به سمت مطالعاتی درباره فضا کشیده شدم. بنابراین وقتی سردبیر محترم سایت تخصصی معماری اتووود به انتخاب و نوشتن درباره "جذابترین بنایی که دیده ام" دعوتم کرد، ذهنم مشغول این مسئله شد که آیا می توانم یکی را از میان شاید چند صد هزار بنایی که در عمرم از کنارشان گذشته ام، یا حتی ممکن است در تعدادی از آن ها سال ها و روزها و ساعاتی به عنوان ساکن، کارمند، مهمان و غیره زندگی کرده باشم، انتخاب کنم؟
واقعیتش چیزی به ذهنم نیامد و من نگران شدم. فکر کردم که چطور ممکن است هیچ بنایی نظر مرا جلب نکرده باشد؟ از بناهای تاریخی مثل تخت جمشید گرفته تا یادمان هایی مثل آرامگاه بوعلیدر همدان، بناهای مدرن مثل پاساژهای تهران یا شمس العماره، خانه خودم، خانه مادربزرگم که سال های شاد کودکی ام را در آن گذرانده ام و حتی بناهایی در شهرهای کشورهای دیگر، همه و همه مانند تصاویری منقطع اما تسلسل وار از جلوی چشمان من عبور می کردند و من نمی توانستم تصمیم بگیرم و دلیلش را هم درک نمی کردم. آیا دلیلش بی توجهی منِ انسان شناس به مسئله معماری بود یا واقعاً بنای زیبایی از نظر من وجود نداشت؟
بیشتر که ذهنم را زیرورو کردم بناهای زیادی در ذهنم آمد. همان خانه مادربزرگ که حیاطش زمینی بود پر از پستی و بلندی و پای کودکی های من با دویدن در سنگفرش آن درد می گرفت و نیز از ترس افتادن در چاه آب، هر لحظه با سرعت و فشار متفاوت کف پا، در آن می دویدم و ناخودآگاه این را فهمیده بودم که از درد کف پا و ترس ناشی از مرگ به خاطر افتادن در چاه آب، فضا، کالبد مرا کنترل و من ناخواسته به این مراقبت اجباری تن می دادم. کودکی بودم که می خواست آزادانه بدود ولی نمی توانست!
در تخیلم از آن سال های دور به اکنون پرتاب شدم و دیدم انگشتانم روی کیبرد کامپیوتر در حال سازماندهی و نوشتن این افکار است. به ساختمان غول پیکر و نازیبایی فکر کردم که هر روز صیح تا عصر در کلانشهر نازیباتر تهران ثانیه-های مرا در خود می بلعد و من در آن ساعات کاری ام را می گذرانم. بازهم فضا، کالبدم را کنترل می کند. به خانه ام می اندیشم آپارتمانی در طبقه سوم یک مجتمع 20 واحدی که از لحظه ورود تا خروج باید آدابش را رعایت کنم؛ از سر و صدا گرفته تا بوی غذا و رفت و آمد مهمان ها. تن سپردن به ساختار بدون انعطاف فضا یعنی اختیار تن را به مادیتی بدهی که بیش از هر چیز یک فرم است و نه چیز دیگری!
حالا به این می اندیشم که این چگونه سازه هایی است که کارکرد کنترل شان از بقیه بزرگ تر و عمیق تر است و روح را هم علاوه بر کالبد در خود می گیرند؟ و از آن بیشتر چرا باید همه سال های زندگی ام را در اسارت چنین سازه هایی باشم؟ آیا تنها رابطه ای که در این سال ها با بنا برقرار کرده ام فقط هژمونی فضا بر کالبدم است؟ و آیا معنای ساختمان فقط دیکتاتوری او و تن سپردن من است تا او در منیت خویش و من در ضعف خودم بیشتر و بیشتر فرو روم؟ چرا من و فضا در یک تعامل انسانی و دوستانه یکدیگر را تقویت نمی کنیم؟
بعد به ذهنم آمد که شاید وقتی به بناها و یادمان های میدان رومر در فرانکفورت هم نگاه می کردم به همین دلیل بود که زیبایی را نمی دیدم! بر پله های معروف دانشگاه باهاوس که قدم می گذاشتم هیچ حس تعلقی نداشتم، به ساختمان های زیبای رامسر که کنار هم بناشده اند و قرار است روزهای پرآرامشی را برای مسافران رقم بزنند، به ساختمان های لاهیجان که تماشایش از فراز شیطان کوه با ترکیبش در مه و ابر و درختان پرتراکم از فرط زیبایی جان را فرح می دمد، از یادمان حافظیه شیراز، از خانه های کاشان، ارگ بم قبل از تخریب تاسف برانگیزش، معابر سنگفرش شده وایمار که روزگاری گوته بر آن قدم زده است، خانه های رنگین در کوچه پس کوچه های قدیمی استانبول، کلیساهای زیبای ارومیه و اصفهان، بنای مساجد جامع یزد و اردکان و نایین و همدان و همه و همه به این دلیل است که ساختمان و بنا برای من به معنی جایی است که باید مرا در خود بگیرد، حفظم کند و از خلال این مراقبت مرا به تسلط خویش درآورد و هم از این روست که نمی توانم بعد دیگری از جمله زیبایی را در آن ها ببینم. من معمار نیستم. فقط انسان شناسی هستم که در تهران نازیبا در یکی از ساختمان های بدقواره اش زندگی می کند و سال هاست تن به مالکیت فضای بی روح بنا سپرده است.
کلیدواژه ها: تخت جمشید. آرامگاه بوعلی. شمس العماره. باوهاوس. گوته. ارگ بم. یادمان حافظ. مسجد جامع یزد. مسجد جامع اردکان. مسجد جامع نایین. مسجد جامع همدان. میدان رومر