هنر
مالویچ تصاویری ذهنی از احساس های کلی را ارائه می کرد که به تمام معنا مایه دینی
نداشتند ولی محققا بازتابنده بیزاری از جهان تکنولوژیک بودند. پیکاسو و براک
غایاتی مشابه اینان نداشتند و در مناقشه بعدی بین شکل نمایی و انتزاع، قویا جانب
شکل نمایی را گرفتند. با این همه، آن ها بلاقصد نوعی نقاشی فرم های هندسی و مونتاژ
شده را عرضه کرده بودند که کسانی که از آن [به
عنوان قالب] سود می جستند می توانستند محتواهای مختلفی
را در آن قرار دهند. افزون بر آن، راه دیگری وجود داشت که به انتزاع ـ به عنوان
هنر بدیهه نگاری ـ می انجامید. این راه، بهره گیری از چیزی بود که دولاکروا "موسیقی
در نقاشی" نامیده بود و ما از آن به عنوان قدرت ارتباطی شکل ها و رنگ ها یاد
کردیم. ماهیت هندسی و ساخت گری کوبیسم آن را در پیوند با سنتی قرار می دهد که
تصویرسازان پروسواسی مانند پیرو دلا فرانچسکا، رافائل، پوسن،
ورمیر، انگر و سورا نمایندگان آن
بودند. [حال انکه] "موسیقی در نقاشی"
به آن سنت نقاشی نقاشانه اشاره دارد که از طریق مونه، دولاکروا،
ولاسکز، رامبرانت و روبنس به تیسین و نقاشان مکتب ونیزی قرن شانزدهم باز می گردد.
بدون
تردید صف کردن هنرمندان در یک چنین توالی هایی، گمراه کننده است، زیرا صرفا بر یک
جنبه از کار آن ها، به بهای نادیده انگاشتن جنبه های دیگر آن،
تأکید می کند؛ با این همه، خود هنرمندان اغلب چنین رهیافتی داشته اند. (وجه تمایز
سزان این است که آشکارا به هر دو سنت تعلق دارد، ولی دوستداران وی در اوایل قرن
بیستم گرایش بدان داشتند که صرفا به جنبه ساخت گری کارهای او توجه کنند). در سنت
نقاشانه، ارتباط عاطفی بین نقاش و نظاره گر، به طور مستقیم بر تأثیربرانگیزی های
عاطفی رنگ و رنگ سایه، و حرکت های قلم، به عنوان اشارت های بیانگری و بافت، مبتنی
است. بازنمایی در این خصوص چه بسا هم غیرضروری به نظر آید و هم ناخواسته؛ آن می
تواند همچون حجابی بین نقاش و نظاره گر ظاهر شود. بدین ترتیب در بطن جنبش گسترده
اکسپرسیونیسم، جریانی پاگرفت که از دهه 1950 (و برآمدن
نقاشی انتزاعی در امریکا) اکسپرسیونیسم انتزاعی خوانده شده است. برجسته ترین مدافع
و تحکیم کننده این جریان، کاندینسکی بود.
می
توانیم به اجمال بگوییم که هنر کاندینسکی رویشی است از فوویسم و هنر قومی، ولی اگر
بخواهیم آن را بفهمیم بایسته است که موسیقی را، هم به عنوان تجربه و حال و هم به
عنوان ایده، به آن دو آبشخور اضافه کنیم. کاندینسکی به اعلا درجه واگنر را می ستود
و معتقد بود که وی موسیقی، شعر و صحنه را در مجموعه سازمندی در هم آمیخته و به
اپرا، که تا آن زمان هنری بیش از حد دنیوی بود، بعدی معنوی بخشیده است. چنانکه
گذشت در جُنگ "سوار آبی"، به ویراستاری کاندینسکی و مارک، جستاری در
باره پوئم سمفونی "پرومتئوس" ]یا
شعر آتش[ اثر اسکریابین و جستاری به قلم شوئنبرگ (که
هر دو چند سالی از کاندینسکی جوان تر بودند) درج شده بود. واپسین مقاله این جُنگ،
مقاله صحنه آرایی کاندینسکی است که با عنوان "آواهای زرد" آورده شده
است. این مقاله بیشتر شامل توصیه هایی برای شش صحنه کوتاه است: کاندینسکی تأثیربرانگیزی
نور، رنگ و تاریکی و نوع موسیقی که باید با آن ها همراه شود را شرح می دهد و
درباره حرکت های ساده فردی و گروهی (مرد، کودک، پنج غول، موجودات اسرارآمیز و
غیره) سخن می گوید. کلماتی که باید گفته یا خوانده شوند زیاد نیستند. واپسین کلمه
ای که باید در صحنه چهارم ("بسیار بلند، آمرانه؛ و با لحنی زیبا") بر
زبان مرد جاری شود این کلمه است: "ساکت".
نقاشی،
به نوشته کاندینسکی، "می تواند همان انرژی هایی را ]در
مشاهده گر[ ایجاد کند که موسیقی می تواند ]در شنونده[ ایجاد کند". کاندینسکی جویای پژواک است: درست همانند رابطه
موسیقی با شنونده، شکل ها و رنگ ها باید به روح مشاهده گر نفوذ کنند، تارهای وجودش
را به ارتعاش درآورند و در اعماق ذهنش طنین افکنند. در خلال سال هایی که به انتشار
جُنگ مورد اشاره و کتاب "درباره معنویت در هنر" منتهی شدند، نقاشی های
او، در بازنمایی از مناظر طبیعی و گاه صحنه های رازآمیز مرتبط با انسان ها و اسب
ها، بیش از پیش بر غنای رنگی شان افزوده و از دقت و صراحتشان کاسته شد. او از سال
1909 به بعد، برخی از نقاشی هایش را بدیهه نگاری نامید. می توانیم همچنان اشارت
هایی را به انسان ها، ساختمان ها، کوه ها و غیره در آن ها پیدا کنیم، ولی اینها
بیشتر نقش نشانه ها را دارند تا بازنمودها؛ آن ها نه خود اشیا بلکه تصاویر ساده
شده ای را تداعی می کنند که خود او قبلا از اشیا کشیده است. آن ها جلوه ای
رؤیاگونه و تخیلی دارند. چنانکه از عناوین تابلوها بر می آید، کاندینسکی آن ها را
حتی المقدور خودانگیخته و رها از سنجش گری و آگاهی آفریده است. تابلوهایی که ترکیب
بندی ها ]یا کمپوزیسیون ها[ نامیده شده اند، کارهای سنجیده و بسط یافته
تر کاندینسکی اند که بعد از سال 1910 پدید آمده اند و از "بدیهه نگاری ها"
مایه گرفته اند. بسیاری از تابلوهای او که تا قبل از سال های 1913-1914 کشیده شده
اند، گویی هیچ گونه مراجعه ای به اشیا واقعی ندارند. برخی از آن ها به نظر می آیند
که مانند کمپوزیسیون ها با طمانینه و تامل ساخته شده اند، ولی بقیه شان بدیهه
نگاری های مسلم اند.
اینها
نخستین نمونه های یک هنر انتزاعی اند که از هنر انتزاعی هندسی متمایز و از جهات
بسیاری مکمل آنند؛ با این همه، خطاست که هنر انتزاعی هندسی و هنر انتزاعی غیر
هندسی ]یا بدون شکل منظم[ را به عنوان دو گونه متضاد هنر در دو
اردوگاه مجزا قرار دهیم. هنر انتزاعی موندریان و مالویچ از این جهت که بر فرم های
ابتدایی تکیه می کند، فاقد عناصر انسانی و آشکارا مدرن به نظر می آید. مع الوصف هر
دو هنرمند دارای انگیزه های عرفانی اند و بیش از آنکه بخواهند جهان مادی را ستایش
کنند، در پی مقابله با آنند. فلسفه کلاسیک این باور آن ها را تحکیم می کند که
واقعیت قابل رؤیت و ملموس نقابی بر واقعیت عمیق تر است که فقط از طریق تخیل می
توان به آن دست یافت.
افزون
بر آن، موندریان بر این باور است که هنر باید از عرضیات نمودهای طبیعی تعالی جوید
تا بتواند به وسیله شکل های انتزاعی، که در پیوندی پویا با یکدیگر باشند، به خلق
یک زیبایی ناب نائل آید. این باور موندریان را می توانیم بسط آن موزه یونانی
بدانیم که می گوید آرمان هنر باید کمالی فراتر از دسترس طبیعت باشد. با این همه،
ویژگی تفکر موندریان و مالویچ ناشی از درآمیزی چنین آرمان هایی با گونه های عرفانی
شرقی است که در خلال واپسین دهه های قرن نوزدهم و سال های نخست قرن بیستم (و سپس
بعد از جنگ های جهانی اول و دوم) به طور وسیعی در جهان غرب طنین افکن می شوند. هنر
کاندینسکی، که در ظاهر با هنر موندریان و هنر مالویچ تفاوت زیادی دارد، به لحاظ
تعلقات اصلی تا حد زیادی با آن ها مشترک است. هر سه هنرمند عمیقا به ایده های
اشراقی و عرفانی تعلق خاطر دارند؛ کاندینسکی، همچون مالویچ، به این نتیجه می رسد
که هنر ]نقاشی[ چیزی جز انتقال احساس ها از طریق شکل و رنگ
نیست.
تأکید
موندریان بر یک زبان و تکنیک غیر شخصی کار او را از کار کاندینسکی و مالویچ متمایز
می کند و این تمایز اساسی تر از آن تشابهی است که بر اثر بهره گیری او و مالویچ از
فرم های هندسی، بین کار آن ها به وجود می آید. برای نقاشان راه باز بوده است که از
زبان های تصویری موندریان و مالویچ اقتباس کنند و با تعدیدل هایی از آن ها بهره
گیرند و شماری از آن ها با درجات مختلفی از موفقیت چنین کرده اند، ولی ضمن آن که
پیروان کاندینسکی توانسته اند از آموزه های استاد فیض ببرند، نتوانسته اند زبان
شخصی این دوره او را به کار گیرند.
کاندینسکی
بعد از آغاز جنگ ]جهانی اول[ به مسکو بازگشت. او که از فعالان انقلاب1917
بود، در کمیساریا ]یا وزارت[ آموزش و پروش نقش مهمی را بر عهده گرفت.
دغدغه ویژه او تدوین یک برنامه آموزشی برای مدارس جدید هنر در اتحاد شوروی
بود.احتمالا ضرورت مدون کردن روش تدریس هنر به شدت شخصی اش،کاندینسکی را بر آن
داشته است که شیوه های کارش را مورد بازنگری قرار دهد. بدون شک وی از الگوی
مالویچ،که در آن زمان با مسائل مشابهی در ویتبسک و پتروگراد روبه رو بود، تأثیر
پذیرفته است. نقاشی های کاندینسکی رفته رفته نمود خود انگیختگی شان را از دست می
دهند. فرم های هندسی جای شکل های خودجوش را می گیرند، و یک نمای نسبتا ملایم و
یکدست جایگزین نشانه ها و بافت های متنوع دهه قبل می شود. کمپوزیسیون هایش همچنان
پرکارتر و فریبنده تر می شوند ـ او هیچ گاه امساک مالویچ و بی پیرایگی موندریان را
نمی آزماید ـ ولی اکنون روشنی و ایضاح جای سَیـَلان و گاه ابهام پیشین را می گیرد.
هنر او همچنان بیش از آنکه برآمده از برنامه ها و ارجاعات آگاهانه وی باشد، زائیده
ضمیر نیمه آگاه است؛ ولی این واقعیت در نگاه نخست بسیار کمتر از آن چه باید به چشم
می آید. دقت، آن اصل ذهنی که راهنمای کار اوست، آن "ضرورت درونی" راهبر
هنرش را فرو نمی کاهد، ولی اکنون زبان شکلی مهار شده ای را به کار می برد که برای
همه قابل فهم باشد. کاندینسکی در سال 1914 کار روی یک فرهنگ مختلط و گرامر زبان
فرم ها و رنگ ها را آغاز کرد که بر تحلیل واکنش های خودش و نیز مطالعه مدون واکنش
های دیگران ]در برابر فرم ها و
رنگ ها[ مبتنی بود. خلاصه ای از نتایج این مطالعات
در سال 1926 به مناسبت شصتمین سالروز تولد کاندینسکی با عنوان "نقطه و خط تا
صفحه" انتشار یافت. کاندینسکی در سال 1921 بار دیگر روسیه را به قصد آلمان
ترک کرد و سال بعد به گروه هنرمندان و استادان مدرسه طراحی صاحب نفوذی در وایمار،
مشهور به باوهاوس، پیوست.