ریچارد فلوریدا در کتاب اخیر خود "بحران شهری جدید"، نسبت به بحران اصلی زمان ما هشدار می دهد - شکاف رو به رشد میان شهرهای سوپراستار و شهرهایی که پشت سر
گذاشته شده اند.
من در نیوآرکِ نیوجرسی به سال ۱۹۵۷ متولد شدم، زمانی که شهر پر رونق بود، با فروشگاه های بزرگ آیکونیک،
روزنامه های صبح و عصر، کتابخانه ها و موزه ها، مرکز شهر پرانرژی و طبقه متوسط
بزرگ. پدر و مادرم مانند میلیون ها آمریکایی دیگر هنگامی که یک کودک نوپا بودم به
حومه آمدند. آنها شهر کوچکی از شمال آرلینگتون را انتخاب کردند که با ماشین حدود پانزده دقیقه از نیوآرک فاصله دارد. این کار را همان طور که اغلب به من
یادآوری می کردند بدلیل وجود مدارس خوب شهر انجام دادند، به خصوص مدارس کاتولیک، ملکه
صلح ، بر این باور بودند این مدارس من و برادرم را برای کالج بخوبی آماده می سازند و ما را در مسیر زندگی
بهتر قرار خواهند داد. با اینکه از نیوآرک نقل مکان کردیم، بیشتر یکشنبه ها به محله قدیمی بر می گشتیم و به مادربزرگم و سایر
اعضای خانواده که هنوز برای شام های ایتالیایی بزرگ آنجا زندگی می کردند، می
پیوستیم.
در یک جولای داغ به سال ۱۹۶۷، زمانی که نه ساله بودم، شهر را دیدم که تحت تاثیر آشفتگی
شدید قرار داشت. همانطور که پدرم به سمت
شهر رانندگی می کرد ، هوا از دود غلیظی پر
شد: نیوآرک درگیر شورش های ناخوشایندی شده بود و ماشین های پلیس، گارد ملی و ارتش، خیابان را فرا گرفته
بودند. پلیسی با پرچم ما را به سمتی که امنیت برقرا بود هدایت کرد و در
مورد "تک تیراندازان" هشدار داد. همانطور که پدرم به طور ناگهانی ماشین را به سمت دیگر چرخاند، به من آموخت که
برای امنیتم روی زمین دراز بکشم.
در آن زمان متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده است، اما شاهد ظهور چیزی
بودم که می توانم آن را "بحران شهری" بنامم. مردم و مشاغل طبقه متوسط از شهرهایی مانند نیوآرک به حومه ها گریختند،
به نوعی اقتصاد از بین رفته خود را ترک کردند. در اوایل دهه ۱۹۷۰ وارد دبیرستان شدم، بخش های بزرگی از نیوآرک قربانی فساد اقتصادی، افزایش جرم و
خشونت و فقر فکری بودند. به سال ۱۹۷۵ فارغ التحصیل
شدم، نیویورک سیتی در آستانه ورشکستگی
قرار داشت. مدت کوتاهی پس از آن، کارخانه پدرم برای همیشه تعطیل شد و صدها نفر
دیگر از کار اخراج شدند. امید،
رفاه و رویای آمریکایی به حومه ها منتقل شد.
وقتی که به کالج راتگرز رفتم، به خود افتخار می کردم که در زمینه شهرها و مسائل شهری مانند نژاد، فقر، فرسایش
شهری، و صنعتی زدایی کار می کنم. هنگامی که دانشجوی سال دوم بودم، استاد جغرافیای
شهری ام، رابرت لیک، به ما ماموریت داد تا از منهتن جنوبی بازید کنیم و هر آنچه
را می بینیم ضبط نماییم. از تغییرات شهری باورنکردنی که در
سوهو، روستای شرقی و مناطق اطراف آن اتفاق می افتاد، میخکوب شده بودم،
مسحور انرژی خیابان ها و هنرمندان،
نوازندگان، طراحان و نویسندگان که در آن زندگی می کردند و کار می کردند؛ شده بودم.
انبارها و کارخانجات قدیمی در حال تبدیل شدن به فضاهای استودیویی و زندگی بودند. پانک، موج جدید و رپ، محل های موسیقی و باشگاه
های موسیقی منطقه را الکتریلیزه کردند، نخستین شاخه هایی که بعدها تبدیل به یک احیاء انفجاری شهری کامل شد.
در پیتسبورگ، جایی که حدود بیست سال در دانشگاه کارنگی ملون تدریس کردم، فاکتورهای محوری تاثیرگذار در شهر های آمریکا را طبقه
بندی نمودم. پیتسبورگ
از طریق صنعت زدایی، از دست دادن صدها هزار نفر و شمار قابل توجهی از مشاغل
کارخانه ای با درآمد بالا، ویران شده بود. پس از استقرار عقلانیت
توسعه اقتصادی، رهبران پیتسبورگ تلاش کرده اند تا شرکت ها را از طریق ارائه معافیت
های مالیاتی و مشوق های مشابه به چالش
بکشند و فریب دهند.
با حمایت دانشگاه های جهانی، مراکز پزشکی، واحدهای
تحقیق و توسعه شرکتی و همچنین سازمان های بشردوستانه بزرگ این شهر توانست بدترین شرایط را از بین ببرد. رهبران سخت تلاش کردند تا مسیر خود را تغییر
دهند. با این حال، همه متخصصان حوزه های گوناگون برای انواع پتانسیل های
پژوهشی و نوآورانه پیشرو ، در دانشگاه های
پیتسبورگ این منطقه اقامت نداشتند؛ همکارانم
در بخش علوم کامپیوتری و مهندسین و دانش آموزانم در حال رفتن به مراکز فن آوری پیشرفته مانند
سیلیکون ولی، سیاتل و آستین بودند. هنگامی که ليكوس که یک
موتور جستجوی وب و بزرگ بود، به طور ناگهانی اعلام کرد از پیتسبورگ به بوستون می
رود، به نظرم رسید لامپی در سرم خاموش شد.
به سال ۲۰۰۲ در کتاب ظهور
طبقه خلاق بحث کردم که کلید موفقیت
شهری؛ جذب و حفظ استعداد است، نه فقط طراحی شرکت ها. کارکنان حوزه دانش، تکنسین ها و هنرمندان و... هستند که طبقه خلاق را تشکیل می دادند در مکانهایی جانمایی
شده بودند که دارای تعداد زیاد مشاغل با درآمد بالا یا بازار کارضعیف بودند.
کار من یک پیروزی قابل توجه در میان شهرداران، هنرمندان و رهبران
فرهنگی، شهرداری ها و حتی برخی از توسعه دهندگان املاک و مستقلات، که به دنبال
راهی بهتر برای تحریک توسعه شهری در جوامع خود بودند؛ ایجاد کرد . اما پیام من
همچنین موجب واکنش شدید در هر دو طیف
ایدئولوژیکی شد. برخی از محافظه کاران، ارتباطی را که میان تنوع
و رشد اقتصاد شهری ایجاد شد مربوط به عملکرد شرکت ها و مشاغل دانستند نه طبقه خلاق که موجب حرکت رو به جلوی اقتصاد شده
است. دیگران، عمدتا در طیف چپ، طبقه خلاق و من را شخصا برای هرچیزی از افزایش اجاره تا اعیانی سازی منجر به ایجاد شکاف رو به رشد میان ثروتمندان و فقرا
سرزنش می کردند. اگرچه برخی از حملات شخصی آزار دهنده بود؛ این انتقاد ها باعث شد در مورد شیوه هایی که هرگز پیش بینی نمی کردم
فکر کنم، عقایدم
را درباره شهرهای و نیروهایی که بر آنها موثرند، اصلاح نمایم.
درک من از شهرها به آرامی اما مطمئن شروع به تکامل کرد. متوجه شدم بیش از حد خوشبین
بودم که باور داشتم شهرها و طبقه خلاق به خودی خود نوعی بهتر و فراگیر از شهرسازی
را به وجود می آورند. حتی قبل از
بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸، شکاف میان ثروتمندان و فقرا در شهرهایی که بیشترین احیاء
شهری را تجربه کرده بودند رو به افزایش بود. همانطور
که تکنسین ها، متخصصان و افراد پولدار به هسته های شهری می رفتند، اعضای کمتر
برخوردار از طبقه کارگری و خدماتی، و همچنین برخی هنرمندان و نوازندگان، محروم تر
می شدند. در سوهوی نیویورک شادهد این واقعیت بودم که تحرک هنری و خلاقانه به نوع جدیدی از همگنی میان افراد ثروتمند،
رستوران های گران قیمت و مغازه های لوکس منتهی شد.
من به یک دوره بازاندیشی و خودکاوی، ترادیسی شخصی و فکری وارد شدم. جنبش برگشت به شهر را از نزدیک مشاهده کردم که سهم نامتناسبی از مزایا را برای گروه کوچکی از مکان ها و افراد تضمین می کرد... با سمت تاریک احیای شهری مواجه شدم
که قبلا از آن پشتیبانی می کردم . می توانستم ببینم که فقط تعداد محدودی از
مناطق شهری، اقتصاد دانش محور ایجاد می کنند؛
بسیاری دیگردر این زمینه موفق عمل نکردند. ده ها میلیون آمریکایی در تله فقر پایدار
باقی می ماندند و تقریبا تمام شهرهای ما از نحوه تقسیمات
اقتصادی رنج می بردند. در
جغرافیای ما همانطور که طبقه متوسط و محله های آن محو شده است، فراوانی و مزیت در
مناطق کوچک و محدودی و فقر و محرومیت در
مناطق بزرگِ زیادی متمرکز شده است.
به طور فزاینده ای برایم روشن شد که خوشه بندی همگن از استعداد و
دارایی های اقتصادی، شهرسازی نامتعادل و نابرابر ایجاد می کند که در آن تعداد کمی
از شهرهای سوپراستار و چند محله برگزیده به مزیت و فراوانی دسترسی دارند، در حالی
که بسیاری از مکان های دیگر در رکود و محرومیت به سر می برند. در نهایت، همان
نیرویی که باعث رشد شهرها و اقتصاد ما می شود، به طور گسترده شکافهایی را ایجاد می کند که ما را از هم جدا
می سازد و تناقضاتی پدید می آورد که ما را به عقب می راند.
دیدگاه من در مورد شهرها و شهرسازی به شدت تحت تاثیر آنچه پذیرفته بودم در زادگاهم
اتفاق افتاده است، بود. به سال ۲۰۰۷ آنجا
را ترک کردم تا سرپرستی یک موسسه جدید در حوزه رفاه شهری در دانشگاه تورنتو را بر عهده بگیرم. برای من،
شهر یک باستیونی از بهترین های شهرسازی ترقی خواه بود. تورنتو
جمعیت متنوعی داشت که در هر جای آمریکای شمالی یافت می شود؛ یک اقتصاد پر رونق که
به سختی توسط بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸
از بین رفت؛ خیابان های امن، مدارس دولتی
عالی و ساختار اجتماعی منسجم. با این حال، این شهر ترقی خواه و متنوع، چهره ای نه چندان خوشنام به نام راب فورد را به عنوان شهردار انتخاب
کرد. اگر چه ممکن است نقاط ضعف و اختلالات
شخصیتی فورد نزد برخی از حامیانش، او را تبرئه و عزیز سازد؛ به زعم من، او ضد شهرترین شهرداری بود که بر یک شهر
حکومت کرد. فورد پس از انتخاب، تمام آنچه را که شهرسازان اعتقاد دارند برای شهرهای
بزرگ لازم است متلاشی کرد. خطوط دوچرخه را از بین برد. برنامه هایی را برای تبدیل
محدوده اصلی مرکز شهر لک فرونت به یک
پاساژ پر زرق و برق پیاده سازی کرد و با
احداث یک چرخ و فلک غول پیکر کار
خود را تکمیل نمود.
ظهور فورد، محصول شکاف و جداسازی
طبقاتی رو به رشد شهر بود. همانطور که بخش بزرگی از طبقه متوسط تورنتو رو به اضمحلال رفت و محله های قدیمی طبقه متوسط محو شدند، فضای
شهری به دو بخش متفاوت تقسیم شد و سیاست جداسازی طبقاتی اعمال گردید. از یک سو مجموعه
ای کوچک از مناطقی با سطح بالای فراوانی و رفاه متشکل از افراد تحصیل کرده در هسته شهری، اطراف آن و در
کنار خطوط اصلی حمل و نقلی شکل گرفت و از سویی دیگر در مساحت های بسیار بزرگتر، محله های کم برخوردار دور از مرکز شهر و خطوط حمل ونقلی جانمایی شدند.
پیام فورد مقتدرانه بر شهر طنین انداخت، بطوریکه قشر کارگر و مهاجران تازه وارد
احساس کردند مزایای احیای شهر با عبور از آنها توسط نخبگان شهر،و تنها به نفع طبقه نخبه بوده است.
من این تقسیم طبقاتی را به مثابه بمب ساعتی دانستم. اگر یک
شهر ترقی خواه، متنوع و آباد مانند تورنتو می تواند به چنین واکنش شدید پوپولیستی دست یابد، این اتفاق در هر جای دیگری
هم می تواند رخ دهد. در آن زمان به فورد گفتم
رخداد های پی آمده اولین سیگنال از این شرایط است: بیشتر و بدتر خواهد شد. همین
هم شد. در مدت زمان کوتاهی پس از آن؛ تصمیم گیری خیره کننده و کاملا غیر منتظره
انگلستان برای خروج از اتحادیه اروپا (برگزیت) اتفاق افتاد. این رویداد به شدت توسط نیروی اپوزیسونِ علیه کاسموپولیس لندن،
که متشکل از
ساکنان طبقه متوسط ِ مبارزه گر در شهرها؛ حومه ها و مناطق روستایی بودند و توسط نیروهای دوقلوی جهانی شدن و باز شهرنشینی
کنار گذاشته شده بودند؛ حمایت شد.
اما آنچه که بعدا اتفاق افتاد، حتی غیر منتظره تر و ترسناک تر بود؛
انتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری قدرتمندترین کشور در این سیاره. ترامپ از
طریق بسیج رای دهندگان مضطرب و خشمگین نادیده انگاشته در مکان های کنار گذاشته
شده آمریکا به قدرت رسید. هیلاری کلینتون ساکنان پولدار
شهرک های متراکم، ثروتمند و دانش پایه و
حومه های نزدیک آن را در اختیار داشت که بخش عمده ای از اقتصاد جدید هستند. اما
ترامپ اکثر مناطق را دراختیار داشت که بر همین اساس از طریق رای الکترال به پیروزی
قاطعانه دست یافت. این سه ـ ترامپ ، فورد و برگزیت ـ بازتاب خطوط عمیق خطا در مولفه
های طبقه مندی و زمان مندی هستند که جدایی سازی های امروزین را در شهرها نمایان
ساختند.
این شکاف های سیاسی در نهایت از تبعات ساختارهای اقتصادی و جغرافیاییِ بحران شهری جدیداست. آنها محصول تفکرِ شهر از آن برنده است، می باشند، که در آن خوشه های با استعداد و برخوردار، فضا
را به نفع خود مصادره و مستعمره تشکیل می
دهند. و گروهی از شهرهای فوق ستاره را انتخاب
می کنند و هر کس و هر جای دیگری را نادیده می انگارند و پشت سر می گذارند. بحران شهری جدید بیش از آنکه بحران شهرها
باشد؛ یک بحران متمرکر زمان مند است.