ما همه از نقد گله داریم که دیگر نمی داند چطور قضاوت
کند. اما چرا؟
این نقد نیست که کاهلانه دست رد به سینه ی سنجش می زند، این رمان یا شعر هستند که
از تن دادن به سنجش طفره می روند، چرا که به دور از هرگونه سنجش به دنبال تصدیق
شدن اند. در حالی که نقد باطنا بیشتر به حیات اثر ادبی تعلق دارد، اما تجربه ی این
حیات اثر ادبی را همچون چیزی تجربه می کند که نمی توان ان را سنجید.
نقد اثر را
همچون ژرفا، و نیز همچون غیاب ژرفایی فراچنگ می اورد که به هیچ شکلی به نظام ارزش
ها تن نمی دهد و در عین حال به سوی چیزی ارزشمند می رود و پیشاپیش هرگونه تصدیق را
رد می کند که بخواهد با هدف سنجش این نقد ان را تصرف کند.
به نظر می رسد نقد در
این معنا ـ ادبیات ـ به یکی از دشوارترین و در عین حال مهم ترین وظیفه ی زمانه ما
پیوند می خورد که در حرکتی ضرورتا مبهم و نامعلوم به نمایش در می اید: این وظیفه،
محافظت و آزادسازی تفکر از مفهوم ارزش است، و به تبع ان همچنین بازگشایی درِ تاریخ
به روی هرآنچه که شکل نوعی تصدیقِ تماما متفاوت و کماکان پیش بینی ناپذیر به خود
می گیرد.