ریچارد سیلبرت؛ طراح صحنه، در مصاحبه با رابرت
کارینگر، نیات خود را هنگام کار روی محله چینی های رومن پولانسکی (1974) شرح می
دهد، این تکه از گفت و گو مشخص می کند که در مرحله پیش از تولید، تا چه اندازه با
کار آگاهانه و عامدانه برنامه ریزی شده مواجه هستیم، منطقی که حتی چگونگی در خدمت
گرفتن حرکت دوربین برای تبیین کانسپت های روایی و چشم اندازهای فیلم و همچنین نقش
سامان دهی فضا برای تدقیق روایت و هستی کرکترها را تعریف و منسجم می کند.
ریچارد سیلبرت: وقتی کار روی یک فیلم را شروع می کنیم، کار را از حرف خالی شروع
نمی کنیم، از یک فیلمنامه شروع می کنیم. برخی از نویسنده ها تحقیق قابل ملاحظه ای
انجام می دهند، اما عموما چیزی بیش از سرنخ هایی کلی به شما نمی دهند.
وقتی باب تاون، محله چینی ها را می نوشت، درباره شهری می نوشت که فوق العاده خوب
می شناخت. از کودکی در سان پدرو ماهیگیری کرده بود. درباره گذشته ی شهر هم خوب
مطالعه کرده بود و تاریخ شهر را خوب می دانست. اما هیچ ایده ای نداشت که اِوِلیْن
مالرِی در چه جور جایی باید زندگی کند. هیچ فکر نکرده بود که دفتر جک کجا باید
باشد، او یک درک عمومی از شهر داشت، اما هیچ ایده ای نداشت که چطور شهر را سازمان
بدهد.
رابرت کارینگر: خب حالا برای کار طراحی صحنه ی فیلمی مثل محله چینی ها چقدر دقیق
باید عمل کرد، تو چه کردی؟
ـ کاری اسان تر از این نیست که بعد از خواندن فیلمنامه بنشینی و فهرستی از چیزهای
شهر بنویسی. قصه در یک خشکسالی اتفاق می افتد و بنابراین هیچ ابری نباید در آسمان
دیده شود و شما باید با آسمانی صاف فیلمبرداری کنید . . . بعد به خودت می گویی اگر
خشکسالی باشد پس رنگ های فیلم باید از سفیدی به سمت علف سوخته میل کنند و نکته
همین است. . . جاهایی که آب هست، باید سبزه تو کار بیاید. منظورم چمن خانم مالرِی
و باغ نارنج است. این ها تنها چیزهایی در فیلم هستند که سبزند، بعد به خودت می
گویی همه خانه ها باید اسپانیایی باشند جز یکی؛ همه اسپانیایی و سفید.
:این طوری شهر را به قصد طراحی صحنه در ذهنت سازمان می دهی.
ـ بله، حقیقتا. بعد به خودت می گویی که این خانه آخری که اسپانیایی نیست باید یک
بانگلوی کالیفرنیایی باشد، اما باید سفید رنگ شود. دلیل اینکه خانه باید سفید باشد
این است که باید گرم تر هم باشد. حالا یک گام جلوتر می روی. . . به خودت می
گویی"همه خانه هایی که او بهشان سرمی زند باید بالاتر از سطح چشم باشند، چون
بالا رفتن سخت تر از پایین امدن است."
همه نماهای هالیس مالرِی رو به پایین اند، همیشه از بالا به او نگاه می کنیم، چون
قرار است بمیرد. تنها جایی که او را از پایین می بینیم در تالار شهر است، بعد از
این همه جا او را از بالا می بینیم. از بام، جای کوچکی که درش زندگی می کند. کنار
دریا، در منبع اب وقتی که جنازه اش را بالا می کشند و باز در مرده شوی خانه.