زیگموند فروید در توتم و تابو توضیح می دهد که ظلم و استبداد از رهگذر سرپیچی به اقتدار تغییر شکل می دهد. داستان با پدرِ خودکامه ای آغاز می شود که بر گروهی از برادران فرمان می راند. . . برادران تحت تاثیر حسادت عصیان می کنند و پدر را می کشند. گام بعدیِ انان تبدیل کردن استبداد به اقتدار است: آنان جسم پدر را می بلعند، با او در می امیزند و نقشش را در جامعه به عهده می گیرند. . . این منشا قرارداد اجتماعی است، همان مجموعه قوانین نمادینی که اقتدار و مرجعیت را به نمایش می گذارند. جایی که قبلا قتلی اتفاق افتاده بود، اکنون مجموعه ای از قوانین حاکم است: قوانین حاکم بر تبادل زنان، ممنوعیت های غذایی یا اخلاقی و غیره. استبداد و اعدام به مجموعه ای از هنجارهای نمادین تبدیل می شوند و مبنایی را برای اخلاقیات، دین و در نهایت تمدن ایجاد می کنند. امروزه وضعیت جهان پرسشی حیاتی پیش می نهد: آیا هنوز در تمدنی زندگی می کنیم که با اقتدار و قوانین نمادین ساخته شده یا همچون بیمارانی که از "ناخوشی های جدید روح" رنج می برند، ظرفیت مان را برای بازنمایی، برای حفظ فرامن و کارکرد پدرانه از کف داده ایم؟ و اگر چنین است، ایا پسرفت به بربریت و استبداد تهدیدمان نمی کند؟ در تمامیت خواهی، در نازیسم و استالینیسم شاهد وقوع این امر بوده ایم. هانا آرنت می گوید قرن بیستم شاهد الغای دو ممنوعیت بزرگ بوده است؛ الغای دو شکل از سوپرْایگو. نازی ها ممنوعیت قتل را فسخ و لغو کردند ـ که در فرمان "نباید مرتکب قتل شوی" مفروض است و استالینیست ها ممنوعیت تهمت و افترا را برداشتند ـ "نباید علیه همسایه ات شهادت دروغ دهی". باید پرسید امروز در دموکراسی های مان، ایا در خطر لغزیدن به نوع نرمی از تمامیت خواهی نیستیم؛ وضعیتی که ممنوعیت های اخلاقی ـ که برادرانِ آغازین در عهد و پیمان شان وضع کردند ـ را همراه با ظرافت بازنمایی دچار فرسایش کرده است. بدون ممانعت، بدون درونی سازیِ سوپرْایگو، هیچ ارزش، معنا و بازنمودی در کار نخواهد بود و همه چیز مجاز خواهد شد، همه چیز از جمله خودکشی، تخلیه هیجانی، ویرانگری و حتی قتل.