پیرمرد رند کولی پشت پیانو و رو به جمعیتی تُنُک نشسته است
و با چشمان روشن نافذی که مانند دو حفره ی عمیق معلوم است خوب زندگی را مکیده اند از
نوشیدن به سلامتی دوستان می گوید، دوستانی که مجبور به رفتن بوده اند نه آن
دوستانی که هر روز می بینیمشان. آنهایی که ما را ترک کرده اند اما در قلبمان جای
دارند .
تمام صحنه با دو نما شکل میگیرد. نمایی از فرن که می آید و در جمع می نشیند و بعد
نمای بلندی از تمام اجرای پیرمرد. یک صحنه ی ساده، با دوربین روی دستی نظاره گر. اما
همین جا انگار خون به پیکر فیلم تزریق می شود. پیرمرد بر خلاف همه ی شخصیتهای
فرعی که با روایت های شخصیشان ساختار روایی خرده پیرنگ فیلم را شکل می دهند، داستانش
را موجز و مختصر در متن خطابه و ترانهاش اجرا می کند و بعد خنده ای و نگاهی.
حتی
نامش را هم هیچ وقت نمی فهمیم. باز هم متفاوت با شخصیتهای دیگر که با نام واقعی
خودشان در فیلم حضور دارند. اما اوست که دارد لایه ی مهمی از معنا در فیلم را
آشکار می کند. اوست که دارد در میان عناصر به دقت چیده شده ی روایی و سبکی فیلم که
گاه بسیار مکانیکی جلوه می کنند سازِ ناکوک می زند تا فیلم جان بگیرد و فیلم شود.
پیرمرد از دوستی و فقدان می خواند و همین فقدان است که فرن
را به راه، به جاده خوانده است. درست است که کارخانه بعد از بحران اقتصادی
تعطیل شده و حالا او مجبور است خانه را ترک کند اما اگر بخواهیم از این سطح ارجاعی
معنا در فیلم بگذریم شاید آنچه باعث می شود که فرن به راه بزند فقدان همسرش است. خانه
با رفتن و مرگ همسرش دیگر محل قرار و سکونت نیست.
همان خانهای که "چیز خاصی"
نبود. اما وقتی فرن همین خانه را برای عروس دیو وصف می کند برق به چشمانش می آید.
خانهی معمولی سازمانی که شبیه اش را همه جا میتوان دید اما بر جریده ی همین خانه
حجم انبوه و فشرده ی یک عمر زندگی فرن و همسرش ثبت شده است. خاطره شده است. و این
خاطرات است که در فقدان آدمها را زجر می دهد و همزمان سرپا نگه میدارد.
فرن در تمام طول فیلم به شکلهای متفاوت به خاطره چنگ می زند. او قوی و محکم است، نوع
شخصیت پردازی،طراحی لباس و از همه مهمتر و بارها و بارها مهمتر بازی فرانسیس مکدورمند
باعث می شود در هیچ کجای فیلم نسبت به فرن احساس ترحم نکنیم حتی وقتی به مسئول
کاریابی می گوید "من به کار احتیاج دارم " و معلوم است که منظورش کاملن
از نظر مالی است. با این حال فرن خاطره باز است. در ابتدای فیلم وقتی که دارد در احاطه ی
رنگ آبی غمگین لباس ها و صحنه، وسایلش را جمع و جور می کند و مجبور به انتخاب است،
یک بشقاب چینی سفید با گلهای قرمز را در روزنامه می پیچد و برمی دارد و بعد کت
آبی مردانه را که حتمن متعلق به همسرش است از کارتن درمی آورد و تنگ، بغل می کند
و می بوسد. و اینگونه انگار آن بغل و بوسه در تمام طول فیلم او را از هر تجربهی
جسمانیْ شهوانی در ارتباط با آدمها و مخصوصن دیو که یک جورهایی شیفته فرن می شود
بی نیاز می کند. از این حیث فیلم از الگوی فمنیستیْ جاده ای تلما و لوئیزی فاصله
می گیرد. جاده برای فرن محل ترک وابستگی و دل سپردن به اتفاقات و هیجانات و آدمهای
جدید نیست. او حتی اصراری به آشنا شدن با آدمهای جدید هم ندارد. وقتی دیو که نوید
یک زندگی جدید برای فرن است سهون باعث شکستن بشقاب چینی می شود برای اولین بار فرن
از کوره در می رود و دیو را وادار به ترک محل می کند .
او دارد از امکان محتمل یک زندگی واقعی به نفع خاطره چشم می پوشد. او دارد از دیروز
در برابر فردا دفاع می کند. می رود در تنهایی و خلوت چینی شکسته را با دقت و وسواس بند
می زند. فیلم حتی ابایی ندارد که فرن را آشکارا در حال دیدن عکس و اسلایدهای
خانوادگی و قدیمی اش نشان دهد. او در جاده بار خاطراتش را به دوش می کشد. استفاده ی
از سنگ در فیلم به عنوان یک عنصر روایی شاید به نوعی استعارهای است از خاطره اگر
سنگها را هم مثل خاطره انرژی متراکم لایه لایه در گذر زمان بدانیم.
فرن بعد از کمپ باب ولز در یک سنگ فروشی کار می کند، دیو وقتی می خواهد به خاطر
تولد نوه اش فرن را ترک کند یک سنگ برای او به یادگار میگذارد، فرن وقتی با لیندا
به پارک حفاظت شده میرود خودش را در میان سنگها و صخره ها گم و گور می کند و
وقتی دیو می پرسد "چیز جالبی پیدا کردی؟"می گوید:"سنگها".
اما یکی از مهمترین ارجاعات فیلم به این مفهوم استعاری جایی است که فرن،باب ولز و
همهی دوستان سوانکی بعد از مرگش وقتی به یادش دور هم جمع شدند بنا به وصیت خود
سوانکی هر کدام سنگی در آتش انداختند. این جا سنگ تجسد خاطره می شود. با آن یکی می شود
و از شکل استعاره خارج می شود.
فرن پس از یادبود سوانکی و گفتگوی مفصل با باب ولز به خانه برمی گردد. به سنت قهرمانان
فیلمهای جاده ای احتمالن دیگر آن فرن پیش از سفر نیست. آماده است که بارهایش را زمین
بگذارد. انبار را تخلیه می کند و در جواب انباردار محکم و قاطع میگوید که چیزی را
نیاز ندارد. سری به کارخانه ی غبار گرفته و خالی می زند و اولین بار اشک می ریزد. بعد
به خانه می رسد. اتاق خواب با آن درب چوبی کمد رختها و رخت آویزهای افتاده بر کف و
بعد آشپزخانه با پنجرهای رو به چشم انداز صحرایی خالی که در عمق به رشته کوهی برف
گرفته می رسد.
فرن بر خلاف دوروتی در جادوگر شهر زمرد که پس از سفر به این نتیجه رسید که "هیج
جا خونه ی آدم نمیشه" حالا آماده است خانه را ترک کند. حتی اگر به زور نظام غمبار
سرمایه محور در ابتدای فیلم خانه را ترک کرده باشد اما حالا دارد انتخاب می کند. می
تواند به خانه خواهرش یا دیو برود یا حتی جایی برای خودش خانه ای کوچک دست و پا
کند اما فرن به جاده،به راه برمیگردد با خاطرهی خانه ای که دیگر مستقر نیست. همراهش
است. بر دوشش است. آنچه در فروشگاه به دختر زیبارویی که روزی شاگردش بود گفت حالا
محقق می شود. "من بی ـ خانه ـ مان نیستم، من خونه ندارم". همان دختری که قطعهای
از مکبث را از بر خواند که فرن یادشان داده بود:
"فردا و فردا و فردا، میخزد با گامهای کوچک از روزی
به روزی تا بسپارد به پایان رشته ی طومار هر دوران. و دیروزان و دیروزان کجا بوده
است ما دیوانگان را جز نشانی از غبار اندوه راه مرگ."
آدمها تا زمانی که کسی آنها را به یاد بیاورد نمیمیرند و فرن یکدنده و مصمم و مستقل
پای خاطرهی آدمهای زندگیش ایستاده است.پدرش، همسرش و دوستانش.آنها با او و همراه
او ادامه میدهند در همان ون قراضه و این گونه فردا به همهی دیروز وصل میشود.