به تو فکر میکنم. تو که هنوز کودکیت تمام نشده و
جانت قوت نگرفته بار وبنهات را دادهاند دستت و راهیات کردهاند هزار فرسنگ
دورتر. پای پیاده و سینه خیز و از ترس خوابیده کف کامیون
سر از جایی درمیآوری که اگر هزار سال هم بمانی عاقبت طوری صدایت می کنند، حتی
در سکوت مغزشان،که بوی گند تحقیر تا آسمان میرسد.
کنج نمور یک چهار دیواری سیمانی
تنگ و ترش پناه می گیری و بیلی و فرغونی دستت می گیری و آنقدر بالا و پائین میروی
و خم و راست می شوی و هر چه درمی آوری برای خانواده میفرستی تا نم نم پشت لبت سبز
میشود و به گمانشان وقتش می رسد که سامان بگیری.
به تو فکر می کنم. تو که پای پیاده و سینه خیز و
از ترس خوابیده کف کامیون آنقدر می روی تا به خانه می رسی. شناخته و نشناخته دختری
را می گیری به زنی و ماه عسل ات که تمام شد و آب ها که از آسیاب افتاد و کفگیر به
تهِ دیگ خورد باز بار و بنه در دست راهی میشوی. این بار شاید نگاه نمناکی از پشت
پرده ی سفید بدرقه ات کند و آبی پشت سرت بریزد.
تو حتی حق دلتنگ شدن هم
نداری. از آغوش گرم خانه پرت می شوی هزار فرسنگ دورتر و سفرهات را شریک می شوی با
هزار مرد. باز بیلی و فرغونی در دست آنقدر بالا و پائین می روی و خم
و راست می شوی تا بچه ات به دنیا میآید و دو سه سالش که شد وقتش میرسد خودت را
به او برسانی و در آغوشش بگیری و کسی چه می داند لابد چند قطره اشک هم خواهی ریخت.
به تو فکر میکنم که باز پای پیاده و سینه خیز و
خوابیده از ترس کف کامیون هزار بار میروی و برمی گردی و در جوانی پیر میشوی. به
تو فکر می کنم و میان عکسهای اندرو کویلتی پیات میگردم. خیره میشوم به چشمان
بلاتکلیف و دستهای زمخت و و پوستهای تفتیده زیر تیغ آفتاب این مردان دستار بسته ی
نشسته در فرغون های سروته و در انتظار مزد و کار در روزهای همه گیری کابوس وار و
تو را به یاد می آورم.
تو که شاید جایی هستی پشت آن پردهی سفید نه چندان صاف که
قرار است بخت سیاه را بپوشاند. پرده ی سفید نه چندان صاف که در پس آن زن پنهان شده
است. همان زن همیشه منتظر،همان زن همیشه نگرانِ این جغرافیا. پردهی سفید نه چندان صاف که
پس زمینه را غیر فعال میکند تا همهی حواس جمعِ نگاه شود.
تو را به یاد میآورم
با همین نگاه که تکثیر شده است در عمق چشمان تک تک این مردان که سنگینی تحمل
روزهای تیره و شبهای تارِ بی پایان، که سنگینی تحمل هزار نیرنگ و آشوب و فساد و
تحجر، سخت ساکتشان کرده است. سنگینی همین نگاههای ساکت است که از پس هزار ترکیب بندی و
نورپردازی و دقت و تکنیک می گذرد و از قاب بیرون میآید و تا مدتها مخاطب را رها نمیکند.این است راز
فریمهای سبک و ساده ی اندرو کوُیْلتی.