چرا پالیمسست؟
پالیمسست در فرهنگ و بستر چنین تعریف شده است:
لوحه ای که متن یا طرح روی آن به منظور استفاده ی مجدد پاک شود، با این حال اثری از متن یا طرح قبلی بر آن باقی بماند.
شیء مکان یا نقشه ای که قابلیت ارجاع به تاریخ را داشته باشد.
این تعریف ها، هر چند که معانی پالیمسست را نشان می دهند اما تعاریفی صرفا فرهنگنامه ای هستند و دلالت های مجازی این اصطلاح را منعکس نمی کنند. اگر بخواهیم مفاهیم تازه تری برای پالیمسست در نظر بگیریم باید به نظریه های روان شناسانه ی زیگموند فروید توجه کنیم و تعریفی که او از لایه ی ناخودآگاه ذهن به دست می دهد. پالیمسستی که فروید از آن سخن می گوید لوحه ای است که رویا بر آن شکل می گیرد و در واقع لایه ی ناخودآگاه ذهن انسان را به نمایش می گذارد. همین ایده را می توان در نظریه ی واسازی ژاک دریدا و معماری پیتر آیزنمن هم تعقیب کرد. پس پالیمسست می تواند همچون ایده ای که از انتزاع به واقعیت می غلتد، صورت ها و دلالت های مختلفی به خود بگیرد و راه را بر زنجیره ی بی پایان تاویل ها بگشاید. وقتی به اصفهان و یزد و خورانق و بم [ اکنون کدام بم؟] می رسیم، در واقع به مکان هایی می رسیم که یک شبه بر بستر زمین پدید نیامده اند و راز و رمز هزاران ساله را در خود جای داده اند. اینها و ده ها شهر تاریخی دیگر در گذار از فرایند زمان و رسیدن به افق تاریخی اکنون و این جا، حامل لایه هایی بوده و هستند که ضمن برخورداری از معناهای گذشته، دلالت های فرازمانی – مکانی نیز برقرار می-کنند. در این فرایند، با ناخودآگاهی تاریخی رو به رو هستیم که به صورت حفظ و تداوم برخی نشانه ها، انتقال یافته است. تاق های هلالی تخت جمشید به شمایل گنبد مسجد جامع درآمده و در این نقل و انتقال، جدای از کار معمارانه، ذهنیت [ Subjectivity ] ایرانی هم دخالت داشته است؛ نشانه ای دینی به کنشی تاریخی پیوند خورده، شاید محتوا به تحولی ایدئولوژیک رسیده اما ساختار اولیه دقیقا تکرار یا به قول آیزنمن " جا به جا" شده است. این آن اتفاقی است که در معماری و به طور کلی در هر آنچه با ساختن و ویران کردن مرتبط است دیده می شود. زبان نیز چنین ماهیتی دارد، همنشینی و جانشینی عناصر زبانی در فرایند تحول تاریخی، نوعی پالیمسست است. همه ی آنها که به زبان فارسی حرف می زنند در واقع با " زبانی در گذشته" حرف می زنند که به صورت لایه ای نمادین، خود را نشان می دهد. آنچه در پالیمسست اهمیت می یابد توجه به همین لایه های نمادین و کنش رازآمیز آن است.
هستی به مثابه ی پالیمسست
به فلسفه ی افلاتون بازگردیم و تصویری که از جهان ارایه می دهد. آیا تمثیل غار نشانگر گونه ای پالیمسست نیست؟ اگر این جهان فروتر تصویری مجازی از آن جهان برتر است، پس با پالیمسستی روبه روایم که مدام پاک – نوشته می شود؛ گذار از هستی به نیستی و بازگشت به آن. این آن مساله ای است که معماری همچون آیزنمن در پروژه ی کاستل و کیو با تناقض های آن درگیر است، پروژه ای که از هر گونه کارکرد تهی شده و اتفاقا به همین تهی شدگی اشاره دارد. انگار او در حال تأسیس نمایشگاهی ازنظریه های مختلف هنر و معماری است، نمایشگاهی که از یک سو روایت رومئو و ژولیت را یادآوری می کند و از سوی دیگر مخاطب را به بازی ماده و فضا فرامی خواند. آیزنمن از گذشته ای می گوید که تهی از معنا شده و این ترس وجود دارد که آینده هم به همین شکل از معنا تهی شود. پس درکنار "بنای یادبود برای کشته شدگان در جنگ جهانی دوم"، کاستل و کیو را هم به نمایش می-گذارد؛ مکانی که قرار است گام های گمشده را تداعی کند و صور فراموش شده ی هستی [ معماری] را به یاد آورد.
رویاهای مدفون در شهر سوخته
اگر آیزنمن می خواست در شهر سوخته، دست به کندش بزند چه کار می کرد؟ او که از فرم های زبانی و قصوی در اجرای ایده ها و پروژه هایش بهره می گیرد با این بزرگ ترین شهر عصر مفرغ چه گفت و گویی برقرار می کرد؟
می گویند بر یکی از دیوارهای سنگی بیرون آمده از خاک در این شهر، برجی حکاکی شده که شباهت عجیبی به برج بابل دارد. این همبستگی تخیل و واقعیت و بیرون افتادگی اش از زیر خاک چه دلالت هایی در متن – معماری ایجاد می کند؟
معماری شهر سوخته که باستان شناسان، نشانه های آن را در خانه های فعلی جیرفت هم دریابی کرده اند چگونه بوده است؟
این ها پرسش هایی است که احتمالا مدنظر آیزنمن در کندش های ورونا بوده و فقط تولید خبر و ارسال آن به فضای مجازی سایت ها نیست، حفاری "غیر مجاز" نیست که ماحصل آن سر از موزه های آن طرف دنیا در بیاورد.
هزار و یک شب معماری
در نمایی از فیلم هزار و یک شب [ اثر پازولینی] ناگهان وارد عالی قاپو در اصفهان می شویم؛ حس سرشار رنگ ها و فضاها را در می یابیم و صداهایی می شنویم که انگار از اعماق تاریخ بر زبان می آیند. پازولینی در این فیلم، روایت گسسته ی حضور و هستی را بر پرده ظاهر می کند. دوباره همان سوال؛ آیا پرده ی سینما هم خاصیتی پالیمسستی دارد؟
چگونه قصه هزار و یک شب در فضاهایی به تصویر کشیده می شود که هر یک حامل عنصری از زمان های مختلف هستند؟ این کار سینماست که عرصه ی جادوگری در این عصر جدید است. کار معمار چیست؟ آیزنمن می گوید: من می خواهم گام های گمشده را به باغ موزه ی کاستل و کیو برگردانم.
چگونه؟
کاستل و کیو را یک بار اسکارپا معمار ایتالیایی مرمت کرده است. اما در این مرمت " گذشته" زنده نشده، بلکه به موزه ای برای دید و بازدید بدل شده است. مساله همین جاست. آیزنمن گذشته را از صورت بندی موزه (غیاب) خارج می کند و به آن هویتی زنده (حضور) می بخشد. لااقل چنین ایده ای در سر دارد؛ ایده ای که قرار است قدرت تخیل و رویا را منطبق با واقعیت کند.
کاستل و کیو؛ سرگشتگی نشانه ها پروژه ی کاستل و کیو، مکالمه ای واقعی و عینی بین آیزنمن و کارلو اسکارپاست که در عین حال نشانگر منطق معمارانه ی اوست. تفکر آیزنمن این بار نه در مجموعه ای از طرح ها و الگوهای آثار قبلی اش، که به قول خود او در نوعی حاد ـ متن (hyper text ) شکل می گیرد.
با این حال، کاستل و کیو پروژه ای واقعی است که مثل اثری آموزشی سربرافراشته و فرم قطعه قطعه اش با اتاق های داخل موزه هماهنگ شده است. نقطه شروع پروژه، خطوط سنگی روی کف سیمانی اتاق هاست که اسکارپا آنها را در پنج اتاق معروف به Galleria della Scultura ایجاد کرده است.
آیزنمن در داخل باغ، پنج سکو نصب کرده که به ابعاد و به موازات اتاق های داخلی است و طوری نصب شده که انگار قبل از مداخله ی این دو معمار وجود داشته. محوری که اسکارپا ساخته، توسط محور جدیدی که آیزنمن ایجاد کرده به طور اریب قطع می شود. این دو مسیر نه فقط یکدیگر را قطع می کنند، بلکه شالوده هایی برای ایده ی خاکبرداری و کندش پدید می آورند. در واقع صفحات اسکارپا در امتداد این مسیر دوم شکستگی هایی دارد و ترکیبی ناقص از پروژه های کلیدی آیزنمن را آشکار می سازد، مثل کانارجیو، مجتمع ساختمانی IBA ، مرکز هنرهای دیداری وکسنر در کلمبو، موزه کوای برانلی در پاریس، و مرکز فرهنگی گالیسیا در سانتیاگو.
عنصر اصلی پروژه آیزنمن، شبکه ی معلق قرمز برگرفته از پروژه های سانتیاگو دوکامپوستلا و مجتمع مسکونی در برلین است. این شبکه تا اتاق های داخلی موزه امتداد یافته و در داخل اتاق ها، مثل شکاف هایی بین دیوارهای موزه و کف اتاق ها به نظر می رسد که کـــار اسکارپاست.
بقایای این شبکه نه فقط طنین آثار اسکارپا را دارد و در نتیجه بیننده را به تأمل درباره ی رابطه ی سازه های بازمانده از قرن نوزدهم و دستکاری های معمار ونیزی در قرن بیستم وامی دارد، بلکه نشانه های آن را در راه پله و نحوه ی توزیع پایه ی مجسمه ها هم که کار اسکارپاست، به خوبی می توان دید. بنابراین با رویکرد تازه های به نوآوری اسکارپا می نگرد. هدف آیزنمن ایجاد نوعی آشفتگی و اختلال در رابطه ی زمان و مکان و طرح این سوال است که پروژه ی اصلی چیست؟ موزه است، یا نوآوری های اسکارپاست یا دستکاری های آیزنمن؟ در واقع، اثر آیزنمن نشانگر نوآوری های اسکارپاست و علاوه بر آن جنبه هایی جادویی و معماری دارد.
آیزنمن از جوانی دنبال نوعی معماری مستقل بود که در دهه ی 1970 ایده هایش را با شهامت تمام به اجرا گذاشت. اندیشه و روش کار او، راه را برای رویکرد تازه ای به معماری باز کرده است، رویکردی که تعمدا رو در روی معمای تاریخ می ایستد. به قول کورت فورستر " هیچ معمار معاصری همچون آیزنمن، خود را به منزله ی دیدبان خاطره ( Beacon of memory ) در معرض آزمایش قرار نداده است".