مرگ، يکي از سويه هاي شوخ طبعانه اش را به مارشال برمن نشان داد. او روز يازدهم سپتامبر مُرد. در نيويورک، در شهري که ۱۲ سال قبل تر، درست در همان روزي که “برج هاي بد بر سر مردمان خوب”( عنوان يادداشتي از مارشال برمن درباره واقعه يازدهم سپتامبر ) فرو مي ريخت، خاطراتش را “ساطور ساخت و ساز” رابرت موزز، شهردار/ جلاد نيويورک بار ها و بارها کوبيده بود و ساخته بود، کوبيده بود و ساخته بود، کوبيده بود و ساخته بود تا جنگلي از نماد ها و بزرگراه ها را به نام “مدرنيته متاخر نيويورکي” بر فراز شمالي ترين مناطق متروپلي که از آن به عنوان “بهشت تحقق يافته” ياد مي شود، محقق کند.
برمن احتمالا در يازدهم سپتامبر سال ۲۰۰۱، بر فراز تپه هاي مشرف به منهتن در “برانکس” ايستاده بود و در حالي که با آن هيبت هيپي وار، ماري جوآنا دود مي کرد، تصوير فروپاشي برجسته ترين نمادهاي نيويورک دوران امپراتوري موزز را در حالي که به تلي از خاکستر و آهن پاره تبديل مي شدند، با خاطراتي که همين برج ها به خاکستر و آهن پاره تبديل کرده بودند درهم مي آميخت. او اين بار، شاهد فرود آمدن ساطوري بود که نمادهاي برساخته از ساطورِ سازندگي جنون آميز موزز نيز ياراي مقاومت در برابر ش را نداشتند: در يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، حتي از مفيستوفلس هم کاري ساخته نبود. برج ها، همان نماد هاي “سخت و استوار” مدرنيته متاخر، محکوم به فروپاشي بودند. فروپاشي اي که خود به نماد دوران پايان مدرنيته تبديل شد.
بي شک براي برمن، تصوير يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، چيزي ژرف تر از بازي هاي ژورناليستي رسانه هاي دست راستي اي بود که مي کوشيدند همه ماجرا را به “آغاز دوران ترور” فرو بکاهند. برمن، نيويورک ديگري را مي ديد: نيويورکي فرورفته در مه دود به پاخاسته از ويرانه هايي که همه دستاورد و غرور “موزز” را دود مي کرد و به هوا مي فرستاد. براي برمن احتمالا يادآوري جمله معروف موزز اين بار با لبخند و طنز همراه بود: “وقتي در کلانشهري پوشيده از بناهاي اضافي کار مي کنيد، بايد راه خود را با ساطور باز کنيد. من فقط قصد دارم يک نفس به ساختن ادامه دهم. شما هم براي توقفش حداکثر سعي تان را بکنيد.” و حالااين نيويورک بود که يک نفس از پا افتاده بود. براي او شکي وجود نداشت که فروپاشي برج هاي تجارت جهاني، ادامه همان منطقي بود که مدرنيته در بستر آن پيش رفته بود: “هر آنچه سخت و استوار است، دود مي شود و به هوا مي رود.” جمله اي اعجازگون از مارکس که توگويي از دوران گوته تا امروز، منطق دروني مدرنيته بوده است: کوبيدن و ساختن، کوبيدن و ساختن و باز هم کوبيدن و ساختن.
شوخي مرگ درست در ادامه همين منطق با برمن صورت گرفت. براي او يازدهم سپتامبر، نمادي از منطق دروني “تجربه مدرنيته” بود و البته روزي که مرد و دود شد و به هوا رفت.
حال اما، بهتر است به جاي رسم هميشگي مان در “بزرگداشت” مردگان، مخصوصا آنهايي که به عنوان “فيلسوف” شناخته مي شوند، اين بار به چيزي بيش از “تجليل” و “ستايش” و ارايه اطلاعات ويکي پديايي اي مثل اينکه “او در خانواده اي يهودي الاصل زاده شد”، “از دانشگاه کلمبيا فارغ التحصيل شد”، در “کالج نيويورک سيتي تدريس مي کرد” و فيلسوف آمريکايي تراز اولي بود که فلان کرد و بهمان، بپردازيم و بگوييم که خير! برمن فيلسوف بي همتايي نبود. بنيانگذار هيچ جريان نظري اي هم نبود. آخرين بازمانده از نسل “اربانيست”ها هم نبود. او يکي از شارحان دقيق و درخور اعتناي مدرنيته بود. همين! متفکري که فاصله کتاب “هر آنچه سخت و استوار است، دود مي شود و به هوا مي رود: تجربه مدرنيته”اش با ديگر آثارش بسيار زياد است. نه رقيب نظري و فکري هابرماس بود و نه تنها متفکري که در کار هايش به ادبيات با نگاهي تاريخي - نظري پرداخته بود. کتاب “تجربه مدرنيته” او اما، که در دوران برهوت تئوريک در ايران توسط مراد فرهادپور، با ترجمه اي بي بديل منتشر شد، در نوع خود بي همتاست. پس بهتر است به جاي مرثيه سرايي هاي معمول ژورناليستي و هندوانه گذاشتن هاي دروغين زير بغل مردگان، برمن را آنطور که بود بخوانيم، از لابه لاي کتاب برجسته اش و البته تاثير ترجمه اين کتاب بر فضاي فکري ايران.
کتاب “هرآنچه سخت و استوار است...” که در اينجا با عنوان فرعي اش يعني “تجربه مدرنيته” شهرت دارد، روايتي تاريخي - نظري از مفهوم - وضعيتي است که بشر سيصد و اندي سال است در آن به سر مي برد. روايتي مملو از ارجاعات ادبي و مکاشفه هاي درخشان از متون اين دوران با هدف درک و دريافت منطق دروني “سنت”هاي مدرنيته. سنت هايي که هريک در آثار ادبي، معماري، شهرنشيني، چرخه سرمايه و در کل آن چيزي نمود دارد که بودلر ززندگي زنان و مردان دوران مدرن” مي نامد. کتابي که با خوانشي بي سابقه از فاوست به روايت گوته شروع مي شود، پاي روايت مارکس از مدرنيته به مثابه “منطق بحران” را وسط مي کشد، با بودلر به تماشاي ملالِ پاريس هوسمانيزه شده قرن 19 مي نشيند، به پترزبورگ و مدرنيزاسيون اخته و دستوري اش مي رود و در نهايت به نيويورک، اين “جنگل نماد ها” و بزرگراه هايي که امکان خلق هرگونه سياست مردمي که هيچ، حتي پرسه زني هاي فلانوري را گرفته است.
اهميت ترجمه کتاب برمن براي ما اما چيزي بيش از روايت سنت هاي مدرنيته است. به بيان ديگر، اهميت آن در نشان دادن وجود “سنت”هاي متعدد و گا ه متناقض در مدرنيته در برابر قرائت ستايش آميز روشنفکران ديني دهه ۷۰ ايران از يک کليت توپر و بي خدشه و يکپارچه به نام “مدرنيسم” است. “تجربه مدرنيته” فضاي تک روايتي دوراني که همه فقط يک مدرنيته را آن هم مدرنيته معرفي شده از سوي ليبرال هاي شيفته دموکراسي پارلماني کج و معوج موجود - مي شناختند در هم شکست و نشان داد که بر خلاف اين روايت وطني از مدرنيته، تجربه بشري به غايت پيچيده تر، پرتناقض تر و البته “واقعي تر” از آن مدرنيته اي است که اين جريان آن را به ملات نزاع قدرت خود تبديل کرده بود. از اين جهت، مرگ برمن اگرچه براي هر فرد علاقه مند به مباحث نظري با اندوه انساني همراه است، اما در کنارش با اداي احترام به کتاب برجسته او و خشنودي از تاثير اتش بر فضاي ايزوله ايران، مي تواند به چيزي بيش از احساسات اوليه متصل شود.