"هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود.”
این جملهی مارکس که در وصف دنیای مدرن گفته شده، دیگر عنوان این اثر است.
نویسنده کوشیده است در پنج اپیزود، دنیای مدرن و فرهنگ مدرنیستی را به تصویر کشد. پنج قرائت مورد نظر از مدرنیسم بدینگونه است:
۱- فاوست گوته
۲- مدرنیسم از منظر مارکس
۳- مدرنیسم در خیابان (بلوارهای پاریسی)
۴- پترزبورگ: مدرنیسم توسعهنیافتگی
۵- مدرنیسم در نیویورک (بزرگراههای نیویورک)
مارشال برمن در دیباچهی کتاب ضمن برشمردن ویژگیهای دنیای مدرن، مدرنبودن را “زیستنِ یک زندگیِ سرشار از معما و تناقض میداند؛ مدرنبودن را اسیرشدن در چنگ سازمانهای بوروکراتیکِ عظیمی که قادر به کنترل و غالباً قادر به تخریب همهی اجتماعات، ارزشها و جانها هستند میداند؛ و با این همه دست بستهنبودن در پیگیری عزم راسخ خویش برای مقابله با این نیروها، جنگیدن به قصد تغییر جهانِ این نیروها و تصاحب آن برای خودمان.”
نگارندهی اثر معتقد است کتابش به دنبال نشان دادن این است که “چگونه، برای همهی ما، مدرنیسم همان رئالیسم است.” برمن بر این است که “مدرنیته کل نوع بشر را وحدت میبخشد، اما این وحدتی معماوار و تناقضآمیز است، وحدتی مبتنی بر تفرقه.”
ایشان تاریخ مدرنیته را به سه مرحله تقسیم میکند: دورهی نخست از ابتدای قرن ۱۶ تا پایان قرن ۱۸؛ دورهی دوم از ۱۷۹۰ (انقلاب فرانسه) تا پایان قرن ۱۹ و دورهی سوم قرن ۲۰.
در مقدمهی کتاب، خواننده با توصیف و نقد دو متفکر مدرنیست به مدرنیته مواجه میشود: مارکس و نیچه.
از منظر مارکس: “(در دنیای مدرن) همهی روابطِ ثابت و منجمد، همراه با پیشداوریها و عقاید کهنه و محترمِ وابسته به آنها، به حاشیه رانده میشوند و تمامی روابط تازهشکلیافته، قبل از آنکه استوار شوند منسوخ میگردند. هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه مقدس است دنیوی میشود و دست آخر آدمیان ناچار میشوند… با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش روبرو گردند.”
از منظر نیچه: با شکست و ویرانی مسیحیت، بشر مدرن خود را در میان غیبت و خلأ عظیم ارزشها و در همان حال در متن فراوانی شگفتآور امکانات بازیافت. نویسنده در مقدمهی کتاب به مدرنیسم قرن ۲۰، نامبردن از برخی خالقان آثار مدرن قرن ۲۰، تفاوتهای درک متفکران قرن ۱۹ و ۲۰ از مفهوم مدرنیته، دفاع فوتوریستهای ایتالیایی از مدرنیته، دههی ۱۹۶۰ و سه نگرشِ مثبت، منفی و اعتزالی به مدرنیته در آن زمان میپردازد.
در اپیزود نخست، نمایشنامهی فاوست گوته مورد مداقهی برمن به عنوان یکی از نخستین متونی که واجد خودآگاهی مدرنِ در حال ظهور عصر جدید است قرار میگیرد. گوته که نگارش این اثر را در حدود سال ۱۷۷۰ یعنی در ۲۱ سالگی آغاز کرد، تکمیل آن را تا ۶۰ سال بعد – تا زمان مرگش – ادامه داد.
در طول حیات فرهنگ مدرن، چهرهی فاوست همواره یکی از قهرمانان فرهنگیِ غرب بوده و نگارشهای متعددی حول شخصیت فاوست به رشتهی تحریر درآمده است؛ از آن جمله فاوستنامه Faustbuch در ۱۵۸۷ به قلم یوهان اسپیس، تاریخچهی تراژیک دکتر فاستوس (۱۵۸۸)، انواع اپرا، خیمهشببازی، داستان کمیک و … اما موضوع روایت گوته از فاوست، سوژه (فاعل) و ابژه (موضوع) دگرگونی کل جهان است، نه صرف قهرمان اثر. “فاوستِ گوته بیانگر و نمایشگر آن فرآیندی است که در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم، یک نظام جهانیِ مشخصاً مدرن را به وجود میآورد.”
فاوست، شخصیتِ محوریِ داستان، که با کمک مفیستوفلس (Mephistopheles) شیطان یا اهریمنی که روح فاوست را در ازای برآوردن خواستههای او به تسخیر خویش در میآورد دست به توسعه میزند، بیانگر انسانی جدید است که با انسان سنتی که انسانی قانع و تابع است تفاوت دارد. انسان سنتی بر لب جوی مینشیند و گذر عمر میبیند، اما انسان مدرن، انسان سرکشی است که بر لب همان جوی مینشیند و به مهار و ذخیرهی انرژیِ ناشی از حرکت آب میاندیشد. فاوست میگوید: “ای طبیعتِ نامتناهی، چگونه به چنگت آورم؟… دل آن دارم که خود را به آغوش جهان فکنم… با بادها گلاویز و با طوفان زیر و رو شوم و بیهیچ ترسی در کام دریای خروشان فرو روم… براستی شرمآور است که به رغم انرژی عظیمی که دریا مصرف میکند، کار آن صرفاً در خیزشِ بیپایانِ امواج به جلو و عقب خلاصه میشود و هیچ چیز حاصل نمیشود. قدرت بیمهار و بیهدفِ این عناصر بنیادین، روح و جانم را بسی ناشاد میکند. روحم فراتر میرود از تمامی معارف پیشین؛ و همینجا با طبیعت میرزمد و آن را منقاد میکند.”
اما این میلِ به توسعه و تغییر یک روی سکه است؛ روی دیگر آن اما این حقیقت تلخ است که نیروی عظیمی که انسان تجددخواه، توسعهگرا و مدرن را به جلو میراند و همزمان این انسان نوین آن نیرو را تولید و بازتولید میکند، به شکلی حیرتآور، زیباییهای دنیای آرام گذشته را نیز نابود و ویران میکند.
گوته این تراژدیِ توسعهگرایی را به شکلی شایسته و البته دردناک در قسمتی از داستان که به زوجی پیر و مهربان به نام فیلمون و بوسیس تعلق دارد به تصویر میکشد. فاوست که دست به توسعهگرایی از طریق ساخت و سازهای عظیم در منطقهی خود زده است، پس از چندی به حاصل کار خویش مینگرد و میبیند که سراسر منطقهی گرداگرد خود را تجدید حیات بخشیده و جامعهای تماماً جدید آفریده؛ “اما فقط قطعه زمین کوچکی در جوار ساحل همانطور که بوده باقی مانده است. ساکنان این قطعه فیلمون و بوسیساند؛ زوجی پیر اما خوشرو که از گذشتههای دور در اینجا زندگی کردهاند. آنان مالک کلبهای کوچک بر فراز تپههای شنیاند، کلبهای با زنگی کوچک و باغی پر از درختان زیزفون. آنان به رهگذران و ملوانان کشتیهای شکسته یاری میرسانند و از آنها پذیرایی میکنند. این زوج پیر و قطعه زمین کوچکشان شدیداً مورد توجه قرار میگیرند؛ آنان باید کنار روند. او معاملهی نقدی یا انتقال به ملکی جدید را به آن زوج پیشنهاد میکند؛ ولی در این سن پول به چه کار آنها میآید؟ آن دو از ترک خانهی خویش سر باز میزنند.” در اینجاست که فاوست با فراخوانیِ مفیستوفلس و مردان نیرومندش دست به یک جنایت هولناک میزند. “او به آنها دستور میدهد که آن زوج پیر را از سر راه بردارند. او مایل نیست شاهد این صحنه باشد، یا از جزئیات آنها خبردار شود. علاقهی او صرفاً معطوف به نتیجهی نهایی کار است. او میخواهد صبح روز بعد زمین پاک شده باشد تا بتوان عملیات ساختمانیِ جدید را شروع کرد. در نیمههای شب، مفیستو و واحد عملیاتیاش باز میگردند و عنوان میکنند که همه چیز بر وفق مراد است. فاوست که نگران شده میپرسد زوج پیر به کجا منتقل شدهاند؟ درمییابد که خانهی آن دو به کلی سوخته و خودشان نیز به قتل رسیدهاند.”
مارشال برمن در برابر این شر که ظاهراً لازمهی توسعهگرایی نوین است به درستی مینویسد: “چنین به نظر میرسد که نفس فرآیند توسعه درست در همان حال که برهوتی بیحاصل را به یک فضای اجتماعی و فیزیکی پررونق بدل میکند، همان برهوت را در بطن توسعهگر باز میآفریند و بدینگونه است که تراژدی توسعه تحقق مییابد.” اما از نکات جالب توجه در فاوست گوته به کاربردن یک واژه است که در سدههای بعد در فرهنگ و فلسفهی غرب و به ویژه اروپا (و البته در سیاست زمان هیتلر) طنینانداز میشود: Ubermensch “ابرمرد”. در متن زمانی که “فاوست روح زمین را احضار میکند و روح نمایان میشود، فاوست بر خویشاوندی خود با او اصرار میورزد؛ ولی روح به او و جاهطلبیهای کیهانیاش میخندد و به او میگوید بهتر است روحی مناسب قد و شأن واقعی خویش بیابد. روح زمین پیش از آنکه از خیال فاوست محو شود، لقبی تمسخرآمیز نثار او میکند: “ابرمرد”.” کلیدواژهی اثر “چنین گفت زرتشت” نیچه، “ابرمرد” یا “ابرانسان” است. نیچه که خود مانند گوته آلمانی و همزبان یکدیگرند، چه بسا تحت تأثیر فاوست گوته، اثر فلسفی خود “چنین گفت زرتشت” را نوشته باشد.
در اپیزود دوم، مدرنیسم و زندگی مدرن از منظر مارکس مورد بررسی قرار میگیرد. شاید یکی از روشنترین عباراتی که مارکس در توصیف “جامعهی بورژوایی مدرن” میگوید این باشد که در این فصل با آن روبرو میشویم: “هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، هرآنچه مقدس است دنیوی میشود، و دست آخر آدمیان ناچار میشوند با صبر و عقل با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش روبرو گردند.”
در ادامه با ستایش تناقضآمیز مارکس از بورژوازی به دلیل ارائهی بینش عملگرایانه (vita activa) به جهان مواجه میشویم؛ بینشی که موجب پدیدآمدن عجایبی عظیمتر از اهرام مصری، آبگذرهای رومی و کاتدرالهای گوتیک و همچنین مهاجرت، حرکت و جابهجاییهای عظیم جمعیت شد.
این بخش، خواننده را از نگاه عمقاندیشانه و ژرفکاوانهی مارکس با دنیای مدرن، ویژگیها و دینامیسمِ نگاهدارنده و پیشبرانهی آن آشنا میسازد و به تأمل فرو میبرد؛ موضوعاتی همچون ضرورتِ ابداع در جهان رقابتیِ مدرن و در نتیجه ضرورت ایجاد انقلابِ پیاپی در ابزار تولید؛ و در پیِ آن تغییر تمام روابط و وضعیتهای اجتماعی؛ چگونگیِ سنخ انسانهای دورهی مدرن (انسانهایی که اگر بخواهند در جامعهی مدرن به حیات خود ادامه دهند باید شخصیتشان همان شکل سیال و بازِ جامعه را به خود بگیرد؛ انسانهایی از جنس تغییر مداوم)؛ نظریهی بحرانهای نظام بورژواییِ مارکس، مفهوم نیهیلیسم، تقدسزداییِ جامعهی بورژواییِ مدرن و نقد و دفاع آن توسط مارکس، وضعیت روشنفکران (همهی کسانی که کارِ غیریدی میکنند و از فکرشان برای ادامهی حیات استفاده میکنند) در نظام بورژوایی و مواردی دیگر.
در باب مفهوم نیهیلیسم که ابداع واژه و به کاربردن آن محصول نسل مارکس است، در ادبیات و فضای روشنفکری بیشتر تعریف فرهنگیِ آن مد نظر است (متأثر از نیچه و داستایوسکی)؛ حال آنکه مارکس از منظر اقتصادی، این مفهوم را مورد بررسی قرار میدهد: “بورژوازی تمامی وقار و شرف شخصی را به ارزش مبادله مبدل ساخت و به جای تمامی آزادیهایی که آدمیان برایش جنگیدهاند، یک آزادیِ فاقد اساس گذاشت- تجارت آزاد.” بنابراین نزد مارکس این است مفهوم نیهیلیسم؛ یعنی دگردیسی ارزشها؛ ارزشهایی که در دوران سنت دارای تقدس و نوعی رازآلودگی بودهاند امروز در بازار مدرن تبدیل به کالایی اقتصادی میشوند. داستایوسکی و نیچه و اخلاف قرن بیستمیِ آنها این وضعیت (دگردیسیِ ارزشها) را ناشی از علم و عقلگرایی و مرگ خداوند میدانستند، اما مارکس بنیان آن را در اقتصاد باز میجوید.
مارشال برمن در این اپیزود با رجوع به آثار و آراء خود مارکس، پرسشهایی جدی در برابر اندیشهی کمونیسم مطرح مینماید. برمن با طرح نظریهی بحرانهای نظام بورژواییِ مارکس، آن را به چالشی اساسی میکشد: “بحرانها متوالیاً بازمیگردند و کل جامعهی بورژوایی را هربار تهدیدآمیزتر مورد شک و تردید قرار میدهند. بر اثر این بحرانهای متوالی نه فقط بخش اعظم تولیداتِ موجود، بلکه نیروهای تولیدیِ باقیمانده از قبل نیز مکرراً تخریب میشوند.” به نظر میرسد مارکس معتقد است این بحرانها به طریق فزایندهای سرمایهداری را فلج میکنند و دست آخر آن را نابود میسازند، اما با این همه شهود خود وی و تحلیلش از جامعهی بورژوایی نشان میدهد که چگونه این جامعه به خوبی میتواند بر بحران و فاجعه فایق آید: “از یکسو با تخریب عمدیِ انبوهِ نیروهای تولیدی و از سوی دیگر با فتح بازارهای جدید و استفادهی کاملتر از بازارهای قدیمی.” بحرانها میتوانند مردم و شرکتهایی را که با توجه به ملاکهای بازار نسبتاً ضعیف و فاقد کارآیی هستند نابود کنند؛ آنها میتوانند فضاهایی مناسب برای سرمایهگذاری و تحولات جدید فرآهم نمایند؛ آنها میتوانند بورژواها را به نوآوری و گسترش و تمرکز شدیدتر و بهتر از گذشته وادارند. بنابراین بحرانها میتوانند سرچشمههای نامنتظر قوت و بهبود سرمایهداری باشند. شاید درست باشد که همانگونه که مارکس میگوید این صور ناسازگاری فقط بتوانند “راه را برای بحرانهای گستردهتر و مخربتر هموار کنند”؛ اما، با توجه به قابلیت و تواناییِ بورژوازی برای فایدهبردن از تخریب و هرج و مرج، دلیل بارزی در دست نیست که بحرانها تا ابد اوج نگیرند و مردم و خانوادهها و مؤسسات و شهرها را نابود نکنند و با این حال، ساختارهای زندگی و قدرتِ اجتماعیِ بورژوازی را سالم و دستنخورده باقی بگذارند.”
برخی پرسشهای دیگرِ فراروی طرفداران مارکسیسم و کمونیسم نیز بدین قرارند: “
مارکس در سال ۱۸۵۶ کارگران صنعتی را “انسانهای جدیدالولاده” نامید که “مانند ماشینآلاتِ جدید آفریدهی دوران مدرن هستند.” اگر چنین باشد، همبستگی کارگران، هر اندازه که در زمانی خاص مستحکم باشد، در پایان همانند ماشینهایی که با آنها کار میکنند و یا محصولاتی که تولید میکنند ناپایدار از آب درخواهد آمد. شاید امروز کارگران در خط تولید، با اعتصاب، همدیگر را یاری دهند، اما چرا فردا در میان جماعاتِ مختلف با وضعیتهای مختلف و جریانها و مکانهای مختلف پراکنده نشوند و نیازها و علایق دیگری پیدا نکنند. چگونه ممکن است قیود انسانیِ مستحکمی در چنان خاک سست و لغزندهای رشد کند؟ حتی اگر کارگران، جنبش کمونیستیِ موفقی سازمان دهند و حتی اگر چنان جنبشی به انقلابی موفق منجر شود، چگونه آنان در میان امواج غلطان و خروشان زندگیِ مدرن قادرند جامعهی کمونیستیِ استواری تشکیل دهند؟ چه چیزی جلوی نیروهای اجتماعی که سرمایهداری را دود کردند و به هوا فرستادند خواهد گرفت و موجب خواهد شد که همانها کمونیسم را دود نکنند و به هوا نفرستند؟ شاید حکومت کمونیستی تلاش کند جلوی سیل را با بستن سد بگیرد و نه فقط جلوی فعالیت و نوجوییِ اقتصادی را بگیرد (همهی حکومتهای سوسیالیستی چنین کردهاند درست مثل همهی حکومتهای رفاه عامهی سرمایهداری) بلکه فعالیتهای سیاسی، فرهنگی و شخصی را نیز مانع شود. حتی اگر چنان سیاستی موفق از آب درآید آیا به هدف مارکسیستیِ تحول و رشد آزادِ فرد و همهی افراد خیانت نشده است؟ مارکس چشم به آینده دوخته بود و کمونیسم را تحقق مدرنیته میدانست؛ اما چگونه مدرنیسم میتواند از خود در جهان مدرن دفاع کند بدون آنکه درست همان توانهای مدرنی را سرکوب کند که قول داده بود آزاد و رهایشان سازد؟” پرسشهای دیگری نیز برمن مطرح میکند که فعلاً به همینجا بسنده میکنم.
نکتهی ظریف و قابل تأمل دیگری که باید بدان اشاره کرد این است که مهمترین دستاورد دنیای مدرن “برابریِ” بین انسانهاست. جامعهی بورژواییِ مدرن با تقدسزداییِ از انسانها، طبقات، گروهها، پدیدهها و امور، فرسایشدهنده و از بینبرندهی امتیازاتی است که تاریخ و دنیای سنت در اختیار عدهای خاص گذاشته تا با رجوعدادنِ به آن بر گردهی عدهای دیگر از انسانها سوار شوند. برمن مینویسد: “مارکس برای زندگیِ بدون هالهی تقدس محسناتی قایل است: این زندگی وضعیت تساویِ معنوی را فرآهم میکند. بنابراین هر قدر بورژوازیِ مدرن قدرتهای مادیِ عظیمی بر کارگران یا دیگران اعمال کند، هرگز به برتریِ معنوی و روحانی که طبقات حاکمهی قبلی وجود آن را در خود بدیهی میانگاشتند دست نخواهند یافت. برای نخستین بار در تاریخ همه با خود و با دیگری در سطح و منزلتی واحد روبرو میشوند.”
عنوان اپیزود بعد “بودلر: مدرنیسم در خیابان” است. محور اصلی مباحث این فصل “شارل بودلر” است. هنرمندی که از نظر مارشال برمن بیش از هر کسِ دیگر در قرن نوزدهم در آگاه ساختن زنان و مردان عصر خویش به هویتِ مدرنشان نقش داشت. “مدرنیته، زندگیِ مدرن، هنر مدرن، اصطلاحاتی است که پیوسته در آثار بودلر تکرار میشود؛ دو نمونه از مقالات عالی او، مقالهی کوتاه “قهرمانگری زندگیِ مدرن” و مقالهی بلندهاترِ “نقاش زندگیِ مدرن”، سرفصل و دستور بحث را برای اندیشه و هنرِ صد سالِ بعدی معین ساخت.” بودلر در عبارتی مشهور در مقالهی “نقاش زندگیِ مدرن”، اینچنین درکِ خود را از مفهوم مدرنیته ارائه میدهد: “منظور من از “مدرنیته” آن جنبهی گذرا، حادث و تصادفی است، آن نیمهی هنر که نیمهی دیگرش جاودان و لایتغیر است. نقاش یا رماننویس یا فیلسوفِ زندگی مدرن، کسی است که بینش و توان خود را بر “سلیقههای باب روز، اخلاقیات و عواطفِ” این زندگی متمرکز میکند، بر لحظههای گذرا و تمامیِ نشانههای جاودانگی که در آن نهفتهاند.”
در قسمتِ دیگری از این فصل، شهرسازیِ مدرن پاریس و جلوههای آن مورد بررسی قرار میگیرد؛ مواردی همچون: بلوارهای ناپلئون- هوسمان (که مدرنیزاسیون پاریس عمدتاً محصول دورهی آنهاست)، مغازهها، رستورانها، کافهها، پیادهروهای ساخت هوسمان، نیمکتها، درختان سرسبز، جداساختنِ رفتوآمد محلی از ترافیک شهری و گشودنِ مسیرهای ویژه برای رژه، میادین و فضاهای عظیم، بناهای یادبودِ چشمگیر در انتهای هر بلوار، نورپردازیِ رویاییِ خیابانها و در مجموع آنچه که به عنوان نمادهای “زندگیِ پاریسی” مشهور است.
در پایان این فصل، برمن با مقایسهی یکی از نشانها و نمادهای مدرنیزاسیون (نوسازی) سدهی ۱۹ و ۲۰، یعنی الگوی شهرسازی، اینگونه نتیجهگیری میکند: “در بخش اعظم قرن ما، فضاهای شهری به طور منظم چنان طراحی و ساماندهی شدهاند که عدم وقوع برخوردها و رویاروییها در آنها تضمین شود. نشان بارز شهرسازیِ قرن نوزدهم بلوار بود؛ رسانهای برای گردآوردنِ مواد و نیروهای انسانیِ انفجاری؛ وجه مشخصهی شهرسازی قرن بیستم نیز بزرگراه بوده است؛ وسیلهای برای جداسازی و پراکنده ساختنِ همان مواد و نیروها.”
در اپیزود چهارم که عنوان آن”پترزبورگ: مدرنیسم توسعهنیافتگی” است، محیط یا شهر پترزبورگ مورد بررسی قرار میگیرد و قصد نویسنده همانطور که خود نیز اشاره میکند این است که نشان دهد “چگونه این شهر منشأ الهام مجموعهای از ماجراجوییها و اکتشافات درخشان در قلمرو زندگی مدرن شد.” بررسی تاریخ پترزبورگ به صورت تاریخی و با توجه به ترتیب وقایع پیش میرود. کار با عصری شروع میشود که در آن “پترزبورگ شیوهی خاصی از ادبیات را گسترش بخشید” و سپس به عصری میپردازد که در آن “این شهر شیوهی خاصی از انقلاب را به وجود آورد و بسط داد.”
یکی از ویژگیهای پترزبورگ آن است که به شکل آمرانه به دستور پطر اول در ۱۷۰۳ به وجود آمد و هدف از ساختن این شهر این بود که میبایست “پنجرهای به سوی اروپا” باشد و همچنین پایگاه دریایی و مرکز تجاری روسیه. پطر هدفی دیگر نیز داشت و آن اینکه “اصرار داشت تا پایتخت روسیه را اینجا در این شهر جدید (و با پنجرهای گشوده به سوی اروپا مستقر سازد، و از شرّ مسکوی به درد نخور، با همهی آن سنن قدیمی و جوّ مذهبیاش، خلاص شود. حرف اصلی او این بود که تاریخ روسیه باید با کارنامهای درخشان از نو آغاز شود.” از اینرو این شهرِ جدیدالتأسیس از همان آغاز در تقابل با مسکو قرار گرفت؛ “پترزبورگ معرف همهی آن نیروهای خارجی و جهانوطنی بود که در متن زندگی روسی جاری بودند و مسکو نمایندهی همهی آن سنتهای متراکم بومی و انزواطلبِ خلق روس؛ پترزبورگ نماد روشنگری بود و مسکو نماد ضدیت با روشنگری؛ مسکو معرف خلوص و پاکیِ خاک و خون بود و پترزبورگ معرف آلودگی و تباهی تناسل؛ مسکو مقدس بود و پترزبورگ دنیوی و سکولار (یا شاید الحادی)؛ پترزبورگ سر یا مغز روسیه محسوب میشد و مسکو دلِ آن. این ثنویت یا دوگانگی یکی از محورهای اصلیِ تاریخ و فرهنگ روسیهی مدرن است.”
در این فصل، با چگونگیِ ساختِ شهر پترزبورگ، شیوهی شهرسازیِ آن، وضعیت سیاسی روسیه در قرن نوزده، بررسیِ اثر منظومِ “سوارکار مفرغیِ” پوشکین و سنت ادبیای که با این شعر که “حکایتی پترزبورگی” است به وجود آمد، دورانِ حکومتِ نیکلای اول که یکی از تیرهترین ادوار تاریخ مدرن روسیه است، اسطورههای مردمیِ مربوط به “بلوار نوسکی” در آثار نویسندگانی همچون گوگول و داستایوسکی، دههی ۱۸۶۰ روسیه و نسل جدیدی از روشنفکران، بررسیِ زندگیِ سیاسی نیکلای چرنیشفسکی و اثر معروف آن با نام “چه باید کرد” و با عنوان فرعیِ “حکایاتِ انسانهای جدید” که هم تولستوی و هم لنین عنوان کتابِ او را به عاریت گرفتند، بررسی “یادداشتهای زیرزمینیِ” داستایوسکی و ظهور انسان زیرزمینی در خیابان، کنکاشِ واقعهی یکشنبه ۹ ژانویه ۱۹۰۵ پترزبورگ (تظاهراتِ خونینِ شهروندان این شهر که به انقلاب ۱۹۱۷ منتج گردید، بررسیِ رمان “پترزبورگِ” آندرئی بایلی که حوادث آن در نقطهی اوج وقایع ۱۹۰۵ رخ میدهد، بررسی زندگیِ سیاسی و آثار نویسندهی دردمند روسیه “اوسیپ ماندلشتام” که دغدغهی زوال و انحطاط پترزبورگ، یا عزم به خاطرسپردن و نجات آنچه از دست رفته بود، برای هیچ نویسندهای بیش از او مطرح نبود و چه تلخ است سرنوشت او که با آن همه عشق به سرزمینش در ۱۹۳۸ در یکی از اردوگاههای کار استالین کشته شود، آشنا میشویم.
همچنین برمن مقایسهای هوشمندانه بین مدرنیسم بودلر و مدرنیسم داستایوسکی یا همان مدرنیسم پاریس و پترزبورگ در میانهی قرن نوزدهم به مثابهی تقابلِ قطبیِ بزرگتری در تاریخِ جهانی مدرنیسم که یکی درونزا و بر اساس مواد و مصالحِ مدرنیزاسیونِ سیاسی و اقتصادی بناگردیده و از دل واقعیتی مدرنیزهشده انرژی و آرمانهای خویش را استخراج نموده و دیگری از دل عقبماندگی و توسعهنیافتگی برمیخیزد، انجام میدهد؛ الگویی از مدرنیزاسیونِ آمرانه، دستوری- سفارشی، عقیم و تحریفشدهای که در سراسر جهان سوم گسترش یافت.
و اما پنجمین یا آخرین اپیزود با عنوان “در جنگل نمادها: نکاتی پیرامون مدرنیسم در نیویورک” فصلی است که برمن در آن با به تصویرکشیدنِ محیط اجتماعیِ مدرن خود، شهر نیویورک و شیوهی نوسازی این شهر، کوشیده تا جریانهایی که از بطن این کلانشهرِ عظیم جاری شدهاند و به زندگیِ او شکل و جان بخشیدهاند را بررسی کند. این اپیزود که بوی نوستالژی از آن به خوبی به مشام میرسد با بحثی بنیادی در باب دینامیسمِ فطری و ذاتیِ اقتصاد مدرن و فرهنگِ نشأت گرفته از آن آغاز میشود: “دینامیسم فطری و ذاتیِ اقتصاد مدرن و آن فرهنگی که از این اقتصاد نشأت میگیرد، هر آنچه را که خود خلق میکند – محیطهای فیزیکی، نهادهای اجتماعی، ایدهها و افکار متافیزیکی، تصاویر و خیالات هنری و ارزشهای اخلاقی – نابود میکند، آنهم به منظور خلقِ بیشتر، و ادامهی فرآیندِ بیپایانِ خلق مجدد جهان. این کشش ذاتی، همهی مردان و زنان مدرن را به درون مدار خود میکشد، و همهی ما را به اجبار با این پرسش درگیر میسازد که در این گردابی که همگی در آن زندگی و حرکت میکنیم چه چیز ذاتی و اساسی، بامعنا و واقعی است؟” این بحث پدیدارشناسانه و هستیشناسانهی مدرنیسم بیش از هرچیز بیانگرِ این است که در دنیای مدرن، واقعیت در لحظه جاریست؛ هیچ واقعیتِ پایداری وجود ندارد چه رسد به هیچ حقیقت استواری.
یکی از کلیدواژههای این بخش، “رابرت موزز” معمار بزرگ نیویورک است. از بازسازیِ پارکهای نیویورک گرفته تا شبکهای از بزرگراهها، پارکویها، طرحهای خانهسازی، سدها، نیروگاهها، استادیومها، فرهنگسراها، حاشیه رودخانه، تونلها و پلها که کل منطقهی کلانشهر نیویورک را به هم گره میزند.
رابرت موزز در جملهای کوتاه به نوعی اصول عقیدتی خود را اعلام میدارد: “وقتی در کلانشهری پوشیده از بناهای اضافی کار میکنید، باید راه خود را با ساطور باز کنید. من فقط قصد دارم یک نفس به ساختن ادامه دهم. شما هم برای توقفش حداکثر سعیتان را بکنید.” او توانست برای ۴۰ سال خیال یا بینش مدرن را در اختیارِ خود گیرد؛ بهگونهای که مخالفت با طرحهای عمرانیِ او، مخالفت و عناد با تاریخ، پیشرفت و مدرنیسم به حساب آید. اینگونه بود که برمن مینویسد: “موزز سرگرم انهدامِ جهانِ ما بود، ولیکن چنین به نظر میرسید که او تحت لوای همان ارزشهایی فعالیت میکند که ما خود هوادارش بودیم.”
در پایانِ این فصل نیز نویسنده، ملاحظات و تأملاتی در باب مدرنیته و فضای مدرنخواهیِ دهههای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را به بحث میگذارد. اینجا باید این نکته را یادآور شد که کتاب در سال ۱۹۸۰ نوشته شده است.
اما یکی از ویژگیهای خوبِ کتابِ “تجربۀ مدرنیته”، ترجمهی شیوا و شایستهی مراد فرهادپور است. او از عهدهی این امرِ مهم به نیکی برآمده و برگردانی روان از یک اثرِ ژرفکاوانه ارائه داده است؛ ترجمهای که با توضیحات اضافی و پاورقیهای مناسبِ مترجم، به فهم بیشتر خواننده کمک سزاواری کرده است.
کتابشناسیِ اثر
نام کتاب: تجربۀ مدرنیته
نویسنده: مارشال برمن
مترجم: مراد فرهادپور
ناشر: طرح نو
تعداد صفحات: ۴۴۳
شابک: ۰-۸۹-۵۶۲۵-۹۶۴