روي جلد مجموعه مقالات 1999 “برمن” با نام “ماجراجويي هايي در مارکسيسم” که شامل 20سال مقالات او مي شود، کاريکاتور “مارکس ريشو” قرار دارد که دستان چاق و کوتاه خود را تکان مي دهد، به طوري که يکي به صورت مشت است و ديگري به شکل باز، شبيه نوعي رقص مختلط متشکل از “هورا” و “کازاتزکا”.
با تغيير چهره کارل مارکس به مارشال برمن (که به اندازه مارکس ريش هاي پرپشت و جمجمه برجسته اما نگاهي مهرآميزتر دارد)، شما با لوگوي مجموعه آثار برمن مواجه مي شويد، پير فرزانه اي ريشو از منطقه “آپر وِست سايد منهتن” که اغلب در خيابان يافت مي شود در حالي که پيراهني منقوش به تصوير مارکس يا نيچه به تن دارد و مي تواند براي شما با اشتياقي وافر توضيح دهد که چرا در اشتباهيد اگر فکر مي کنيد آن دو شخص قرن نوزدهمي (مارکس و نيچه) زوجي پويا و فعال نبودند.
مارشال به طور مشخص 20سال مقالات خود را در مورد مارکس با داستاني در رابطه با پدرش شروع کرد؛ پدري که زندگي خود را از طريق مشاغل صنعتي متفاوتي در حيطه پوشاک سپري مي کرد و مي نوشت و تبليغات مجله “وُمنز وي ير ديلي” را به فروش مي رساند؛ امري که به شکست او در راه اندازي مجله انجاميد و باعث شد شريکش پول ها را بردارد و بگريزد. اين داستان منجر به پيش زمينه اي براي توحش سرمايه داري آدمکش شد. امر شخصي، امر سياسي بود. از آنجا بود که مارشال با عجله به سمت مارکس شتافت، اما نه آن مارکسي که پيامبر ارزش اضافي و سلب مالکيت از سلب مالکيت کنندگان به شمار مي رفت، بلکه مارکسي که “بخشي از يک سنت فرهنگي عظيم” بود، “رفيق اساتيد مدرني چون کيتز، ديکنز، جورج اليوت، داستايفسکي، جيمز جويس، فرانتس کافکا، دي. اچ. لاورنس (خوانندگان مي توانند بنا بر علايق شخصي شان جاهاي خالي را پر کنند! ) در احساساتش نسبت به رنج انسان مدرن در شرايط بغرنج”. اين را به مارشال برمن واگذاريد که از حيطه پوشاک (که به معناي واقعي کلمه شرايط آن بغرنج بود) به “دست نوشته هاي اقتصادي-فلسفي 1844” مارکس (جايي که برمن به درستي “احساسات مارکس را نسبت به فرد” مي ستايد) بغلتد و در چند صفحه مارکس را براي گردآوري گزارشات بازرس کارخانه به کار گيرد يا گلويش را به تاسي از عصبانيت هگل صاف کند. مارشال احتمالابيش از همه - و به شايستگي -
با کتاب ژرف بينش در سال 1982 به خاطر آورده مي شود: “هر آنچه سخت و استوار است دود مي شود و به هوا مي رود: تجربه مدرنيته”. اين کتاب حقيقتا يک مکاشفه بود، يک فراخوان و گهگاه نثري مسجع همراه با پانويس هاي آن. در اين کتاب مارشال، مارکس را به عنوان يک پيامبر در نظر مي گيرد- پيامبري که نه چندان تحت رهنمود غضب آلود عهد عتيق که تحت هدايت اين ايده بود (که مارکس و دوستش فردريش انگلس در اوج لحظه اي انقلابي نوشتند): آنچه صرفا مي تواند به ديده آيد “پيوندي خواهد بود که در آن تحول آزادانه هر فرد شرط تحول آزادانه همگان است.”
اين مارکس به زعم مارشال، “يکي از نخستين و بزرگ ترين مدرنيست ها بود.” منظور برمن از مدرنيسم “هر نوع تلاش از جانب مردان و زنان مدرن در جهت تبديل شدن به سوژه و نيز ابژه مدرنيزاسيون، تحت کنترل درآوردن جهان مدرن و احساس راحتي کردن در آن است.” اما در “تجربه مدرنيته”، به رغم عنواني که به زيبايي از “مانيفست کمونيست” برگرفته شده، مارشال هنگامي که امکان هاي اکنون را مي ستايد و در موردشان اظهار نگراني مي کند، چندان حرفي از “آينده اي” خيالين به ميان نمي آورد. او مي نويسد “مدرن بودن يعني تجربه کردن حيات شخصي و اجتماعي به شکل توفاني سهمگين... مدرنيست بودن يعني به نحوي احساس راحتي کردن در شرايط توفان سهمگين، يعني از آن خود کردنِ ريتم هاي آن، حرکت درون جريان هاي آن در پي اَشکال واقعيت زيبايي، آزادي و برابري اي که جريان پرحرارت و مخاطره آميز آن روا مي دارد.”
داستان “تجربه مدرنيته” مربوط به چيزي بيش از نظريه است- به جدي تلقي کردن يورش کل زندگي مدرن ربط دارد. اين کتاب به نحوي يک کتاب خوديار براي به پايان بردن تمام کتاب هاي خوديار بود- کتابي که مي گفت شما در دانستن اين نکته تنها نيستيد که براي قراردادن خودتان در جهان انبوه خودويرانگر متغير ديوانه نيازمند کمک هستيد. مارشال با فاوست گوته مي آغازد و بر بخش دوم که معمولاناديده گرفته مي شود، تاکيد مي کند، جايي که فاوست، قهرمان-شرور کاملاتبديل به يک بسازبفروش بي رحم مي شود، يعني شخصيت بخشي به “تراژدي توسعه” و پيش بيني استالين، لوکوربوزيه و نابودگر خاستگاه هاي شهري؛ رابرت موزز که گزند بزرگراه کراس برانکسِ او، محله قديمي خانواده برمن را در منطقه برانکس جنوبي تکه تکه کرد.
به زعم من و بسياري ديگر، اين توانايي برمن بود که با عبور از سطوح متفاوت، کتاب را تبديل به کتابي دگرگون کننده کرد. مارشال ديواري هشت مايلي را تصور مي کرد که در آينده اي درخشان بر ديوارهاي کراس برانکس نقاشي خواهد شد. او حتي در جهان مسمومي که وجود داشت، همواره اين را مي دانست که داستاني کهنه و تکراري در مورد “مصاف بر سر عشق و سرفرازي” گفته مي شود، حتي در فصول پاياني “تجربه مدرنيته”، وي پيروزمندانه با قدرداني از جين جيکوبز، اسپلدينگ گري و هنرمندان ديوارنگار بدون شماره يا اغلب فاقد شهرت، قدم به زمان حال مي گذارد. برمن بعدها از سيندي لاپر، کويين لطيفه و بيستي بويز در معبد شخصي خود استقبال کرد. او ميدان تايمز را مکاني ناميد که در آن “کوبيسم رئاليسم است.”
مارشال از “حق به شهر” و “حق عضوبودن در نمايش شهر” تمجيد مي کرد. او يک گروه جاز يک نفره بود. مارشال هميشه مي گفت “چشم هايتان را از آسمانخراش ها (چه فلزي و چه نظري) برگيريد” و به خيابان بنگريد که نه تنها مکان صِرف آمد و شد نيست، بلکه جايي است که شهر، آن ابداع والامقام انساني، حيات دارد. به مدت چندين سال، ما با يکديگر در مورد زندگي، عشق، دهه شصتي ها، پساشصتي هاي بي پايان، دگرانديشي و اشتباهات پست مدرنيسم بحث مي کرديم، اما اغلب اوقات نخستين چيزي که مارشال مي خواست در موردش صحبت کند، راننده تاکسي بخت برگشته (يا سرخورده از سرمايه داري) بود که به تازگي ملاقاتش کرده بود، راننده براي هدفي ارزشمند سريعا به مقداري پول نياز داشت، مارشال هم بسان پدرش نمي پذيرفت که ممکن است گول بخورد، همان طور که پدرش خورد. نخستين کتاب برمن، “سياست اصالت: فردگرايي راديکال و ظهور جامعه مدرن” بود که در آن خيابان ها و انديشه هاي اروپاي قرن هجدهمي فرانسوي زبان، محفظه هاي رشد “فستيوال هاي دموکراسي” بودند، درست همان طور که مونتسکيو و روسو تصور مي کردند و انتظار داشتند. او در پايان کتابش به عبارتي از تروتسکي اشاره کرد: “هر که هستيد يا مي خواهيد باشيد، ممکن است علاقه اي به سياست نداشته باشيد اما سياست به شما علاقه دارد.”
گاهي اوقات “اصالت” برمن ممکن است بي پرده، احساساتي يا حتي در معدود مواردي، بي گذشت باشد. مارشال مي تواند با پدربزرگ ها يا نياکان آنها مهربان تر از پدر و مادرها برخورد کند. در 1975، مارشال در صفحه اول “نامتوازنِ” “نقد کتاب نيويورک تايمز”، اريک اريکسون را متهم به عمل سوءنيت مندانه کرد، به طوري که اريکسون داشت با پوشاندن هويت يهودي اش در يک کمد پنهان مي شد. مارشال نسبت به احساسات ساير افراد و به همان اندازه نسبت به خودپسندي سختگير بود: زماني که سوزان سونتاگ به او گفت که زندگي بهتري مي داشت اگر در اروپاي قرون وسطي به دنيا مي آمد، يعني جايي که روشنفکران مي توانستند احترام مناسب تري کسب کنند، مارشال به يادش انداخت که در آن صورت اوضاع براي خانم ها بد مي شد.
گاهي اوقات به او برچسب “اومانيسم مارکسيستي” مي زدند، اما مارشال چندان دلبسته برچسب ها نبود و ترسي نداشت مارکس، نيچه و فرويد را ناهماهنگ با يکديگر به کار گيرد. او خواهان “ترکيب فرهنگ دهه پنجاهي ها با شصتي ها بود: حسي از پيچيدگي، کنايه و تناقض، متشکل از ميل به پيشروي و خلسه؛ پيوند “هفت نوع ابهام” و “ما جهان را هم اکنون مي خواهيم”.” سوالات زيادي براي پرسش وجود داشت و هيچ کس نمي توانست اين تنش ها را وراي نقاط انفصال شان حفظ کند.
مارشال باتجربه شد، باليد و به اعتراضات ادامه داد. او آمادگي اين را داشت که بداند مدرنيته خوش گذراني نيست و از همين رو، با استقامتي بي نهايت توانست پس از تراژدي شخصي (از دست دادن پسر پنج ساله اش) و توالي ايوب وار ناخوشي ها دوام آورد و براي دو پسرش پدري کند و بزرگ شان نمايد. در اثر بعدي اش، هنگامي که در مورد ميدان تايمز، کتاب “در باب شهر” را مي نوشت، اغلب اجازه نمي داد بي ميلي به والت ديسني سازي (Disneyfication) قرن 21 او را به سمت نوستالژي بکشاند، هر چند مي توانست به سوي اشتياق پوپوليستي براي هر نوع نشانه زندگي شورش گرانه در هر کجا، هر چند هم ناشناخته، تمايل يابد. مارشال مايل بود که بگويد تجربه نيويورک بزرگ- در واقع، دستاورد عظيم هنر نيويورک- خيابان بود؛ جايي که همواره مشغول خودآفرينندگي بوده است. مارشال، آنطور که ييتز در مورد انقلابي مورد علاقه اش، ماد گان، مي نويسد “سرکوب شدگان را بر سر سرکوبگران مي کوفت”.
هنگامي که در 1987 مارشال در برزيل در مورد “تجربه مدرنيته” سخنراني مي کرد، به خاطر حمله به معمار فوق مدرنيست و شاگرد لوکوربوزيه بيزار از خيابان، يعني اُسکار ني ماير، تيتر روزنامه ها شد، اما در پيش گفتار 1988 کتاب توانست واژگان همدلانه اي در مورد ني ماير به کار گيرد. مارشال برمن با حمله قلبي ناگهاني در يکي از مکان هاي خودماني مورد علاقه اش، مترو وست سايد، از دنيا رفت. مترو: مارشال يک کلانشهرنشين (متروپوليتن) واقعي بود. هر آنچه در قلب و ذهن مارشال سخت و استوار بود، نه دود مي شود و نه به هوا مي رود.