اتووود از من خواسته برایش از بهترین معماری دنیا بنویسم. من هم بی هیچ تردیدی این کار را می کنم و – از نگاه خودم – بهترین معماری دنیا را بی هیچ کم و کاست برایش معرفی می کنم. معماری ای که با تمام وجودم تجربه اش کرده ام و برایم از همهء معماری هایی که دیده ام و خوانده ام و شنیده ام، عزیزتر، عمیق تر و اثرگذارتر بوده و شک ندارم که پس از این نیز جایگاه ویژهء خود در روح و ذهنم را به هیچ اثر دیگری نخواهد داد.. .
معماری ای که از آن سخن می گویم خانهء اعیانی روستایی ای در بهشت بی همتای شمال ایران بود که ماندگارترین و اثرگذارترین برش از جهان کودکی مرا ساخت. من، برادرم، و خواهرم متولد تهرانیم و پدر و مادر هر دو زادهء لاهیجان؛ از این روی خانهء دو مادربزرگ مادری و پدری در حاشیهء لاهیجان آن سال ها مقصد سفرهای گهگاه ما به شمال بود و از آنجا که نوهء خانواده، عزیزدردانهء مادربزرگ مادری و خاله هایش است، خانهء مادربزرگ مادری پایگاه اصلی استقرار و تجربهء تابستان های کودکی من بود.
خانه ای که مثل همهء خانه های نقاشی ها، نمایی با سقف شیبدار داشت، سه بعدی اش به ترسیماتی که در کتاب جغرافی می دیدیم همانند بود، و حجمش به کاردستی هایی که می ساختیم می مانست، و از این روی از همهء خانه ها به خانه برای من شبیه تر بود.
خانه ای با یکی از الگوهای رایج در معماری روستایی گیلان، برپا شده بر پایه های تنومند چوبی و بلند شده از سطح زمین، با ایوان و تلاری در سه طرف، اتاق های متعدد تودرتو، فضای پشتی برای اصطبل و دام ها، پر از گوشه و کنارهای کشف کردنی و فراز و فرودهای بالا رفتنی، پر از جزییات و نشسته به همراه چند ساختمان جنبی در میانهء باغی وحشی که مساحتی حداقل ده برابر ساختمان ها داشت.. .
خانه ای که در آن با آوای خروسخوان بر زمینهء موسیقی صبحگاهی پرندگان بیدار می شدی، وزش نسیم و تلاءلو آفتاب را از لا به لای شاخ و برگ درختان بر پوستت حس می کردی، آب را با سطل از چاه بالا می کشیدی و خُنُکای آن جانت را تازه می کرد و بر سفره ای می نشستی که در آن عطر نان خانگی، گرمی شیر تازه، طعم تخم مرغ محلی، و رنگ مرباهای جور واجور وسوسه ات می کرد.
خانه ای با اتاق های ساده و بی پیرایه، با پنجره هایی گشوده به منظره هایی سبز و زنده، و با ایوان هایی که تو را به تماشای رگبار دیوانه وار باران بهاری و یا غرق شدن در آسمان پرستارهء تابستان فرا می خواندند.. .
خانه ای که در آن همه چیز از طبیعت و در ادامهء طبیعت بود؛ از ساختار چوبی بنا؛ چوبی که لمسش می کردی و حقیقت و قدرتش را حس می کردی، تا دیوارهای گِلی اندود شده که کم و بیش ناهمواری هایشان را از تو پنهان نمی کردند، تا سقف های گالی پوش چندلایه ای که با الیاف گیاهی به ساختار چوبی زیرین بسته شده بودند، تا بافته های حصیری ای که بر آنها می نشستی و از گره هایشان رمزگشایی می کردی، و تا کاسهء سفالین لعاب اندودی که از آن آب می نوشیدی.. ؛ از الگوی معماری پاسخگو به ناملایمات اقلیمی، تا همسایگی با گیاهان و همزیستی با حیوانات.. .
چرا این خانه را دوست دارم.. ؟
چون این خانه زیستن کودکی ام را با جهانی از تجربه ها، مشاهده ها، مکاشفه ها، یادگیری ها و البته لذت ها و شادی های بی حد و حصر در هم آمیخت.. . در این خانه فضا را نه فقط با چشمانم، بلکه همزمان با گوشهایم، با پوستم، با شامّه ام، و با ذائقه ام تجربه کردم؛ این خانه برای همهء حواسّم، برای اشتیاق سیری ناپذیرم به بازی و تحرّک، و برای عطش بی پایانم برای یادگیری، پاسخ های بی نظیر داشت.. . هنوز ننویی را به یاد می آورم که در گوشه ای از ایوان بین چند ستون بسته شده بود و عصرها می توانستی در آن جا خوش کنی، با طنابی آن را تکان دهی، و پرسپکتیو معکوس تیرریزی چوبی سقف را ببینی که با ردیفی از تُنگ های ترشی های روی رف، بسته های سیر آویخته از سقف، و کدوهای چیده شده در بالاخانه، همگی در حرکتی ریتمیک و هماهنگ چپ و راست می شوند.. ! هنوز هیجان دوچرخه سواری روی پستی و بلندی های جاده های خاکی، لذت عملیات اکتشافی روی لاک پشت ها و قورباغه های آبگیر همجوار، و مزهء بالا رفتن از درخت انجیر برای یک ضیافت وسوسه انگیز را به یاد دارم.. !
این خانه را دوست دارم چون مرا با خاک آشنا کرد؛ با رمز و راز کاشتن و مراقبت از گیاهان، با فرآیند رشد بتهء هندوانه، با صلابت پیکرهء درخت بِه، و با رایحهء برگ درخت گردو.. .
این خانه را دوست دارم چون به من یاد داد چگونه با حیوانات رفتار کنم، آنها را دوست بدارم، دردشان برایم مهم باشد.. ؛ به من قواعد لمس کردن اسب ها را آموخت، روش های گرفتن سنجاقک ها را، و راه های معامله کردن با عنکبوت ها را.. .
و این معماری را دوست دارم، چون همه چیزش بسیار ساده بود، بسیار واقعی، و بسیار کامل.. ؛
چندانکه تجربه ای کوچک از راز زیستن بر روی سیارهء زمین را برای من میسّر کرد.