«واضح است که فصل مشترک
تمامی این صورتها، نوستالوژی
زندگی اصیل، قداستزدایی نشده،
و با خود آشناست»
شفر
نازل را در دریچه باک ماشین میگذارم و سوخت را سرازیر میکنم؛ عطر خوش مولکولهای آروماتیک بنزنین در شامهام میپیچد و مرا پرت میکند به بیست و سه سال پیش در زیرزمین فقیرانه خانه آقای سفیر که خردسالیم را در آن گذراندم. خانه از حیاط چند پله میخورد و به پایین میآمد؛ منفذ نور ردیف پنجرههای کوتاهی بود که در حد فاصل سقف زیرزمین تا کف حیاط روی سطح یک دیوار ردیف شده بود. یک اتاق کوچک کنار یک درب غالبا بسته به اضافه یک آشپزخانه تمامی بضاعت این خانه نقلی بود که تا سه سالگیم را در آن گذراندم اما تصاویری واضح از آن را به یاد دارم.
به دلیل سطح کم منفذ، خانه نور زیادی نداشت، اما در عوض همین کمبود نور در خانه تقدس پیدا میکرد؛ نور از روزنها که رو به جنوب بودند به داخل خانه میریخت و گردههای معلق در آن سایهگاه مسیر نور را واضحتر میکرد. نور در خانه خردسالی من حجم داشت، اندازه داشت، کالبد داشت و اینطور در مغازله با گردههای معلق شخصیت مییافت.
اما حیاط داستان متفاوتی داشت، تصویری که از آن روزها به خاطر دارم آلبالوهایی است که پدرم از درخت چید، شست و در دهانم گذاشت. یا عکسی که بعد از آن مرتب در آلبوم خانه مرورش میکردم؛ پسرکی که صاحب این قلم باشد و روی گوسفند قربانی در حیاط سواری میگیرد.
درب کنار تنها اتاق خانه، ورودی موتورخانه بود؛ نزدیک درب که میشدی بالاخص در زمستان جدا از حرارت، عطر مولکولهای آروماتیک گازوئیل به خانه نشت میکرد. عطری که تا ابد من را به آرامترین و خوشترین خاطرههای محو گره میزند؛ به خانهای که زن و مردی آرام و باثبات خانواده کوچکشان را در آن شکل میدادند.
سهسال بیشتر در آن خانه نماندیم، پس از آن به یک آپارتمان در بلوکی ۴طبقه در یک شهرک چندهکتاری در ۱۴ کیلومتری تهران اسبابکشی کردیم. در این خانه اتاقی مستقل یافتم، رو به جنوب، با پنجرهای فراخ و طاقچهای که همچون کِرْمیت؛ قورباغه داستان شب سال نو میتوانستم روی آن بنشینم و از آن بالا به درخت سنجد و اکالیپتوسی نگاه کنم که در زمین خاکی رو به روی بلوک واقع شده بود؛ زمینی که کمی بعد تنها خانه خریداری نشده باقیمانده در آن را هم خریدند و خراب کردند و یک پارک بازی در آن برپا کردند. پیرمرد ساکن آن خانه همسایه خوبی بود، آن موقع متوجه تعامل طنازانه ساختمانهای بلند چهارپنج طبقه با یک خانه آجری تک طبقه نمیشدم. یک بار پیرمرد برای ما، خانواده ساکن طبقه سوم بلوک کناری، از یزد چهار لوز آورد؛ گمانم آن دفعه اولین باری بود که با طعم چهار لوز آشنا شدم و تبدیل به بهیادمانیترین طعم شیرینی زندگیم شد. هرچند وقتی بعد از حدود پانزده سال به آنجا برگشتم تا برای این مطلب عکاسی کنم چیزی از زمین بازی باقی نمانده بود؛ تعاونی در آنجا هم بلوکهای ساختمانی برپا کردهبود.
خانههای شهرک هیچ ویژگی خاص معمارانهای نداشتند؛ مکعبهای افراشته بتنی مسطح بدون نماکاری خاص، که برای خالی نبودن عریضه آنها را با رنگهای قهوهای سوخته و قهوهای روشن رنگآمیزی کرده بودند. شاید معمارانهترین عنصر خانهمان همان گچبریهای فریبندهای بود که استادکار اصفهانی برایمان به خانه افزود. از تفریحاتم این بود که با پرده مسیر نور را محدود کنم تا با گردههای معلق اتاق یک مسیر مشخص بسازد و بعد در حالی که روی خط گرم بر جای گذاشته نور دراز میکشیدم نقشهای گچبریهای روی سقف را حلاجی کنم.
بلوکهای شهرک هر کدام اطرافشان باغچههایی داشتند که به طور مستقل توسط ساکنین همان بلوک سامان مییافت؛ از ماجراجوییهای پسرانهمان همین بود که بیاجازه از مرزهای مجاز بلوک فراتر برویم و بلوکهای دورتر در ابتدا و انتهای شهرک را کشف کنیم. آنچه به هر بلوک شخصیت میداد همین نحوه سامانیافتن باغچههایشان بود؛ باغچههای کاج، باغچههای میوه، باغچههای صیفیکاری شده، باغچههای پر از گل، باغچههای با عطر امینالدوله و ... . باغچه ما درختچه زیاد داشت، در باغچه پایین البته بوته گوجه فرنگی هم کاشته بودند و خاک عنصر اصلی بازیهای ما بچههای بلوک بود که هر روز در باغچه جمع میشدیم تا راهآبها را مرتب کنیم، روی آنها سد بزنیم و ... . عجب خاکی داشت.
شهرک یک میدانگاهی وسیع و فرش شده با چمن داشت که در میان آن یک آبنمای ساده بیضی شکل بود، بدون هیچ مجسمه و معماری خاص، در کنار همان آبنما جمع میشدیم تا قایقهای چوبی ساخته شدهمان را که گاه با آرمیچرها مجهزشان میکردیم به رقابت بگذاریم. دور آبنما پر از بچههای ۵-۱۰ ساله میشد که قایقهایشان را برای رقابت آورده بودند. از ارتباط بین بچههای بلوکهای مختلف با تلفنهای نخی و لیوانی هم حیف بود اگر نمیگفتم. خانههای پدربزرگهایم هم از این ماجرا دور نیستند؛ خصوصا آنکه زیرزمین یکی از آنها در سالهای تلاش پدر برای ساختن ساختمان مستقلش موقتا محل زندگیمان شد.
خانه پدربزرگ مادریم در صادقیه شمالی، تا قبل از اینکه سه چهار سال پیش بکوبند و چهارطبقه بسازند بروند بالا، خانهای ویلایی بود یک طبقه، چهار پنج پله به بالا میخورد تا به سطح آن برسی، تمامی جداره شمالی این خانه جنوبی را پنجره و دربهای شیشهای گرفته بود. با یک ایوان تقریبا یکمتر و نیمی که از جداره اتاقهای شمالی به جلو میآمد و نرده کوتاهی که پیش از دبستان از آن بلندتر شده بودم و یک حیاط طولی برابر آن که یک باغچه خیلی کوچک کمعرض کنار جداره دیوار نهایی را گرفته بود و یک درخت انجیر از آن سر برآورده بود. از تفریحاتم به جز سوار دوچرخه خاله کوچک شدن و دور حیاط زدن، آب گرفتن به باغچه و بیرون کشیدن کرمهای خاکی بود. عجب خاکی بود.
زیر زمین خانه تا مدتها محل زندگی دایی کوچکم بود؛ آقای دکتر که یک ساک پر از سربندهایی داشت که از مانورها آورده بود و یک کلکسیون مفصل از کاستهای موسیقی، مجلات فیلم و ... . پدر و مادرم شاغل بودند و بسیاری از ایام پدربزرگم، حاج نقی، روبروی مدرسه "معلم شهید" اکباتان منتظرم میشد تا مرا به خانهشان ببرد. خانه، خانه شلوغی بود؛ همیشه حتی آنهایی که ازدواج کرده بودند هم همیشه در خانه بودند. خانه، مامن خانوادهای آرام بود که با همه تکثر اندیشهشان و با همه تلاطمهای زندگیشان تکلیفشان با خود جمعیشان روشن بود. پدربزرگم استوار ارتش بود، عکسش با سبیل هیتلری همیشه روی دیوار غربی خانه بود، اما مهربان بود و همیشه خوش خنده؛ داستان این خانه، داستان انس بود.
خانه پدربزرگ پدری اما روایت اصالت است؛ مرحوم حاج علی کدخدای چالانجولان، پسر کریمخان و نوه محمدخانبرفی خانِ چالانجولان بود. تهران که آمد سرکارگر و پیمانکار فضای سبز شهرداری شد؛ بسیاری از بلوارها و خیابانهای تهران را پدربزرگ من سبز کرده است. گاه که از خیابانی رد میشدیم تاکید ميکرد که این درختها را من کاشتم. ویلای حاج علی وسیعتر بود؛ به تبعش حیاط مفصلتری هم داشت که شایسته یکی از باغبان های شهر و کدخدای چالنجولان باشد. درخت مو از وسط حیاط شروع می شد و روی چارچوب پارکینگ را مسقف می کرد. از درب پیاده که وارد میشدی همان اول کار مرغ عشقهای زرد و آبیش سلامت میدادند و اگر فصلش بود امینالدوله مست داخلت میکرد. تا ورودی خانه ردیف گلهای یاس در گلدانهای بزرگی چیده شده بودند و گل داده بودند. حیاط خانه یک حباب چراغ در میانه داشت و فوارهای که از دورهای به بعد از کار افتاد. حیاط خانه اگر چه بخشیش را حاج خانوم سبزی کاشته بود ولی باقی پر گل و درخت بود. خرمالو، انجیر و ... . عجب خاکی بود.
روبروی حیاط، چند پله بالاتر طبقه حاجآقا بود، جداره اتاقهای او هم همه از شیشه بودند. اتاق آخری اتاق خلوت من شده بود؛ از لای پردهها شعاع نور خودش را با گردههای معلق رسمیت میداد. حالی بود گذاشتن مهر روی جای جلوس نور و نماز روی نور خواندن. اما ایوان حاجی علی عریضتر هم بود؛ یک تاب آهنی گذاشته بود روی ایوان که با دخترعمو و پسرعموها روی آن بازی میکردیم و با حاجی که توی حیاط با گلهایش مشغول بود گپ میزدیم.
ما که در واحد غربی زیرزمین سکونت میکردیم، واسطمان نه حیاط اصلی که حیاط خلوتی بود که پله میخورد به حیاط خلوت خانه حاجی؛ زیر پای پلهها درب موتورخانهای بود که عطر مستانه گازوئیل از آن نشت میکرد. حیاط خلوت بالا محل اتراق حاج خانوم و حاج آقا و عروسشان بود که کنار سماور همیشه دم، دم به دم چایی بنوشند. باقی اعضای خانواده هم که میآمدند صمیمانه خودمان را در آن حیاط خلوتِ تنگ جا میدادیم.
خانه خودمان را که حاجی دوطبقه ساخت و رفت بالا، همکف را هم مسکونی کرد؛ به صراحت به تقلید از پدر یک باغچه در حیاط جنوبی ترتیب داد؛ به خاطر جنوبی بودن خانه حیاطمان آن طور بروبیایی ندارد ولی حاجی خوب به آن رسیده. درخت مو از گوشه حیاط تا روی حفاظ ورودی حیاط را سقف کرده است. امینالدولهها تا طبقه دوم خود را بالاکشیدهاند. گل یخ زمستانها جای خالی بقیه را پر میکند و گلهای رُز به وقتش حیاط را سرخ. زیر سایه درخت مو یک تاب فلزی، عین به عین خانه پدری ساخته است. اما از وقتی به منطقهمان گازکشی شده از درب رو به زیرزمین موتورخانه دیگر بوی خوش گازوئیل نمیآید.
چندصباح دیگر هم من باید از خانه پدری مستقل شوم؛ تهران را دوست ندارم؛ چون دیگر نمیتوانم در آن خانهای حیاطداری داشته باشم که در آن درخت مو حیاط را سقف کند؛ حیاط را که درخت مو سقف کند از لای شاخهها نور مشعشع میشود و گردههای معلق به آن شخصیت میدهد. در خاک باغچهش باید خاک چالن جولان مخلوط کنم و دور حیاط را گلدان یاس بچینم؛ ایوان بزنم و روی ایوان یک تاب آهنی بگذارم و آنقدر بچه داشته باشم که خانه هیچ وقت ساکت نباشد.
***
باید تصریح کنم که هنگامی که پیشنهاد نوشتن درباره انتخاب معمارانهم از طرف آرش بصیرت عزیز به من داده شد میخواستم درباره کازا میلای گائودی یا درباره موزه کلومبا اثر پیتر زومتور (ساخته شده بر ویرانههای کلیسایی تخریب شده در جنگجهانی) بنویسم. معمار اول چندسال اول دوره آموزش معماریم من را مشغول خود کرده بود؛ طمأنینه گائودی همراه با منش روحانی و تمایلات مذهبیش زمینه این گرایش و تمایلش به جزئیات در اوائل این قرن صنعتی من را شیفته کرده بود. از سوی دیگر گرایش زومتور به اندیشه رومانتیک هایدگر و نفوذ نظیر به نظیر اندیشه به کالبد اثار وی اتفاقی شگفت انگیز برایم بوده است. با این حال به سه دلیل از نوشتن از این بناها منصرف شدم؛
یک: انتخاب خاص و یگانه معمارانه میبایست دلایلی متقن میداشت؛ هرچند تقریر روایات کالبدی فلسفه غرب مد امروز جامعه معماری ماست و تسلط به آنها هم حتما اعتبار آور است اما شخصا ارتباطی ایمانی با آن برقرار نمیکنم. شخصا نگاهم به فضای اندیشه پس از عصر روشنگری و بالاخص عصر پستمدرن دوره پر تلاطمی از روایتهای شاعرانه است که بدون جای پای محکم، اندیشهها یک به یک و پشت هم فرا میرسند و یکدیگر را به کناری میزنند. اندیشههایی که حداقل در بستر منطقی ذهن من تکیهگاهی برای اثبات ندارند، و بیش از آن که به عنوان فلسفه و جهانبینی منطقی دیده شوند، آنها را روایتهایی شاعرانه میپندارم. در حالی که درباره اندیشههای شرق اسلامی روایت اینگونه نیست؛ از سویی نخ تسبیحی همگی آنها را به یکدیگر متصل کرده و ثباتی کلی در میان همه آنها و روایتهای کالبدی آنها به وجود اورده و از سوی دیگر همگی آنها در نهایت بر اصولی منطقی و اولیه و مورد پذیرش انسان شرقی قرار گرفتهاند که حداقل تکیهگاه آنها نص دینی شان است که به عنوان اصلی مشترک هرچند با تفسیرهای متمایز بین همگی شان اشتراکی برقرار می کند. زین رو کالبد راوی اندیشهای که هنوز برای من اثبات نشده است انتخابی نادرست بود.
دو: معترفم که جز چندکشور اسلامی با معماری ضعیف، خارج از ایران را به عینه ندیدهام؛ زین رو یقینا برخورد من مانند بسیاری دیگر با بناهای مورد بحث برخوردی کارت پستالی است. معماری آیین سامان دادن به فضا است و فضا تلاقی زمان و مکان است و چیزی حتی فراتر از تجربه تجسم سهبعدی برای درک آن لازم است. ترجیح دادم از فضایی بنویسم که در زمان و مکان آن را تجربه کردهام؛ روایت فوق خود شاهدی بر این است که از منظر نگارنده هویت فضا از چیزی فراتر از ساماندهی کالبدی آن ناشی میشود.
سه: غالب بناهای شاخص ایرانی خصوصا بناهای تاریخی ثبت شده در میان آثار ملی نیز نمیتوانست انتخاب من باشد. با فربه کردن این بناها که تنها باقیماندههای عصر خود هستند و در زمانه خود نیز آثاری نخبه و جدا از زندگی جاری مردم بودهاند مخالفم. آنچنان که معماری قصر عالی قاپو نمیتواند راوی چگونگی مسکن و سکونت انسان عصر صفوی باشد، مسجد شیخلطفالله به عنوان نمازخانه اختصاصی سلطان و حرمسرا نیز راوی فضای عبادی مردم زمانه خود نیست. این گونه سازهها هرچقدر هم که اندیشیدهشده و هنرمندانه باشند، از کالبد معمول مردمان زمانه خود متمایزند. معمار باید با خود روشن کند، عمله ثروتوقدرت و فریفته تحسین جامعه ای نخبه است یا سازنده کالبد زندگی "مردم"؟ تعیین تکلیف این سوال بر انتخابهای معمارانه و حتی بر پروژههای پذیرفته شده او برای کار تاثیر گذار است.
معماری اگر آیین آبادی و معمری است، با خشت و گل و چوب و سنگ برای این اضطراب رو به گسیختگی این روزهای مردم شهر چه کار از دستش بر میآید؟ معمار شکست خورده از هجمه این زندگیهای پرآشوب به درون غار خود خزیده و با کارت پستالهای مجسمههای غول آسایی که ساختمان مینامدش مغازله میکند. معماری با این انزوا و در خود تنیدگی، خود شاهد شکست خود است.
کلیدواژه ها: شفر. کرمیت. زومتور. موزه کلمبا. کازا میلا. گائودی. مسجد شیخ لطف الله. قصر عالی قاپو