ریشه معماری انتقادی که امروز بخشی از گفتمان معماری را شکل می دهد به
دیالکتیک منفی مکتب فرانکفورت و برداشت های تئوریسین و تاریخنگار معماری؛ مانفردو
تافوری از این سبک باز می گردد و خوانشی که مفسرین امریکاییِ تافوری، همچون مایکل
هیز از این مفهوم ارائه می دهند. این موقعیت، معمولا نه بر وجود یک معماری انتقادی
که بر عدم امکان پذیری ان، یا نفی گری تمام قدش irreducible
negativity در مواجه با مداخله بی گدار insurmountable violence و غیر قابل کتمان انچه اقتصادان ارنست مندل، سرمایه
داری متاخر خوانده است تاکید دارد.
در این میان معمارانی همچون پیتر آیزنمن که به وضوح بی علاقگی خود به
تایید یا رد چنین مداخله ای در سطح دانشگاهی و حرفه ای را بروز داده بودند، ترجیح
دادند بر نفی عمیق و تجدید نظر اساسی پیش فرض های درونی دیسیپلین معماری در قالب
انچه پروژه خودمختاری [دیسیپلین] خواندند موکد شوند.
ایزنمن در یک چرخش چالشی به خوانش اثار جوزپه ترانی نشست؛ اثاری که
غالبا تحت عنوان مدل هایی برای معماری فاشیستی ایتالیایی ارزیابی می شوند، او بر
این گزاره تاکید می کند که می توان سینتکس فرمی این اثار را از نشانه شناسی سیاسی
شان جدا کرد.
به هر رو، بستر تاریخی ای که این دو ره یافت انتقادی [ـ مقاومت برابر
هجمه سرمایه داری متاخر یا تدقیق معماری به مثابه دیسیپلینی از درون تغذیه شونده ـ]
در ان به هم رسیدند، یک وضعیت دیالکتیکی را شکل می دهد، بستری که در ان استقلال و
خودْآیینی زیبایی شناسانه یا به مثابه نوعی از مقاومت موقت برای شکل گیری خودْ آیینی
سوژه روشنگری ای در نظر می اید که منتظر حدوث تغییرات عینی اجتماعی است یا انگونه
که تئودور ادورنو می گوید خودْآیینی زیبایی شناسانه را به مثابه اینه ای منفی در
نظر می اورد که به انعکاس مرگ اجتناب ناپذیر سوژه نشسته است.