در مواجهه با تکنیک های مدرنیزه تولید و بسط و عقلانی سازی بازار، معمار، در قامت "تولیدکننده اشیا" به شخصی زاید و خارج از بازی تقلیل می یابد. دیگر مسئله نه شکل دادن به عناصر مجرد بافت شهری و نه حتی پروتوتایپ های ساده است. زمانی که مقرر شده شهر [تحت شمول چرخش توزیع تراکم های متنوع سرمایه] در قالب یکپارچگی حقیقی چرخه تولید به رسمیت شناخته شود و هویت خود را از این ابشخور دریافت نماید، تنها وظیفه ای که برای معمار باقی می ماند سازمان دهی این چرخه است. هیلبرزیمر این گزاره را تا مرزهای ممکن بسط می دهد و بر نقش مدل سازمان دهی قابل بسط به مثابه تنها مدلی که تمام قد نیاز به تولید تیلوریِ ساختمان را پاسخ می دهد پافشاری می کند و البته به موازات بر وظیفه جدید تکنسین، به عنوان شخصی که کاملا در این فرایند ادغام شده است نیز تکیه می کند. هیلبرزیمر [انگونه که مانفردو تافوری می گوید] موفق می شود از دامن زدن به ایده "بحران ابژه" که بعضا به صورتی هیجان زده توسط معمارانی همچون ادلف لوس و برنو تاوت مطرح می شد فاصله بگیرد. برای هیلبرزیمر ابژه در بحران نبود چرا که از مدت ها پیش از طیف وسیع ملاحظاتش حذف شده بود. تنها ضرورت در حال نضج گیری، الزاماتی بود که به واسطه قوانین سازمان دهی دیکته می شد و بزرگترین اورده هیلبرزیمر برای معماری معاصر به درستی در دل همین تحلیل نهفته است.