برداشت ما همیشه از تخریب منفیست و معمولا بدبینانه.
تخریب چطور میتواند فهم
ما را از چیزی که ذات فضا و معماریست گسترش دهد؟
زلزله چیز عجیبیاست. موقع
زلزله کوکر، زلزله بم، زلزله ورزقان و در زلزله اخیر کرمانشاه، حتی اگر تخریب پس
از زلزله را تجربه نکرده باشیم با اتفاق زلزله مواجه شدهایم. با هر
تکان میدانی اتفاق مهمی در حال وقوع است. لوستر مثل
آونگی تاب میخورد و از آن خبر میدهد که بعد از زلزله همه چیز تغییر خواهد کرد. بی
دلیل نیست که شروع آخر زمان بعد از
کن فیکون زلزلهالزلزال است. تنها
مکان و فضا و متریال نیست که بهم میریزد، حتی زمان هم دست خوش تغییر میشود؛
تعلیق حین زلزله و هنگام بهت تخریب، مقاطع خیلی سریع عملیات نجات و در پی آن بازههای
طولانی و کشدار و شب.
در واقع ذات هر چیز با
تخریبش رابطه اساسی دارد. رولان بارت مثال میآورد، ذات یک شلوار چیز اتو خوردهی،
تا شدهای نیست که در طبقه یا ویترین یک فروشگاه گذاشته شده، ذات یک شلوار وقتی
معلوم میشود که پسربچه شلوار کثیفش را وسط اتاق از تن میکَنَد و با یک قدم از
شلوار مچاله فاصله میگیرد. به عبارتی به
واسطه تخریب زلزله، خانه و معماری از ماهیت اتو خورده، سرپا و داخلی جدا میشود و
چیزی که از ذات آن نمایان میشود که پیش از تخریب از آن بیخبر بودیم. داستان فیلم زندگی و دیگر
هیچ، عباس کیارستمی درست پس از زلزله کوکر میگذرد. ماجرای فیلمسازیست که با پسرش
راهی مناطق زلزلهزده شده تا ببیند، بازیگران فیلم قبلیاش سلامتند یا بلایی سرشان
آمده. حسین از پلههای خانهای
نیمه مخروب پایین میآید. تا قبل از این صحنه هرچه دیدهایم خاک و خل و خون و
خرابه است. حسین اما کت شلوار و پیراهن سفید پوشیده، تر و تمیز است و آبْشانه
کرده. کفشهایش را دستمال میکشد و پا میکند. خلاصه متوجه میشویم که پنج روز پیش
یعنی فردای روز زلزله ازدواج کرده. حسین تعریف میکند که چطور شب عروسیشان را زیر
یک تکه "پالاستیک" گذراندهاند و برای شام عروسی گوجه کبابی خوردهاند. شیای
که اینجا مبحث را میتواند پیش ببرد همان پالاستیک است. خانه و ایدهی سکونت همان
پایهایست که به کل ساختارهای معماری قابل توسعهست.
در شرایطی که ساختارهای مانوس
بههم ریختهاند، میبینیم که خانه زیر پالاستیک تداوم دارد. پس آن چیزی که به
عنوان خانه میشناسیم فقط ساختار فیزیکی و متریالی ندارد بلکه در فقدان ساختار
فیزیکی، در فقدان متعلقات و حتی فقدان خانواده این تداوم را میبینیم. یعنی زلزله
در تخریب از طریق فقدان با مصالحی که به چشم نمیآیند خانه را بازسازی میکند.
در تیتراژ اول فیلم به استحکام سازههای بتونی
اشاره میشود ولی هرآنچه میبینیم پلان پشت پلان، روستا بعد روستا فقط تخریب است.
زلزله تیرها، ستونهای چوبی، سقفها و شیروانیها را همه از هم باز کرده و نتیجه
آنکه میان خرابهها، گشادی و فضای باز ظاهر میشود. در چنین بستر گشادیست که
ویژگیهای غیر متریال خانه یا به عبارتی معماری برملا میشود. رمز قدرت خرابهها
ریشه در وضعیت نامرئی و غیر متریال آنها دارد. البته که آوار و نخاله از جنس
متریال است ولی به کاتیگوری و طبقهبندی متریال تعلق ندارد. نخالهها پسماند متریالند و چیزی که در پیش روی
ماست بازی و گشایش است. مصالح منقطع شده،
مادهي صلب و جامد تدوامش را از دست داده است. در پی این گسست متریال و گشادی طاهر
شده، پتانسیل هست.
در کتاب شهرهای نامرئی،
ایتالو کالوینو درباره خرابهها آرمیلا تخیل میکند: معلوم نیست که خرابههای شهر
به خاطر تخریب است یا آنکه به جا مانده از ساخت و ساز نیمه تمام. "توی این
شهر دیوار نیست زمین نیست سقف نیست ولی در هر ساعت که میان لولهها بنگری و یا سرت
را بالا کنی، زنهای جوان باریک کوچک قامتی میبینی که در وانها آبتنی میکنند
یا زیر دوشی پشت خم کردهاند؛ معلق". از دیگر بقایا یا پسماندهای تخریب خانه، روزمره بودن آن است. در فیلم
فضای خانه در فعل یا عمل روزمرگی است که تداوم پیدا میکند. حسین جورابش را گم
کرده، برای شام عروسی گوجه کباب کردهاند، حتی میشاشند. اول فیلم پسر بچه پشت یک
نهال کوچک میشاشد. فیلمساز برای رفع حاجت
پشت درختی میرود و جایی دیگر از کنار پیرمردی میگذرند که سنگ توالتی را در جادههای
پیچ در پیچ حمل میکند. آنچه از زندگی خانه باقیست روزمرهست و آشناست. در "شهرهای
نامرئی" جایی کوبلای خان از مارکو شکایت میکند که سفرا و فرستادگان من از
فتوحات، از توسعه سرزمینها، معادن، از پیشرفت مرزها خبر میآورند اما تو برای من میگویی جایی
پیرمردی روی پله جلوی خانهاش نشسته بود و غروب بود! مارکو در جواب میگوید : "آخر،
الان غروب است، ما بر پلههای قصر نشستهایم و نسیم ملایمی هم میوزد".
معنی خانه در شرایط بحرانی
عوض میشود یا اینکه چیزهایی درباره آن میفهمیم که تا قبل از زلزله، قبل از جنگ،
قبل از بحران نمیدانستیم. ما در موقعیت متفاوت زاویه دیدمان تغییر میکند، مهم
اینکه، میشود از این نگاه در معماری نه فقط خانه، حتی در معماری شهر استفاده کرد.
فعلهای روزمرهای که پشت کالبد فیزکی خانه ممکناند به ناگاه بیرون میریزند و
تبدیل به یک نمایش بیرونی میشوند. این نمایش مولد امید است. این مولد، در گشایش
بهوجود آمده، قویتر هم میشود، ابعاد جدیدی پیدا میکند، تکرار میشود به فعلهای
دیگر، فضاهای دیگر و آدمهای دیگر وصل میشود. فعلهای ساده وقتی دسته جمعی شوند
قدرتشان چند برابر میشود. بعد از زلزله تهزان خیابانها تا صبح پر بود؛ پیکنیک،
بازی در پارک، معاشرت با همسایه و همشهری. آنچه در پیاش هستیم انکار ابعاد دیگر
خانه یا راهکاری برای خانههای جدید نیست بلکه میخواهیم تصور کنیم که چطور میتوان
جنبههای آشکار شده را در معماری کردن در شکل دادن به فضاهای شهری و عمومی گنجاند. رو به آخر فیلم کارگردان به مردی میرسد که برای تماشای مسابقات جامجهانی
فوتبال سر تپه آنتن تلویزیون وصل میکند. جنب و جوشی درگرفته و همه در تدارکند.
تماشاچیان یواش یواش جاگیر میشوند، روی تپه، زیر آسمان. فضای بیرون در برابرشان
مثل یک سفره بزرگِ بزرگ پهن میشود. معماری یا همان پارادایم خانه دیگر یک فضای
داخلی نیست. داخلی بودن دیگر ذاتی معماری نیست بلکه برعکس خانه بزرگ می شود و خود
را میگستراند و ادامه پیدا میکند. زنی گهواره بچهاش را بین دو درخت بسته و
چایی روی آتش دم میکشد. خانه در باز بودن، بر روی لنداسکیپ که حالا به خاطر تخریب
برجستهتر شده، بازساخته میشود؛ زیر پالاستیک، زیر ستارهها، زیر چادر. در فیلم
هیچ صحنه داخلی نمیبینیم. فیلم و خانه از فضای داخلی تخلیه شدهاند. حالا یک بیرونتری هم به واسطه صفحه تلویزیون
آشکار میشود. لنداسکیپ پهن شده گستردهتر میشود و به یک بیرونِ بیرونتر وصل میشود. تکنولوژی
در راستای فضا، در راستای خانهای که دیگر خارجیاست عمل میکند و ابعاد تازهای
از تجربهای که حاضر بوده را فراهم میکند.
بحران زلزله به ما
امکاناتی میدهد که بعدا میتوانیم به عنوان یک جعبه ابزار به آن رجوع کنیم. نه
اینکه از زلزله استقبال کنیم بلکه از دیدی که به ما میدهد منتفع شویم. سادهترین
چیزی که معماری میتواند در موقعیت بحرانهای طبیعی، جنگ یا حتی فقط در اضطرار و
استرس شهر فراهم کند همان فضای بازِ
بیرونی، همان ذات غیر مادی معماری است، جایی که در آن امر روزمره و زندگی و امید
در ابعاد متنوع و جدیدی جاری باشد؛ همان عبارت آشنای فضای عمومی. اینجا منظور از
فضای عمومی نه منظر حقوقی آن است، یعنی: اهمیتی ندارد که این ملک شخصی نیست و یا
اینکه فضایی دموکراتیک است و یا جاییست برای تجمع. اینکه خیلی ساده فضا وجود دارد
کافیست. یک جای باز بیرونی، که ما را و شهر ما را به بقیه شهر حتی شهرها و آدما
وصل کند. فضایی که روابط متعدد را ممکن میکند. آنگاه مقابل و متضاد چنین فضایی،
چیزی مثل یک فضای خیلی خیلی کوچک، فرض کنید سلول زندان، قرار میگیرد و دلیلش تنگی
و کوچکی نیست بلکه نبودِ روابط و ایزوله بودن است. اگرفضای عمومی را جایی توصیف
کنیم که روابط متعدد را ممکن میکند، مقابل آن موقعیتیست که تمام روابط ممکن
شکسته شدهاند؛ یعنی همان درد و رنج یک زندانی در انفرادی. یعنی ناامیدی.
بخش عمدهای از معماری تکرار است. تکرار طبقات،
تکرار ساختمانها، تکرار خیابانها... فضاهای باز را دعوتکنندهتر و دردسترستر
کنیم، فضاهای باز را تکرار کنیم. امید را تکرار کنیم.